Part 20

458 67 29
                                    

تمام بدنش به شدت درد می کرد.

پوست بدنش می سوخت و انگار درد تا مغز استخونش نفوذ پیدا کرده بود

به خودش میپیچید و سعی در تحمل درد داشت اما این درد واقعا غیر قابل تحمل بود

در باز شد و یکی داخل اومد.همون پرستار بود

پرستار که متوجه حال بدش شده بود گفت: اگه درد داری طبیعیه .اثر تزریقاته

لیسا در حالی که از درد به خودش میپیچید گفت: جنی کجاست؟...پیداش کردی؟...

پرستار جواب داد: اونم اینجاست

قلب لیسا انگار یک لحظه ایستاد.

-م...مطمئنی؟

-آره.همون نشونه هایی که گفتی رو داشت

چشم های لیسا تر شدند: به اونم...تزریق کردی؟

پرستار جواب داد: آره 

لیسا در حالی که پاش رو به تخت می کوبوند داد زد: لعنتیا!... لعنتیا! ...لعنتیا!

و شروع کرد به گریه کردن

فرشته کوچولوش هم مثل اون از دیروز تا حالا بی وقفه درد کشیده؟ 

با فکر اینکه جنی هم این درد طاقت فرسا رو می کشه داشت دیوونه می شد

-چرا اون رو وارد این ماجراها کردین؟ چراا؟؟

لیسا فریاد میزد و پاش رو محکم به تخت می کوبوند طوری که پرستار می ترسید تخت بشکنه

 خودش هم می دونست کاری ازش ساخته نیست. از اتاق بیرون رفت و لیسا رو تنها گذاشت

                                                     ***************************************

هیچ انرژی توی بدنش نداشت و به جز درد چیز دیگه ای احساس نمی کرد.

حتی نمی تونست پلک هاش رو باز نگه داره.

دوباره یاد موقعی افتاد که بی پناه توی خیابون افتاده بود. اتاق سرد نبود ولی انگار با یادآوری اون موقع سرد هم شده بود

در باز شد و چند نفر وارد شدند.

لیسا انرژی ای برای باز کردن چشم هاش نداشت فقط تونست بفهمه کسی داشت دست هاش رو باز می کرد

بعد از روی تخت برداشته شد و روی تخت دیگه ای قرار گرفت

تخت شروع به حرکت کرد. انگار داشتند به جایی دیگه میبردنش

شاید جنی رو هم بیرون آورده باشن...

سعی کرد چشماش رو باز کنه تا بتونه دور و برش رو ببینه

چشماش رو نیمه باز کرد و نور لامپ چشم هاش رو زدند

دوباره چشم هاش رو باز کرد

sweet punishment (jenlisa)Where stories live. Discover now