part5

3.3K 533 48
                                    

تهیونگ
با صدای تقی که اومد چشامو باز کردم هنوز خوابم نبرده بود ..پوفی کردم .....
×داری چیکار میکنی ......صدایی نیومد ....
×با توم ندیمه یونگ ...
باز هم صدایی نیومد ...بلند شدم رفتم سمتش بهش خیره شدم الان این از دستور من سرپیچی کردددد ......پامو بردم بالا که محکم بهش بکوبم که تکونی خورد .....خم شدم و روی چهرش زوم کردم لباشو کمی داده بود جلو و از اون صدای تقی که اومده بود معلوم بود خودش افتاده زمین....حتما خسته بوده .....جنین وار تو خودش جمع شده بود....یعنی سردشه .....اوففف اصلا به من چه همین که بیدارش نکردم خیلیه صبحم تنبیهش حتما اجرا میشه ...دوباره به لبای نیمه باز صورتیش خیره شدم.....وسوسه کنندس .....
×اینطوری قابل تحمل تری ...اروم زمزمه کردم ...
بلند شدم سمت رخت خوابم رفتم ....اروم چشامو بستم ....
*یونگی*
با صدای دادی که اومد سریع بلند شدم .....بدنم از سرما خشک شده بود و درد میکرد چشمای خمارمو به منبع صدا دوختم ....
×به عنوان تنبیه امروز تمام کوزه های اب اشپزخونه رو از دورترین دریاچه پر میکنی ....فهمیدی یا نه ......ندیمه شیون راه و بهش نشون بده ...
*غریدم* +من که کاری نکردممم
×دیشب بهت گفتم حق نداری بخوابی نگفتم ....از دستورم سرپیچی کردی ....
+من سرباز شخصی شما نیستم که تا صبح بالای سرتون بیدار بمونم و ازتون محافظت کنم ....
×ندیمه شیون راه و بهش نشون بده .....اگه یبار دیگه دلیل بیاری تنبیهتو سه برابر میکنم .....
چشمامو رو هم فشار دادمو بلند شدم ......
دوتا سطل ابی که داخل دستم بود و پایین گذاشتم الان این چهارمین بار بود یعنی هشت بار رفت و امد ....نفسمو با درد دادم بیرون برگشتم سمت دریاچه خم شدم سطلارو پر کنم که پام لیز خورد ....
+عاااااااا.....
به طور کامل پرت شدم تو اب ....با انزجار صورتمو جمع کردم ....لعنت بهت لعنتتتتتت داد زدم خون جلوی چشمامو گرفته بود با قدمهای بلند راه افتادم سمت اقامتگاه پادشاه اینکه خیس و گلی بودم کل اعصابمو خط خطی میکرد با خشونت دستمو بردم سمت در ورودی هر کی میومد جلوم پسش میزدم .....
_شما حق ندارین وارد اقامتگاه پادشاه بشیددددد ...
داد میزدن و من فقط با عصبانیت هلشون میدادم کنار درو باز کردم بدون توجه به بقیه رفتم سمتش با عصبانیت دستمو بردم سمت یقه های هانبوکش محکم تو دستم گرفتم... صدای متعجب و پچ پچ ندیمه ها بلند شد اهمیتی ندادم .....با دستش اشاره داد بقیه برن بیرون ....همه با چشمای متعجبشون راهشونو به سمت بیرون کج کردن ....با عصبانیت سرمو گرفتم بالا تو چشاش خیره شدم .....+با این کارهای بچگانت به چی میرسیییی هاااا من دیگه نمیتونم تحمل کنم میفهمییییی من لعنتی یع شاهزاده بودم و الان داری همچین بلاهای.......با قرار گرفتن لباش رو لبام چشمام گرد شد سریع یقشو ول کردم تا اومدم بکشم عقب  با یکی از دستاش چونمو فشرد و بادست دیگش کمرمو محکم گرفت ...دستامو گذاشتم رو سینش و سعی میکردم پسش بزنم .....لباشو رو لبام حرکت میداد زبونشو بین لبام میکشید و حتی اونا رو مک میزد لبامو رو هم فشار دادم ولی با گازی که از لبم گرفت ناخواسته دهنمو باز کردم ....زبونش وارد دهنم شد ....توی دهنش نالیدم .....لباشو جدا کرد...نفسمو تو صورتش دادم بیرون دوباره خم شد و لبامو تو دهنش فشرد اروم همزمان که میبوسیدم تکیمو به دیوار داد لباسشو محکم تو مشتم فشردم ناخواسته چشامو بستم همراهی نمیکردم پاشو بین پاهام فشرد دوباره نالمو تو دهنش ازاد کردم ...اروم سرشو عقب برد  ....با چشمای خمارم بهش خیره شدم ....دیگه تقلا نمیکردم .....
×پس اینطوری میتونم ساکتت کنم نه
با یه حرکت سریع پسش زدم ....بدون اینکه نگاش کنم ...دویدم سمت در و خارج شدم بدون هیچ توجه ای به ندیمه ها رو زمین نشستم دستمو گذاشتم رو لبم قلبم به حدی تند میزد که نفس نفس میزدم ..گوشام سرخ شده بود و حس میکردم الانه که منفجر شم...من چم شده بودددد....داشتم لذت میبردم نه نه امکان نداره  .....سرمو تو دستام گرفتم و ناباورانه زمزمه کردم .....
+اون....او...ن ..منوووو......بو...سیدددددددد

خب خبببب اینم پارت پنج خدمت شماااا خب تو توضیحات گفته بودم هفته ای یه بار شایدم بیشتر اپ میکنم .....من از الان هر وقت وقت کردم و چیزی به ذهنم برسه اپ میکنم ....ولیییی اون هفته ای یه بار حتمیهههه یعنی اگه کاریم برام پیش اومد حتما حتما تو هفته یبارم که شده اپ میکنم ....راستش مثلا من کنکوریم الان .....نمیدونم چی بگم دیگه....چون ذهنم درگیر میشه مجبورم بیام بنویسمش که بتونم رو درسا تمرکز کنم وگرنه میشینممم همینطور فک میکنم و فک میکنم و دویست بار روند داستانو تغییر میدم....همچین ادم رویا بافیم 😸

prince in caged💫👑Where stories live. Discover now