Ep11

1K 328 154
                                    

با صدای تا شدن صندلی های فلزی و بحث پدرش راجع به آب و هوای دهکده های مجاور از خواب بیدار شد.

نگاهش رو ازکاور چادر گرفت و در جهت مخالف چرخید.

چانیول اونجا نبود.

کیسه خوابی که گوشه ای جمع و مرتب شده بود تنها شاهد حاضری بود که گواهی میداد تمام اتفاقات دیشب حقیقت داشتند و بکهیون تا موقع طلوع خورشید به کتف و موهای راننده ش که تو چند سانتیش به خواب عمیقی فرو رفته بود زل زده.

بارها و بارها دستش سمت اون ابریشم های مشکی آشفته و نم دار حرکت کردند اما مثل بچه ای که از خوردن شیرینی محبوبش منع شده، در آخر با ناراحتی عقب کشیده بود...دوست ها تو خواب موهای هم رو نوازش میکنند؟ مطمئن نبود! حداقل اینکاری نبود که برای لوهان انجام بده.

سویشرت چانیول هنوزم تنش بود و گرمش میکرد.‌ هوای چادر دم کرده و گرم بود اما هنوزم بوی مرطوب کننده ای رو داشت که چانیول قبل خواب رو پوستش زده بود...میگفت پوست خشک و بد عنقی داره و اگر اونو متناوبا مرطوب نکنه ممکنه تو سن سی سالگی شبیه یه مرد شصت ساله بنظر برسه. چانیول نمیدونست بکهیون چین های ریز اطراف چشمش که موقع خندیدن ظاهر میشدند رو چقدر دوست داره!

لبخند محوی زد و از جاش بلند شد. خمیازه طولانی ای با چشم های ریز شده کشید و بعد جمع کردن کیسه خواب، کوله ش رو به قصد پیدا کردن گوشیش باز کرد.

گوشیو بیرون آورد و چک کرد که همه وسایلو داخل کیفش داره اما...

چانیول دومین چادر رو هم داخل صندوق عقب ماشین قرار داد و بارونیش رو تنش کرد. باد نرمی میوزید و زمین دائم با بازی ابر و خورشید، تاریک و روشن میشد.

آقای بیون بدون خستگی حرف میزد. اون مرد پنجاه و چند سال راجع به همه چیز حرفی برای گفتن داشت؛ آب و هوا، سنگ های محله، معدن ذغال سنگ، فستیوال رونمایی از شراب های اصیل جنوب کشور و بحث کسل کننده ی سرمایه گذاری برادر احمقش برای زمین های ذرت.

خانم بیون هم همراه و شنونده خوبی بود. دائم به همسر پرحرفش لبخند میزد. حرفاشو با صداقت تایید و گاها هم نظری در پرانتز اضافه میکرد‌.

نارا به تنه ی درخت تکیه داده و از مدلی که با عشوه به خودش میپیچید و با حرفای فرد پشت خط با صدای بلند میخندید معلوم بود که مشغله ای جز معشوقه ش نداره‌.

و پسر بزرگ خانواده، تا حدی از لحاظ گستاخی شبیه خواهرش بود. بااین تفاوت که برتری و غرورش رو با نیش و کنایه نشون نمیداد و بجاش راننده ش رو درحدی نمیدید که حتی باهاش هم کلام بشه یا لیوانی قهوه بهش تعارف کنه.

و اما بکهیون...دوست جدید و دوست داشتنی چانیول، هنوز تو چادرش خواب بود و مرد میدونست که اون پسر تا دم دمای طلوع خورشید نخوابیده بود و بهش زل زده بود.

Cinnamon TeaМесто, где живут истории. Откройте их для себя