Ep26

898 292 281
                                    

شب‌های سئول تو این فصل سرد بود و تنها مکان‌هایی که توش ازدحام مردم دیده می‌شد، رستوران‌ها و متروها بود؛ مردمی که بعد از سپری‌‌کردن یک روز سخت تکراری، برای رسیدن به ایستگاه‌ها از هم پیشی گرفته تا هرچه سریع‌تر به خونه برگردند و برای یک روز تکراری و خسته‌کننده دیگه آماده شند. از این نقطه به اون یکی! مردم نادان تمام خط زندگی رو با اهدافی احمقانه نقطه‌گذاری کرده بودند و همین بود که هیچ‌وقت حس رسیدن نداشتند؛ اونقدر می‌دویدند تا از انتهای این پاره‌خط سقوط کنند.

اما چانیول بین تمامی اون ازدحام و هیاهو، بدون حرکت ایستاده بود. تو زندگی‌اش هیچ نقطه‌ای منحصر به فرد نداشت، هدفی نداشت که متعلق به خودش باشه، مقصدی نداشت که واسه رسیدن بهش عجله داشته باشه؛ مثل رباتی برنامه‌ریزی شده با نزدیک‌شدن هر رهگذر اخمو، لبخندی روی لب‌هاش می‌کشید و یکی از اون کاغذهای تبلیغاتی رو مقابلش می‌گرفت:
"لطفا از محصولات زیبایی پوست و موی دِوی خرید بفرمایید."

با نزدیک‌شدن دختر جوانی که انگار برعکس بقیه، عجله‌ای برای عبور  از ورودی ایستگاه مترو نداشت، یکی از پوسترهای تبلیغاتی رو سمتش گرفت و با تعظیم کوتاهی، اون چند کلمه‌ی تکراری رو به زبون آورد.

هم‌زمان با خارج‌شدن کمرش از حالت خمیده، نگاهش از کفش‌های پاشنه‌بلندی که مقابلش ایستاده بودند به بارونی سفیدِ براق، و در آخر به صورت جوان و زیبای دختر رسید. رهگذر پوستر رو گرفته و درحالی‌که داشت متن تبلیغاتی روش رو می‌خوند لبخند زد.

"اگه از این محصولات بخرم... پوستم به زیبایی پوست تو میشه آقا؟" گفت و با عمیق‌تر شدن لبخندش، چال ریزی روی گونه‌ی راستش بوجود اومد.

چانیول به سادگی جواب داد، "پوست شما زیباست خانم... از این محصولات استفاده نکنید."

دختر پوستر رو تا زد و داخل کیفش قرار داد، حالا اون هم مثل چانیول وسط اون شلوغی ایستاده و انگار برای رسیدن به نقطه‌ی بعدی زندگی‌اش عجله‌ای نداشت.

چانیول یکی دیگه از پوسترها رو به مرد میانسالی که حتی برای دیدن صورت چانیول تعلل نکرد، تحویل داد و دختر باز به حرف اومد:

-چرا داری برای این برند تقلبی تبلیغ می‌کنی؟

چانیول طوریکه انگار مزخرف‌ترین سوال زندگی‌اش رو شنیده باشه،  لبخندی از سر تمسخر زد و دختر غریبه بلافاصله به نشون فهمیدن سر تکون داد.

-درسته! تو به پولش نیاز داری! اما... فکر می‌کنم به یه دوست یا یه هم‌صحبت هم نیاز داری! چطوره بعد از تموم کردن همه اینا به یه کیمباپ گرم دعوتت کنم؟

چانیول نگاه کلافه‌اش رو به دختر داد و درحالیکه برگه‌ها رو به دست دیگه‌اش می‌داد تا دست یخ‌زده‌اش رو داخل جیبش کمی گرم کنه گفت، "مجبورم پیشنهادتون رو رد کنم خانم... لطفا اینجا نایستید."

Cinnamon TeaTahanan ng mga kuwento. Tumuklas ngayon