Ep1

4.7K 549 109
                                    


جولای 2016

رو تخت دراز کشیده و به سقف سفید بالا سرش خیره بود. میتونست از زیر لایه ی نازک گچ دیوارها، تیرچه های آهنی ای رو بشماره که با فاصله ی منظمی اسکلت خونه رو تشکیل داده بودن.

تابستون بود و هوا خیلی زودتر از موعد گرم و طاقت فرسا شده بود اما بکهیون اعتراضی نداشت. باد ملایمی که از بین پنجره ی نیمه باز وارد میشد پرده هارو میلرزوند و با شیطنت زیر پیرهن حریر و نازک پسر میخزید.

بکهیون با حس مور مور شدن پوست شکمش به خودش لرزید و نفس کلافه ای کشید. ساعتی که بالای آینه ی کمدش قرار داشت با بدجنسی تمام از رسیدن به عدد یازده اجتناب میکرد...بکهیون گاها میخواست از جا بلند شه و ساعت رو از جاش بکنه و اونو بی پروا تو حیاط پرت کنه. دلیل بودن اون لعنتی چی بود وقتی که انتظار رو طولانی تر میکرد؟

هنوز یه ساعت وقت داشت! شصت دقیقه! لعنت بهش که تا الان فقط پنج ثانیه از اون یه ساعت گذشته بود. برای بار هزارم نفس عمیقی کشید و با شنیدن صدای قدم هایی که رفته رفته به اتاقش نزدیک تر میشد بدنش رو روی تخت رها و چشماشو بست.

چند تقه به در خورد و همزمان با باز شدن در صدای مادرش تو اتاق پیچید، "بک؟...هنوز خوابی؟"

بکهیون با زیرکی تمام رو تخت غلتی خورد و با صدایی که بعد سه ساعت بیداری هنوزم گرفته بود گفت، "خواب بودم مامان...الان دیگه بیدارم."

زن به چشم های نیمه باز پسرش لبخندی زد و گفت، "ولی من چیز دیگه ای میبینم!...پاشو تا قبل اینکه پارک بیاد یه آبی به دست و صورتت بزن و صبحونه بخور."

پارک! تنها کلمه ای که بکهیون بین جملات مادرش شنیده بود. اون اسم تو گوش هاش تاب خورد و تاب خورد تا کم کم ضربان قلبش بالا رفت و حالت تهوع شیرینی داخل شکمش جوانه زد.

اینبار با حالت سیخ شده ای رو تخت نشست و گفت، "اوه آره...حس میکنم میخوام بالا بیارم."

خانم بیون لباس های چرک پسر نامرتبش رو از رو کف زمین برداشت و با لحن سرزنشگری لب زد، "برا همینه میگم تا دیروقت بیدار نمون و تا وسط ظهر نخواب...پاشو یه چیزی بخور."

همینکه بکهیون مثل تیر از تفنگ در رفته سمت در دوید سری تکون داد و ادامه داد، "فقط شیر نخور بچه چون حالت بیشتر بهم میخوره." به انداختن لباس ها داخل سبد مشغول شد و زمزمه محو پسرش رو نشنید که موقع خروج از اتاق لب زد که، "من از شیر متتفرم!"

وقتی از پله ها و با پای برهنه پایین اومد از طرف خواهرش چشم غره ی بدی دریافت کرد. بی اختیار قدم هاش آهسته تر شدند و وقتی رد نگاه ناراروگرفت بلافاصله دکمه های پیرهن اورسایزش رو بست و شلوارکش رو مرتب کرد.

بااینکه از نگاه های اون دختر متنفر بود اما همیشه ازشون حساب میبرد. نارا فقط بیست و پنج سال سن داشت اما بکهیون رو یاد جادوگرهای انیمیشن های دیزنی مینداخت.‌ موهای لختش رو همیشه دم اسبی میبست و جز اون عینک بزرگ زشت با فریم مشکی رنگ رو لب هاش رژ لب قرمز داشت. و درحالی از پشت میز به برادر هجده سالش چشم غره میرفت که خودش یه تاپ و شورت راحتی تنش داشت.

Cinnamon TeaWhere stories live. Discover now