سینهاش با نفسهای نامنظم و منقطعی، به زیبایی بالاپایین میشد و باعث لرزش شعلهی شمعهای کنار تخت میشد. صدای طوفانی که اون بیرون درحال جولان بود با آوای دم و بازدمهای شهوتانگیز چانیول، داخل گوشش میپیچید. خورشید کمکم داشت طلوع میکرد و هردو مرد، شب فوق العادهای رو با هم پشت سر گذاشته بودند.
یکی از دستهای بکهیون بین موهای راننده چنگ شد. خسته شده بود و اینکه همهی سکسهای اخیرشون با فاصله زمانی نسبتا زیادی بعد از ارضا شدنش به اتمام میرسید، کمکم داشت آزاردهنده میشد.
چانیول داشتن ذهنی شلوغ وکمتمرکز رو انکار میکرد و اینکه بدنش اغلب حساسیت پایینی داره و دیر نقطه ی لذت رو پیدا میکنه رو بهونه طولانی شدن سکسهاشون قرار میداد. به راحتی از کنار این مسئله میگذشت و نمیدونست برای بکهیونی که تو خلسهی بعد از ارگاسم دست و پا میزنه، چقدر لمس مجدد نقاط حساس بدنش ممکنه دردناک باشه.
لبهای مرطوب پسر، به پوست عرقکردهی شونه وگردن چانیول بوسه زد و با حس رطوبت بین پاهاش، بدن منقبض شدهی مرد رو در آغوش گرفت.
جوشش خون بخاطر شهوت، با ترکیدن حباب هوس، دوباره به جریان طبیعیاش برگشت و نور خورشیدی که خبر از پایان شب زیبایی که با هم روی تخت و در آغوش هم سپری کرده بودند میداد، به نرمی داخل فضای گرم اتاق خزید.
چانیول با سستی از روی بدن برهنهی بکهیون کنار رفت و اول صورت و بعد بدن خستهاش داخل نرمی تخت فرو رفت؛ به یک چرت کوتاه برای شروع روز جدید نیاز داشت و درحالیکه داشت به قرار ملاقاتش با وکیلِ یوری، آقای کیم، فکر میکرد پلکهاش روی هم خزیدند.
بکهیون با مکث کوتاهی نگاهش رو از چشمهای بستهی معشوقهاش گرفت و با کمی تعلل، روی تخت نیمخیز شد. به آرومی شمعها رو خاموش و چندتا دستمال از داخل کشو برداشت.
همینکه پاهاش رو از هم فاصله داد چانیول روی آرنجهاش بلند شد و با گرفتن دستمالها از دست پسر، به پاککردن بین پاهاش مشغول شد.
-متاسفم عزیزم!
بخاطر عجلهاش برای خوابیدن عذرخواهی کرد و بکهیون با لبخند محوی موهای بههم ریختهی مرد رو با انگشتهاش مرتب کرد.
-منم میخوام بخوابم چان... اما نمیتونم!
چانیول دستمالهای آغشته با کام خودش رو داخل سطل نزدیک تخت پرت کرد و به زانو و رونهای پسر بوسه سریع و کوتاهی زد.
- میترسی؟!
بکهیون زیر پتو خزید و سرش رو به نشونهی نه تکون داد، "نه!... اما امیدوارم فردا همه چی خوب پیش بره." با لحن امیدواری گفت و اجازه داد چشمهای خمار مرد به راحتی بسته بشند تا این ارتباط چشمی قطع شه. دروغ گفت چون میترسید. میترسید و نمیخواست چانیول نگرانی رو از داخل چشمهاش تشخیص بده و دوباره بهش گوشزد کنه که اگر تردید داره این کار رو انجام نده و خودش رو به دردسر نندازه.
![](https://img.wattpad.com/cover/241996315-288-k206787.jpg)
YOU ARE READING
Cinnamon Tea
Fanfictionجولای 2016، نقطه زمانی پر تلاطمی برای بیون بکهیون هجده ساله ای بود که عشق سوزانی رو نسبت به پارک چانیول، راننده شخصیش حس میکرد. عشقی که در پیچ و تاب پاپیتال ها رشد کرد و عطر و بوی شکوفه های تابستونی گرفت! رد و بدل شدن نگاه های شیطنت آمیز از آینه ی...