Ep24

906 291 203
                                    

سینه‌اش با نفس‌های نامنظم و منقطعی، به زیبایی بالاپایین می‌شد و باعث لرزش شعله‌ی شمع‌های کنار تخت می‌شد. صدای طوفانی که اون بیرون درحال جولان بود با آوای دم و بازدم‌های شهوت‌انگیز چانیول، داخل گوشش می‌پیچید. خورشید کم‌کم داشت طلوع می‌کرد و هردو مرد، شب فوق العاده‌ای رو با هم پشت سر گذاشته بودند.

یکی از دست‌های بکهیون بین موهای راننده چنگ شد. خسته شده بود و اینکه همه‌ی سکس‌های اخیرشون با فاصله زمانی نسبتا زیادی بعد از ارضا شدنش به اتمام می‌رسید، کم‌کم داشت آزاردهنده می‌شد.

چانیول داشتن ذهنی شلوغ وکم‌تمرکز رو انکار می‌کرد و اینکه بدنش اغلب حساسیت پایینی داره و دیر نقطه ی لذت رو پیدا می‌کنه رو بهونه طولانی شدن سکس‌هاشون قرار می‌داد. به راحتی از کنار این مسئله می‌گذشت و نمی‌دونست برای بکهیونی که تو خلسه‌ی بعد از ارگاسم دست و پا میزنه، چقدر لمس مجدد نقاط حساس بدنش ممکنه دردناک باشه.

لب‌های مرطوب پسر، به پوست عرق‌کرده‌ی شونه وگردن چانیول بوسه زد و با حس رطوبت بین پاهاش، بدن منقبض شده‌ی مرد رو در آغوش گرفت.

جوشش خون بخاطر شهوت، با ترکیدن حباب هوس، دوباره به جریان طبیعی‌اش برگشت و نور خورشیدی که خبر از پایان شب زیبایی که با هم روی تخت و در آغوش هم سپری کرده بودند می‌داد، به نرمی داخل فضای گرم اتاق خزید.

چانیول با سستی از روی بدن برهنه‌ی بکهیون کنار رفت و اول صورت و بعد بدن خسته‌اش داخل نرمی تخت فرو رفت؛ به یک چرت کوتاه برای شروع روز جدید نیاز داشت و درحالیکه داشت به قرار ملاقاتش با وکیلِ یوری، آقای کیم، فکر می‌کرد پلک‌هاش روی هم خزیدند.

بکهیون با مکث کوتاهی نگاهش رو از چشم‌های بسته‌ی معشوقه‌اش گرفت و با کمی تعلل، روی تخت نیم‌خیز شد. به آرومی شمع‌ها رو خاموش و چندتا دستمال از داخل کشو برداشت.

همین‌که پاهاش رو از هم فاصله داد چانیول روی آرنج‌هاش بلند شد و با گرفتن دستمال‌ها از دست پسر، به پاک‌کردن بین پاهاش مشغول شد.

-متاسفم عزیزم!

بخاطر عجله‌اش برای خوابیدن عذرخواهی کرد و بکهیون با لبخند محوی موهای به‌هم ریخته‌ی مرد رو با انگشت‌هاش مرتب کرد.

-منم می‌خوام بخوابم چان... اما نمی‌تونم!

چانیول دستمال‌های آغشته با کام خودش رو داخل سطل نزدیک تخت پرت کرد و به زانو و رون‌های پسر بوسه سریع و کوتاهی زد.

- میترسی؟!

بکهیون زیر پتو خزید و سرش رو به نشونه‌ی نه تکون داد، "نه!... اما امیدوارم فردا همه چی خوب پیش بره." با لحن امیدواری گفت و اجازه داد چشم‌های خمار مرد به راحتی بسته بشند تا این ارتباط چشمی قطع شه. دروغ گفت چون می‌ترسید. می‌ترسید و نمیخواست چانیول نگرانی رو از داخل چشم‌هاش تشخیص بده و دوباره بهش گوشزد کنه که اگر تردید داره این کار رو انجام نده و خودش رو به دردسر نندازه.

Cinnamon TeaWhere stories live. Discover now