فعلا خبری از پل متحرک کشتی نبود، پس کیف رو روی عرشه کشتی پرت کرد و فاصه نیممتری تا لبه کشتی رو پرید. وقتی روی پاهاش ایستاد، کف عرشه زیر کفشهاش جیرجیر کرد. کیف رو برداشت و سمت کابینی که به پایین کشتی، جایی که قرار بود مسافران غیرقانونی پناه داده شوند، حرکت کرد.
وقتی از راهپله تنگ و شیبدار گذشت، کیف رو به جلوی بدنش منتقل کرد. راهروی باریک به شونههاش فشار میاورد. دم سختی گرفت و بازدمش رو کلافه بیرون داد. صدای قدمهاش طنین اضطرابآوری داخل راهرو میساخت.
مهتابیهای بالاسرش دائم روشن و خاموش میشد، هیچ نور طبیعیای به پایین کشتی راه پیدا نمیکرد. چانیول فقط با علم براینکه در مقابلش مانعی وجود نداره، کورمالکورمال به انتهای راهروی منتهی به انبار نزدیک میشد.
وقتی به ورودی انبار رسید، لحظهای ایستاد وپشت سرش رو نگاه کرد. پولهای بکهیون داخل ساک قرار داشت. نمیدونست اونجا بود تا جون پسر رو نجات بده یا به خطر بندازه.
-بیا تو... سمت راست!
با شنیدن صدای مرد به خودش اومد و با برداشتن اولین قدم تردید رو پشت سرش جا گذاشت. چشمهاش داخل تاریکی وسیع انبار چرخید و درآخر، روی نور کمسویی که از پشت یکی از ستونها به چشم میخورد متمرکز شد.
-پولو آوردی؟
چانیول پشت سر دلال ایستاد و کیف رو روی زمین گذاشت. مرد روی یکی از جعبههای چوبی غولآسا که روش عبارت "مراقب باشید. شکستنی!" روکشی نایلونی کشید و با آستینش، روغن و عرق رو از روی صورتش پاک کرد.
نگاه کوتاهی به چانیول انداخت و روی زانو خم شد. چراغقوه رو بین دندونهاش گرفت و جثه چاق و کوتاهش رو خم کرد تا پول داخل کیف رو چک کنه.
-اسمش؟
-بکهیون.
مرد به نشونه ناقص بودن جوابِ چانیول، لحظهای دست از شمردن اسکناسها برداشت. چانیول از گفتن اسم سرشناس بیون خودداری کرد.
-پارک بکهیون... هجده سالشه.
مرد زیپ کیف رو بست و پولها رو روی یکی از بشکههای سوخت گذاشت.
-راس ساعت هشت... جلو اسکه.
دلال کیف رو برداشت و برای آخرین بار نور چراغ قوهاش رو روی صورت چانیول گرفت. چانیول منظور دلال رو گر فت. نگاهش رو از جعبههای چوبی بزرگی که تقریبا تمام فضای انبار کشتی رو اشغال کرده بودند،گرفت و سمت خروجی حرکت کرد.
با کوچکترین حرکات آب، صدای جیرجیر از گوشه کنار کشتی قدیمی بلند میشد. چانیول با خودش فکر کرد که تا الان بخاطر بکهیون دست به حماقتهای زیادی زده بود اما فرارشون با این کشتی، شاید بزرگترین حماقتی بود که قرار بود تا آخر عمر تو دفتر زندگیش ثبت شه.
YOU ARE READING
Cinnamon Tea
Fanfictionجولای 2016، نقطه زمانی پر تلاطمی برای بیون بکهیون هجده ساله ای بود که عشق سوزانی رو نسبت به پارک چانیول، راننده شخصیش حس میکرد. عشقی که در پیچ و تاب پاپیتال ها رشد کرد و عطر و بوی شکوفه های تابستونی گرفت! رد و بدل شدن نگاه های شیطنت آمیز از آینه ی...