پارت ۱۰

2.2K 631 72
                                    


روی آسفالت خیابون ولو شدم با این اتفاقاتی که افتاده بود مستی کامل از سرم پریده بود

باید برمیگشتم خونه ی جيسانگ. به ساعت نگاه کردم. فاک به این زندگی... ساعت ۲ نیمه شب بود.
دستی به مارک روی گردنم کشیدم. اگه سهون میدیدش چی؟؟؟

اوه حتى فکرشم عرق سرد روی تنم جاری میکرد. سهون چیزی نشون نمیداد اما آتش زیر خاکستر وجودش رو من خیلی خوب میدیدم.

لعنتی گفتم. حالا این وقت شب ماشین از کجا پیدا میکردم؟؟؟

سردم بود و اون چانیول عوضی حتی لباسشم بهم نداد.

حالا انگار با اون پلیورش میخواست دنیا رو دچار تحول کنه که از من گرفتش

دستامو زیر بغلم زدم و راه افتادم تا برم یه ماشین پیدا کنم و برگردم

سوهوی احمق هم معلوم نبود کجا رفته که ازسر شب اصلا ندیدمش. احتمالا الان دیگه توی یکی از اتاق های کلاب، در حال آه و ناله بودن. خنده شل و ولم با صدای گوش خراش بوق ماشینی، به هین بلندی تندیل شد

برگشتم عقب

_ احمق، کوری چیزی هستی؟

با دیدن راننده ساکت شدم اون در واقع دوست چانبول بود .اینجا چه غلطی میکرد؟؟؟

با دست بهم اشاره کرد برم سمتش.رفتم سمت شیشه سرمو به معنی چیکار داری به چپ و راست تکون دادم
شیشه رو پایین کشید

_ سلام بکهیون داری جایی میری؟

بی حوصله سر تکون دادم و دلیلی ندیدم با کسی که سر جمع دو بار دیدمشبیشتر ازین هم کلام بشم.

_تا قبل از اینکه تو تصمیم بگیری منو زیر کنی قرار بود برم خونه

معذب خندید. دستی توی موهاش کشید: معذرت میخوام که ترسوندمت راستش منم یه کاری برام پیش اومد باید برمیگشتم

سوالی نگاهش کردم. خب الان به من چه ربطی داشت که اون یه کاری براش پیش اومده بود و میخواست برگرده؟

انگار از توی چشمام حرفمو خوند و سریع گفت

_در واقع گفتم تورو هم سر راه برسونم.اخه دیدم میلرزیدی پس حتما سردته

ازون جایی که واقعا سردم بود و ماشینم اینوقت شب پیدا نمیشد بدون حرف اضافه ای سوار شم

جو ماشین سنگین بود من که سکوت کرده بودم اونم انگار داشت دنبال یه حرفی برای زدن میگشت

من که اصلا به سکوت عادت نداشتم گفتم

_ دوست عوضیت هنوز اون توا؟؟

خندید
_ چانو میگی؟؟؟

برگشتم و سوالی نگاهش کردم

_ نه خودمو میگم

سری تکون داد: اره . با یکی از دخترای کلاب، اتاق گرفت. احتمالا تا صبح طولش بده

حس گهم با شنیدن این جمله بد تر هم شد. بیچاره ای مثل من داشت از فکر مارکی که اون عوضی روی گردنم گذاشته بود و واکنش سهون، سکته میکرد و عوضی مثل اون داشت با خیال راحت، یکیو میکرد

🩸red embrace🩸Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang