پارت ۶۶

2.1K 629 505
                                    

در ماشینش رو با ضربه ی پاهاش بست و پلاستیک میوه و تنقلاتی که خریده بود رو توی دستش جا به جا کرد. شیفتش تازه تموم شده بود و مستقیم سمت خونه اومده بود.

اخرین باری که بکهیون رو دید صبح بود اما از نگرانی، چندین بار از صبح تا حالا بهش زنگ زده بود. انگار که قرار بود توی اون بیمارستان، اتفاقی بیفته .

از کریس ، یک روز کامل بود که بی خبر بود و جز دو تا پیام خشک و خالی دیگه سراغی ازش نگرفته بود. اولین کاری که بعد از رفتن به خونه انجام میداد زنگ زدن به دوست پسر عزیزش بود.

این فکری بود که هنوز از ذهنش نگذشته صدای زنگ مبایلش همراهش شد و با نگاه کردن به صفحه فهمید ، دوست پسر بی قرارشه.

بیشتر از این منتظرش نزاشت و همزمان که دکمه ریموت رو میزد تلفنش رو جواب داد و بلافاصله گفت

_ متاسفم که تماستو جواب ندادم. دستم بند پلاستیک میوه بود

_ کجایی سوهو؟ هنوز بیمارستانی؟

دکمه اسانسور رو ز

_ نه شیفتم تموم شده . الان تو آسانسور آپارتمانم هستم.

_ کل دیروز رو باهام تماس نگرفتی. حتی به تماس هامم جواب ندادی. همه چی مرتبه؟

سوهو به نور قرمز رنگ شماره طبقات خیره شد و چند لحظه ای تعلل کرد. کریس حتی فکرش رو هم نمیتونست بکنه که سوهو کل دیروز رو مشغول چه کاری بوده و حالا باید طبق خواسته بکهیون، دروغ میگفت چون به نفع هیچ کس نبود که کریس بویی از اتفاقات دیروز ببره . پس فقط گفت

_ درگیر یه کاری بودم عزیزم. منو ببخش اگه نگرانت کردم . از بیمارستان چنهوا چه خبر؟

سعی کرد بحث رو ناشیانه عوض کنه و کریس هم اعتراضی نکرد. تلفن رو با شونه هاش گرفت و رمز در رو زد . اما به محض اینکه پاش رو توی خونه گذاشت خشکش زد و اگه با دستش به مبایلش چنگ نمیزد روی سرامیک های کف، سقوط میکرد .

توی فاصله ی چند قدمیش، مرد سیاه پوشی روی مبل نشسته بود و از نگاهش مرگ میبارید. تفنگی که روی عسلی بود و نگاه خیره ی سوهو، اون رو دنبال کرد

صدای کریس از پشت خط میومد و سوهو انگار نمیشنید

_سوهو....چرا جواب نمیدی؟؟ شنیدی چی گفتم؟؟

لب های یخ زدش رو تکون داد و با صدایی که نمیدونست به گوش خودش هم میرسه یا گفت

_ سهون...اینجاست

_ چی گفتی سوهو؟؟ صدات...صدات ضعیفه

اسم سهون رو زمزمه کرد و با بلند شدن اون شخص سیاه پوش از روی کاناپه، مبایل از توی دست هاش سر خورد و روی سرامیک ها افتاد .

نگاهش به صفحه ی خاموش مبایل افتاد. تماس قطع شده بود و حالا توی خونه ی خودش، با کابوس بکهیون روبه رو شده بود.

🩸red embrace🩸Where stories live. Discover now