پارت ۷۳

1.6K 506 135
                                    

اون روز بارونی و صدای رعد و برق هارو به یاد آوردم . چیز هایی که هرگز نباید روی زبونم میومد رو به یاد آوردم . لمس های ماهرانه چانیول روی پوست تنم و نفس های داغ و تب و تاب بینمون رو به یاد آوردم . کسی به اندازه چانیول توی مخفی کردن حس های درونیش ماهر نبود و من هنوز هم نمیفهمیدم چه اتفاقی افتاده.

از اون شب بارونی به بعد، انگار که چیزی سر جای خودش نبود. بازی های چانیول روی تنم و حرف های پر تب و تابش مثل یک تصویر، جلوی چشم هام هست

بوسه های ماهرانه و اعتراف شیرینی که تمام وجودم رو پر از عشق و آرامش کرد. روی دست هاش از خستگی به خواب رفته بودم اما نیمه شب وقتی چشم باز کردم چانیول کنارم نبود.

اول فکر کردم حمومه اما برقش خاموش بود . وقتی کل خونه رو گشتم بالاخره روی تراس پیداش کردم. روی زمین نشسته بود و زانو هاش رو توی بغلش جمع کرده بود و سرش رو به دیوار تکیه زده بود . فکر میکردم اون شب بهترین شب زندگیمونه اما وقتی به چشم های درشتش دقیق شدم....چشم هاش قرمز بود.

توی خودش جمع شده بود و انگار توی عمیق ترین افکار خودش دست و پا میزد که حتی متوجه نشد من ساعت ها از پشت در دارم بهش نگاه میکنم. فکر میکردم اون شب شب ماست...اما چانیول خوشحال نبود؟ من براش کافی نبودم؟؟ چطور میتونست از بغل من به دیوار سردی پناه ببره؟ پس اون حرف های قشنگ و اون نوازش ها چی میشد؟ نکنه فقط برای منحرف کردن من از افکار ترسناکم بود؟ چانیول به چه چیزی اینقدر عمیق فکر میکرد؟

انگار اهمیتی نداشت که من چقدر عاشقشم ...در نهایت نمیتونستم آرومش کنم‌ ‌. در نهایت وجودم اون رو به افکار تلخ میکشید

چانیول طوری باهام رفتار کرده بود انگار همه ی حرف های منو درک میکنه. اون درد قلبم رو درک کرده بود. اون محکم بغلم کرد و گفت کاش میتونست گذشته رو عوض کنه. چانیول قلب ناآرومم رو آروم کرد و گذاشت از تمام درد های پنهان قلبم براش حرف بزنم.

اما اون....خودش هم با حرف هام آسیب دیده بود. طوری باهام رفتار کرد که انگار بهترین زوج هستیم و داریم شب طولانی رو باهم صبح میکنیم اما این عادی بود؟ این که بعد از خوابیدن با من...بعد از رابطه داغمون اینطور گوشه تراس توی خودش جمع شه و به نقطه ای خیره شه عادی بود؟

بدون حرف برگشتم و سر جای خودم خوابیدم و وانمود کردم هیچ چیزی ندیدم. بعد از اون شب چانیول مثل قبل بود . ساعت ها سر به سر هم میزاشتیم و به هر چیز چرتی میخندیدیم. اون هیچ حرفی از حرف های تلخ اون شب نزد و انگار که فراموش کرده بود. من هم میخواستم فراموش کنم .

میخواستم تمام اتفاقات تلخ گذشته رو از یاد ببرم. میخواستم مثل یک زوج عادی با چان باشم و تجاوز وحشیانه ی سهون رو از مغزم پاک کنم.

اما انگار چانیول ازم فرار میکرد. دیگه هیچ چیزی مانع ما نبود اما بعد از اون شب از بوسه و لمس های پر شیطنت ، فراتر نمیرفت. هر بار که رابطمون به تخت میکشید عقب میکشید و من پای خستگی میزاشتمش. اما ته قبلم حس خوبی نداشتم. میترسیدم...شاید از حرف های خودم.... از افکار چانیول که هیچ وقت به زبون نمیاورد و ماهرانه مخفیش میکرد.

🩸red embrace🩸Wo Geschichten leben. Entdecke jetzt