پارت ۴۳

3.2K 668 1.1K
                                    

بالاخره رسیدم به اون‌ پارک کوچک و خلوت . چانیول روی یک نیمکت نشسته بود و سرش پایین بود. لباس های خیلی تیره ای تنش بود

حس بدی داشتم مخلوطی از ترس و هیجان . گوشه ی لباسم رو چنگ زدم و آروم کنار چانیول ایستادم

سرش رو بلند کرد و اون لحظه من از سردی نگاهش به خودم لرزیدم و آهسته سلام کردم

چند ثانیه بی حرف نگاهم کرد اما جوابم رو نداد . به کنارش اشاره کرد

_ بشین

گوشه نیمکت نشستم . از شدت استرس دست هام‌ رو به هم میمالیدم . چانیول نگاه کوتاهی بهم‌ انداخت

_ چی میخوای ازم بشنوی؟؟

_ ی..یعنی چی؟؟

به طرفم‌ برگشت

_ حرف های خوبی قرار نیست بشنوی .

با استرس گفتم

_ تو...تو میخوای ولم کنی؟؟

پوزخندی گوشه لبش ظاهر شد

_ از اولش هم رابطه خاصی بینمون نبود بکهیون .

نگاهش خیلی سنگین و تلخ بود . اون قرار نبود بهم امیدی بده .‌ از اونشب به بعد هیچ امیدی هم وجود نداشت اما من نمیتونستم . حتی فکر ندیدن چشماش هم برام‌‌ ترسناک بود

_ چان . من من میدونم اوضاع خیلی پیچیده شده .‌ اما من ...میدونم تو هم بهم یه حسی داری .

پوزخندش پر رنگ تر شد

_ چی باعث شده همچین فکری کنی؟؟ فقط چون چندین شب زندگیت رو رو تختم بودی؟؟

_ چان. من...من..

_ میدونی چند تا آدم بی ارزش قبل از تو؛ اون تخت رو باهام شریک شدن؟؟ اما تو حتی شانس این رو هم نداشتی

_ میخوای تحقیرم کنی؟؟ فقط چون من رو بین آدم های جیسانگ دیدی؟؟

به پیشونیم ضربه آرومی زد

_ تو از اول هم اینقدر احمق بودی؟؟ آدمی مثل تو هیچ وقت نمیتونه با من بمونه . بکهیون تو حتی اگه بین آدم های جیسانگ هم نبودی هیچ وقت شانس بودن با من رو نداشتی . اینکه یه مدت سرگرمم کردی باعث شده توهم بزنی که قراره با من بمونی؟؟

بغض سنگینم دوباره به گلوم برگشت . اون میخواست چی بگه بهم؟؟ اینکه من از اولش هم قرار نبود کنارش باشم؟؟ اینکه آدمی مثل من اون رو راضی نمیکرد؟؟

_ چان . من میدونم از اون روزی که من رو بین آدم های جیسانگ دیدی همه چی بهم ریخته . میدونم عصبانی هستی ولی اینطوری من رو تحقیر نکن . حسی که بهت دارم رو به تمسخر نگیر . اینطوری...اینطوری خیلی قلبم رو میشکنی

چند ثانیه طولانی نگاهم کرد . هنوز هم اون لبخند کج روی لب هاش بود. چرا نگاهش با دفعه ی قبل فرق داشت؟؟؟ چرا اینقدر سرد به نظر میومد؟؟

🩸red embrace🩸Where stories live. Discover now