پارت ۵۲

2.3K 668 314
                                    

_ من باهاش خوابیدم .‌ من با سهون خوابیدم. با...با میل خودم....قول داد تورو میکشه در عوضش. من هم باهاش خوابیدم

دست هاش رو به صورتش فشرد و صدای شکستش رو شنیدم

_ در عوض کشتن من؟؟ اینقدر مردنم رو میخواستی؟؟اینقدر که به خاطرش...

مشت محکمی به در کوبیده شد و چشم های هر دومون سمت در برگشت و صدای سهون، باعث سد قلبم بایسته

_ درو باز کن بکهیون . همین الان این در لعنتیو باز کن

چانیول ، لبخند تلخی  زد

_ حالا میتونی کشته شدنم رو ببینی  . همونقدر که منتظرش بودی

چشم های وحشتزدم روی در ، میخکوب شده بود و نگاه سرخ شده ی چانیول روی من مونده بود . سهون پشت در بود و اگه چانیول رو توی اتاق من میدید چی میشد؟؟

نگاه درموندم رو به چانیول دادم . نگاه اون هم درمونده بود؟؟ چشم هاش رو روی هم فشرد و دست هاش رو به حالت تسلیم بالا آورد

_ درو باز کن . وقتی پامو اینجا گذاشتم منتظرش بودم

با لب های لرزون گفتم

_ من...چیکار کنم؟؟

_ بیا ازینجا بریم. بعدش یه خنجر بهت میدم و اجازه میدم قلبمو سوراخ کنی

_ سهون پشت دره

تلخ خندید

_ تو کشتنم رو میخواستی . چرا داری میلرزی؟؟ فقط درو باز کن و به خواستت برس .

من کشتنش رو میخواستم؟؟ پس چرا از فکرش هم قلبم به سوزش میفتاد؟؟ سهون قرار بود چانیول رو جلوی چشم هام به زانو دراره و بهش شلیک کنه؟؟ خودم اینو ازش خواسته بودم . اما چرا چشم هاش اینقدر قلبم رو میسوزوند؟؟

اگه در باز میشد، همه ی آدم های سهون، چانیول رو دوره میکردند و ممکن بود گلوله ای به قلبش بخوره و خون سرخش کف اتاقم بریزه . من این رو میخواستم . پس چرا دست هام به لرزش افتاده بود؟؟

اون باید درد میکشید و من درد چشم هاش رو میدیدم . پس چرا از تصور چشم های پر از دردش، من هم احساس درد میکردم؟؟ اون باید درد میکشید . من باید بهش تا مغز استخون، درد تزریق میکردم

پلک هام رو محکم به هم فشردم و با صدای محکمی گفتم

_ میخوای خواستم رو با چشم هات ببینی؟؟

مشت محکمی به در ، کوبیده شد و صدای سهون، موهای بدنم رو سیخ کرد

_ بکهیون درو باز کن . داری چه غلطی میکنی اونجا؟؟

چشمم رو توی اتاق چرخوندم، حتی نمیفهمیدم باید چیکار کنم و دارم چیکار میکنم . باید در رو باز میکردم و این قاتل عوضی رو با لبخند تحویل سهون میدادم . باید دریده شدن قلبش رو با لبخند تماشا میکردم اما چشم های لعنتیم همراهم نبود و داشت دنبال مخفیگاه میگشت

🩸red embrace🩸Where stories live. Discover now