لبخندت رو نگه دار برای آخرین عکس

530 109 113
                                    


"شاید یه جای طلسممون ایراد داشته .
شاید یک چیز رو جا انداختم یا یک جارو خالی گذاشتم. اما به گمونم چیزی بیشتر از این حرفا باشه. طلسم من ناقص نبود اون در اصل هیچوقت عمل نکرد. و من فقط توی تنهایی خودم یک دلیل براش پیدا کردم. پیوند ما از جایی ترک خورد که تفاوت من و تو شکل گرفت .از جایی که تعهدمون بخاطر طمع هامون کمرنگ و کمرنگ تر شد. شکستن سوگندم برای من گناه بود اما تو چشم بسته عهدت رو زیر پا گذاشتی. طلسم  از لحظه ای نابود شد که تو تغییر کردی. طلسم به خاکستر پیوست، چون فرق من و تو این بود که
من قسم خوردم نجاتت بدم و تو فقط قول دادی که منتظرم بمونی..."

.
.
.

وقتی صدای زنگ مدرسه به صدا در اومد اولین نفری بود که ساختمون بزرگ و حیاط برف پوشیده دبیرستان رو با قدم های تندش پشت سر گذاشت و از محوطه آموزشی خارج شد.

شال گردن بنفش رنگش رو محکم جلوی بینیش نگه داشته و همونطور که مراقب بود پاهاشو روی قسمت های یخ زده زمین نزاره به سمت مقصدی که مدتی بود زیر نظرش داشت حرکت میکرد.

دونه های برف هر از چندگاهی مژه ها و گونه هاش رو هدف میگرفتن و دیدش رو تار تر میکردن
اما پسر جوون برای رسیدن به هدفش مصمم تر از اونی بود که بخواد حتی با بزرگترین مانع های جلوی راهش سست بشه.

کتونی های بند دارش توی چاله های آب فرو میرفتن و پاچه های شلوارش رو خیس میکردن. کوله پشتی کهنه اش روی شونه هاش بالا و پایین میپرید و صدای ضربان تند قلبش حتی بلندتر از صدای پسر بچه روزنامه فروش که با بلندگوی توی دستش توجه رهگذرها رو به تیتر خبر های تازه روز جلب میکرد ،توی گوش هاش پژواک میشد.

این اشتیاق و شادی بیش از حد بازتاب کوچکی از حس لذت بیش از حدی بود که توی وجودش جاری بود. بعنوان کسی که سالها بود که تمام خواسته هاش رو به گنجه خاک خورده خاطرات سپرده بود تا مدت ها  نمیدونست رسیدن به یک آرزو هرچقدر هم که کوچیک باشه چقدر میتونه زیبا و بی نظیر باشه و بالاخره تونست تصویری از اون لذت رو توی ذهنش مجسم کنه اونم وقتی که هدیه ی آقای کیم و پس انداز مخفیش رو روی هم گذاشت و اون ایده مثل برق توی ذهنش جرقه زد.

یعنی خودخواهی بود اگر چیزی برای خودش میخواست؟ یعنی اشتباه بود اگر برای یک بار هم شده به جای بقیه و ترس از عواقبش به دل خودش فکر میکرد؟

چیز بزرگی نبود احتمالا برای آدم های بزرگ اصلا چیز بزرگی نبود. حتی مطمئنا برای همسن و سالای خودش چیزی فراتر از بدیهی بود. اما اون این جوری بزرگ نشده بود. مثل بقیه  دنیارو نمیدید و هیچوقت اونجوری توی خیابون های عمرش قدم برنداشته و حتی به خودش اجازه نداده بود که اون هوای خالص رو بدون ترس از اینکه کسی پشت درخت ها زیر نظرش داشته باشه و رازش رو فاش کنه تنفس کنه.

Black Swan ∥ Vmin [Completed]Where stories live. Discover now