قهرمان تهیونگ،ارباب جوان

926 193 62
                                    

"نمیدانستم
که تمام عمر
میدویدم و
در جایی قدم میگذاشتم
که قبلتر رد پای دیگری رویش حک شده بود
با خیالی آسوده گذشته را پشت سر گذاشته
بدون اینکه به پایین نگاه کنم
شاد بودم، گویی همه چیز مثل جریان یک رود بزرگ
آرام بود
و من جایی در این چرخه زمان اسیر شدم
جایی یخ زدم
که برف تمام شد
و من نمیدانستم
بدون تکیه به آنها
کجا بروم
و میترسیدم که ببینم
رد پای حقیقی من
چگونه خواهد بود.
من در آن مرز بین حال و آینده پنهان شدم
من اینگونه تعبیرش کردم
که اگر من دیگر نمیبینم پس بهتر که نباشد
درست مثل رد پایی که نه چندان دور
پیش از من
بدون آن برف
راهش را گم کرده بود"

.....

مسیر کوتاه دبیرستان تا عمارت رو مثل هرروز طی میکردن.

دیگه به قدم زدن در پیاده رو هایی که چندسالی بود محرم. اسرار و خاطرات کوچیک و بزرگشون شده بود عادت کرده بودن.

باغ گرودی آقای چان حتی اگه دیگه فقط از آقای چان یه اسم باقی مونده بود، ، گربه های ولگرد کنار جوب ها، دسته پرستوها که گه گاهی مهاجرت باشکوهشون رو به نمایش میگذاشتن، سنگ ریزه هایی که با قدم های آنها سرنوشتشون به هرسو تغییر میکرد، بنفشه های ریز باغچه رو به روی مدرسه، گاهی یه دختر بچه کوچیک، شایدم یه ماشین گرون قیمت با پسر های جوون شاد و سرمست داخلش، این چیزی بود که عوض نمیشد، اونا همه چیزو میدونستن، اونا صدای خنده ها و پچ پچ های دو پسر رو شنیده بودن، بنفشه عطرشون رو حفظ کرده بود، سنگ ریزه سایز کفش هاشون،پیاده رو رد پاهاشون، پرستو تصویر دور لبخند هاشون، شاید راننده ماشین هافقط به رغم انسان بودن، عمق زیبایی وجودشون رو حفظ کرده بودند، همشون هرروز وظیفشون رو به درستی انجام میدادن، حتی اگر همه فراموش میکردن و روزی از یاد میبردن، حتی اگه هزارن جاشون رو میگرفتن، اونها نمیزاشتن آرامش و لحظه های رنگارنگی که از وجود اون دو آفریده میشد، به باد فراموشی سپرده بشه، انگار با وجود اونها برگه های کتاب یکنواختیشون ورق میخورد و رنگ سادگی و طروات میگرفتن، همه ساکت میشدن تا فقط صدای اونها شنیده بشه، سکوت میکردن تا خوب به خاطر بسپارن، تا بتونن به خوبی جوابگوی تاریخی که هر صحنه رو حک میکنه باشن، اونها باید شهادت میدادند تا آینده ای یاد بگیرد،و در ذهنش حک شود، که چه کسانی دنیارو جای زیباتری میکردند.

برای تمام اون خیابونها و کوچه ها، حتی برای بچه گربه و آب جوبی که کنارش بود، جواب این سوال، پاکی و خلوص اون دو پسر بود، فرقی نداشت برای دیگران چی باشه،زیباتر چه معنایی داشته باشه، برای اونها یه بوم نقاشی بود، رنگ شده با یک دوستی بی نهایت.

حالا وقت سکوت بود، چون سنگ پیاده رو آروم نجوا کرد که صدای قدم هاشون نزدیکه.

"اوه پسر بی عقل ببین چه بلایی سر خودت آوردی، بیا بشین اینجا ببینم، خدایا سر و وضعشو"

Black Swan ∥ Vmin [Completed]Where stories live. Discover now