کیم تهیونگ عجیب و شکم کوچولوش

1.6K 279 113
                                    


"میدیدم که عاشق تمام چیزهای کوچیکه
میدیدم که از صدای قطره های بارون روی شیرونی، از پرواز پروانه های رنگارنگ
از پختن شیرینی های فندقی
از صحبت کردن با گلها
از تمام چیزهای بی رنگ و رنگی زندگی لذت میبره
میدیدم که اون لایق تمام خاطره های قشنگ و خوبی هاست.
فقط من میدیدم که این دنیا برای قلب بزرگ و ساده اش چقدر کوچیکه
حسش میکردم، اون به آسمونها تعلق داشت، به درخشیدن، به تحسین و تایید شدن.
اون تمام چیزی بود که من داشتم
من باید یه کاری میکردم
و حالا پشیمون نیستم
ظالمانه است اما
به خاطر تموم اشک ها و بیداری هاش متاسف نیستم، به هیچ وجه
چون حالا اون جایی که باید باشه
و این تمام چیزیه که مهمه. "

....

"فکر کنم امسال درختهای گیلاس خیلی پربار باشن، آماده تر از همیشه به نظر میان، برگ هاشونم حسابی شفافه،ارباب حتما امسال جشن باشکوه تری به پا میکنه، نمیتونم براش صبر کن جیم.. "

با تعجب به پسر جون که چیزی نمونده بود سرش روی میز نهار خوری وسط آشپرخونه بیفته نگاه کرد.

"هی پسر اصلا گوش میدی چی میگم؟ "

جیمین با صدای بلند زن از جا پرید و شروع به مالیدن چشم های خستش کرد.

"ببخشید نونا، آره گوش میدادم، به نظرم حتما برو پیشش"

"یا جیمین پیش کی؟ اصلا گوشت با من بود پسر؟حالت خوبه؟ "

دستشو جلوی دهنش گرفت تا خمیاز بزرگشو پنهان کنه، لبخند خسته ای به زن موطلایی زد.

"من فقط یه کم خستم، دیشب دیر خوابیدم"

"نگو که بازم سرت تو اون کتاب دفترای مزخرفت بود؟آخه چرا انقدر به خودت فشار میاری؟اصلا دلم نمیخواد اینطوری خودتو خسته کنی ‌‌، باشه؟ "

جیمین هیچ علاقه ای به شرح دادن دلیل بیدار موندنش نداشت، در اصل علاقه ای نداشت که سرشو از دست بده.

این راز بین اون و تهیونگ بود

پس با سکوتش گذاشت زن کناریش هرجور میخواد نتیجه گیری کنه.

زن با مهربونی دستشو رو شونه های پسر کشید و به موهای مشکی رنگش بوسه کوچکی زد.

"برو استراحت کن جیمین، من خودم امروز به کارا میرسم، از مدرسه اومدی، شبم که نخوابیدی، برو نمیخوام جون مرگ شی پسر."

"ممنونم سورا شی، خودم باید به کارا برسم، به اندازه کافی کار داری و سرت شلوغه، حالم خوبه.. "

Black Swan ∥ Vmin [Completed]Where stories live. Discover now