oh no

3K 385 73
                                    

"جیمین... جیمین.. پاشو..باید ببینیش "

پسر کوچکتر آروم تو جاش چرخید و با تعجب به چهره رو به روش خیره شد.

"تهیونگ... تو این وقت شب اینجا چیکار میکنی؟ "

پسر بزرگتر ‌پتو رو کنار کشید و دست پسرو گرفت.

"بدو وقت نداریم، دیر میشه"

"کجا باید بریم؟ ارباب تنبیهمون میکنه"

"فقط با من بیا جیمین، چیزی نمیشه، ارزششو داره"

چشمهاشو به چشمهای مصمم و. براق پسر رو به روییش دوخت.

"اگه بفهمن چی؟ مارو میکشن؟ "

"جیمین به من اعتماد کن"

تهیونگ بی توجه به نگرانی توی وجود پسر کوچکتر
لبخندی زد و شروع به دویدن کرد.

پسر دنبالش کشیده میشد و نمیدونست چی تو فکر دوست مرموز و عجیبشه.

درست اطرافو نمیدید و دعا میکرد که کسی بیدار نشه.

از پله های عمارت پایین دویدن، هرکسی اونارو میدید، فکر میکرد دوتا نوکر احمق این وقت شب دارن کجا فرار میکنن؟

اون همیشه عادت داشت جیمین رو غافلگیر کنه.

چندبار نزدیک بود زمین بخوره.

"تهیونگ.. یه چیزی بگو، داری منو میترسونی، چرا از عمارت خارج شدیم؟ "

از بین درخت ها باغچه عبور میکردن، هردو پابرهنه بودن و لباس کمی به تن داشتن.

قلب پسر کوچکتر تندتر میزد و استرس تمام وجودشو گرفته بود در حالی که انگار برای تهیونگ کوچکترین اهمیتی نداشت.

شوق و هیجان از چشمهاش ترواش میکرد و دست جیمین رو محکم گرفته بود.

باد شبانه صورت هاشون رو قلقلک میداد و صدای جیرجیرک ها نزدیک مرداب به گوش میرسید.

کم کم به دریاچه پشت عمارت نزدیک میشدن.

پسر بزرگتر سرعتشونو کم کرد، هردو نفس نفس میزدن.

"تهیونگ معلومه داری.. "

انگشتشو روی لبهای پسر کوچکتر فشار داد و بهش نزدیک تر شد.

"بالاخره بعد از سالها داره اتفاق میفته، جیمین"

"چی داره.. "

بی توجه با عصبانیت پسر کوچکتر آروم ازش دور شد و کنار دریاچه زانو زد.

پسر به ناچار دنبالش راه افتاد و کنارش نشست.

"تهیونگ خطرناکه، باید برگردیم، ممکنه کسی متوجه بشه.. "

"فقط نگاه کن"

پسر کوچکتر به تبعیت از حرفش سرشو سمت مرکز دریاچه، جایی که تهیونگ بهش خیره شده بود چرخوند.

Black Swan ∥ Vmin [Completed]Where stories live. Discover now