کاور 👆🏼🙂💙
#درخواستی🌼
Drarry 🔮
Draco Top ⚡🧡
صدای همهمه تو راهرو پیچیده بود و همه داشتن از
کلاسا خارج میشدن و به سمت سالن غذا خوری میرفتن. از سمت راهروی غربی به سمت سالن غذا خوری رفتم و جلوی در هرمیونو به همراه رون دیدم که داشتن باهم حرف میزدن. جدیدا رابطشون یزره صمیمی تر شده بود و میتونستم از تو چشماشون بخونم که به هم علاقه پیدا کردن، یه علاقه ای فراتر از حس دوستی.رفتم سمتشون، هرمیون زودتر متوجه ام شد و اسممو صدا زد.
هرمیون : هری کلاس چطور بود؟
ه : عاه تنها کلاسی که با شما ندارم همین کلاس آقای اسنیزه، خیلی بدون شما سخته.
رون : میدونم بدون من زندگی برات سخته کلا.
با خنده چشمامو براش چرخوندمو رو بهشون گفتم
ه : بریم یه چیزی بخوریم که خیلی گشنمه و خستم، میخوام سریع یه چیزی بخورمو برم بخوابم.
ر: منم اندازه تو خستم. اینقدر جادو تمرین کردم تا بتونم طلسم جدیدی که بهمون یاد دادرو انجام بدم.
ه : چه طلسمی هست؟
هرمیون : طلسم سکوته. خیلی سخت نیست ولی رون مثل همیشه برای خودش سخت میکنه همه چیو.
ه : با ما اخر هفته کلاس داره فک کنم اون موقع بهمون یاد بده.
ر : خودتو از الان آماده کن که نابود میشی.
با خنده سرمو تکون دادم و وارد سالن شدیم. رفتیم جایه همیشگیمون بشینیم که دیدم دراکو نشسته اونجا و فک کنم منتظر من بودش. با خنده رفتم جلو و از پشت چسبیدم بهش که با فهمیدن این که منم با خنده دستامو از دورش باز کرد و برگشت سمتم. خم شد و پیشونیمو بوسید و گفت
دراکو : های لاو چطوی؟
ه : خوبم فقط خستم. تو چطوری؟
د: دوباره به خودت فشار آوردی؟
ه: خودت که میدونی اسنیز چقدر سخت گیره.
د: ولی اسنیز هم میدونه من چقدر رو دوست پسرم حساسم.
با خنده هلش دادم کنارو نشستم. به هرمیون و رون که همون موقع که سر گرم دراکو بودم رفتنو غذاشونو گرفتنو اومدن نشستن جلب شد. خواستم برم برا خودم غذا بگیرم که دراکو گفت
د : بشین تو خسته ای،من برات میارم.
سرم را تکون دادم و نشستم سر جام و دراکو هم رفت تا برام غذا بیاره. حواسم به دراکو بود که دیدم پنسی عجوزه اومد پیشش و شروع کردن به حرف زدن. هر کی که تو این سالنه میدونه که پنسی رو دراکو کراشه و برام جالبه با این که میدونه من و دراکو باهمیم بازم ول کن نیست. با حرف هرمیون حواسم از دراکو گرفته شد.
YOU ARE READING
Smut Book
Fanfictionاز هر شیپی که فکرش را بکنید و درخواست بدین براتون اسمات داریم 🙂😈🤘🏼🤞🏼 فقط گناهش ب من مربوط نیس 😐😅😂