شنبه

719 166 875
                                    


_خونه من اخر جادست .
رهایی رو اخر جاده می بینه .

----------------------------------------------------------

سوم فوریه ۲۰۰۷ ؛
ساعت ۵:۱۷ دقیقه عصر :

'دروغ چرا ؛ اصلا نمی دونم دارم چی کار می کنم .

هر چقدر هم فکر کنم ، هر چقدر ثابت بمونم باز هم همینه . من همیشه همینم .
مثل رنگ بنفش جیغ بین رنگ های یک نقاش کلاسیک .
مثل یه غده توی مغز .
مثل کتاب های دینی توی کتاب خونه بچه ها .
مثل یه مریضی غمگین و بی دلیل .
مثل خودم'

وسط پل سرد و طوسی ، پسری با چشم های خشک و باز ، رو به آسمون دراز کشیده بود .

ابر های پراکنده و کشیده ای توی آسمون بودن و رنگ سفید و زرد بی جونی ما بین اونها رو روشن می کرد.
نوک یکی از کوه ها توی تصویر زین سر در آورده بود و یه دسته پرستو که داشتن از سمت جنگل به کنار ساحل پرواز می کرد ، از قاب نگاه پسر گذشت .

کاپشن گشاد دیروزی تنش بود ، بوی شامپو می داد و موهاش قشنگش روی کف زمین پخش شده بود .
گونه هاش از سرما می سوخت و پلک های متورمش رنگ بی خوابی می دادن .

_مثل خودم .
آورم زمزمه کرد و مشت هاش به برف کم گوشه های پل چنگ زد .

سرما توی استخوان هاش نبود . توی نگاهش هم نبود. سرما مثل یه حباب روی ذهنش یخ زده بود و تمام افکار پسر رو توی اون دایره ، توی خودش نگه می داشت .

عاشق نشده بود ؛ هیچ وقت نفهمیده بود دوست داشتن یکی فراتر از بدن ها ، پیوند خوردن با نگاه ها چه احساسی داره .

ترک نشده بود ؛ نمی دونست غم از دست دادن ، وقتی انقدر مجنونی چقدر درد داره .

باور نکرده بود ؛ یاد نگرفته بود از جنگ تا صلح همه به باور قلبه ، همه به ایمانه .

امیدوار نشده بود ؛ ندیده بود که زندگی چطور می تونه مثل روز و شب ، سریع عوض شه و تمام باوری که از درد داشتی رو نقش بر آب کنه .

یاد نگرفته بود چطور ، احساس کنه .
--------------------------------------------------------------

اول یه نفس گرم روی گونه هاش حس می کنه و بعد وقتی پلک هاش رو باز می کنه صورت یه مرد رو می بینه که با فاصله چند سانتی متر بالا سرشه .

چشم های زین خسته بود ؛ افکارش خسته تر و دردناک تر و انقدر در ذهنش فرو رفته بود که رویا ، تسخیرش کرده بود.

'داشت رانندگی می کرد .
تو یه جاده خالی که کنارش درخت های بزرگ بلوط سر به فلک کشیده بودن .

اخر زمستون بود ؛ همه چیز سبز و خالی . آسمون پر بود از ابر و انگار ، اولین بارون بهاری ، همین حالا قرار بود بباره .
صدای نفس کشیدن جنگل بلوط توی گوشش بود و خورشید ، جایی بالای یه کوه داشت می دوید .

FEBRUARY [Z.M]Where stories live. Discover now