دوشنبه

629 141 718
                                    


_مگه میری ؟
_برای همیشه اینجا نیستم .

-----------------------------------------------------------

پنجم فوریه ۲۰۰۷ ؛
ساعت ۷:۱۴ دقیقه صبح :

'_زندگی توی خاطرات خلاصه میشه و تمام خاطرات من به مرگی منتهی می شن .
_مرگ اون ، مرگ اون ، مرگ اون ، ... مرگ هر کسی که دنیا تعیین کرده تا کاسه تقدیرش دست من باشه .
_مرگ من توی هر لحظه ای که بار ها لیوان پر شده  تنهایی می شکنه و این هیچ وقت به قبل از شکستن بر  نمی گرده .
_و اما نه مرگ تو .
_تو برای همیشه توی ذهن من زنده ای'

در خونه با صدای کمی روی پاشنه چرخید و مرد ، وارد شد .

کیفش توی دستش سنگینی می کرد و کفش های چرم سنگینش ، از دو انگشتش اویزون بودن . شونه هاش افتاده بود و خسته به نظر می رسید .

از گوشه راهرو ، سر ژولیده پسر مهمون ، مشخص شد . گونه هاش سرد و سفید بودن و از بین پلک هاش داشت با دقت به لیام نگاه می کرد و می دونست که مرد می دونه اون اونجاست .
لویی از گوشه شونه هری سرک کشید و زمزمه کرد "دیشب نیومد خونه"

_دیشب نیومدی خونه
لیام لبخند زد و کفش هاش رو توی جا کفشی گذاشت . کیفش رو بالای میز قرار داد و به خودش اجازه داد با آرامش کت مشکی و کثیفش رو در بیاره .

یقه لباس سفیدش خونی بود و جای کف دست قرمزی پشت شونه سمت چپش خشک شده بود .

مرد کمی چرخید و سمت انتهه راهرو ، جایی که هری روی نوک انگشت هاش وایستاده بود رفت .
نور طلوع از بین موهای پسر گذشته بود و روی صورت لیام افتاده بود.

"متاسفم مهمون نواز خوبی نبودم" با آرامش گفت و لبخند شیرینش با لکه یاقوتی رنگ روی صورتش همخونی نداشت .

هری نمی ترسید . چیزی نداشت از دست بده .

_پس تو برای حال کردن ادم می کشی ؟
صدای قهقه لیام توی هال بزرگ خونه پیچید و روی مبل نشست . بوی عرق و جون یه ادم می داد . ذهنش روی نوجوون خوابیده بیمارستانی بود و داشت با مرد فراری حرف می زد که مرگ ، مطمئنا در انتظارش بود .

گردنش رو به پشتی مبل کبریتی تکیه داد ، پاهاش رو رها کرد و اجازه داد کیف چرمیش، از بالا مبل روی زمین قل بخوره .

چشم های لیام خالی بود .
لبخند می زد ؛ اما پشت پلک هاش شادی نبود . قرنیه چشم های تیره روشنش تو یه لحظه خشک شده بودن که برای همیشه باقی می مونه .
هری هم همینطور .

FEBRUARY [Z.M]Where stories live. Discover now