08

297 79 6
                                    

• 8: Destiny

لان ژان بعد از باز کردن چشم هاش اولین چیزی که دید برادرش بود.
پیش خودش فکر کرد این صحنه چقدر آشناست.

لان شیچن خیلی نگران و جدی بهش گفت که باید استراحت کنه.
معلوم نبود وقتی که از حال رفته چی شده که لان شیچن اینطور بهم ریخته بود.
لان شیچن هر چی هم سعی در حفظ ظاهر داشت ولی نمی‌تونست نگرانی بیش از حدی که داره رو کنترل کنه.

لان ژان برای آروم کردن برادرش فقط سکوت کرد و چیزی نگفت.

در آخر فقط در تایید حرف های برادرش چند جمله ای حرف زد.

″حرف برادر درست هست من خودم هم داشتم بهش فکر می‌کردم ولی من باید قبل از رفتن به انزوا به دیدار عمو جان برم!″

لان شیچن خواست مخالفت کنه.

″اما عمو الان خیلی عصبانیه!″

لان ژان سر تکان داد و سعی کرد در جاش بشینه.

″برای همین مسئله باید با عمو جان حرف بزنم.″

لان شیچن به چشم های لان ژان نگاه کرد.
برادرش بهتر به نظر می‌رسید و درمورد حرفاش مصمم بود.
پس لان شیچن فقط نفسی عمیق کشید و سر تکان داد.

″باشه. من به ایشون میگم که تو امروز بیمار شدی..″

لان شیچن خواست اونجا ترک کنه که لان ژان متوقفش کرد.

″لطفا به عمو جان نگید برادر!″

لان شیچن متعجب برگشت.

″چرا؟″

″نمی‌خوام عمو جان به خاطر شرایطم بهم آسون بگیرند. من تنبیه‌ام رو قبول می‌کنم!″

لان شیچن خواست مخالفت کنه.

″اما تو الان بیماری لان ژان و حالت خوب نیست!″

لان ژان سرش پایین انداخت و چیزی نگفت.
اما لان شیچن معنی کارای برادرش به خوبی میفهمید.

″بعد از ملاقاتتون حتما به عمو اطلاع میدم!″

لان شیچن اتاق ترک کرد تا به امور دیگه ای برسه.

از طرفی باید مقداری خوراک سالم و مفید به برادرش می‌رسوند.
از این به بعد باید حواسش به خورد و خوراک لان ژان می‌بود.

لان ژان از وقتی بیدار شده بود گلو درد داشت.
از سرفه زیاد حس می‌کرد گلوش گرفته و خون اومده!

همینطور هم بود.
اون چون آروم حرف می‌زد زیاد مشخص نبود وگرنه صداش گرفته بود.

بعد از رفتن لان شیچن اون هم به جینگشی رفت.
به نظرش انزوا بهانه خوبی بود تا کمی فکر کنه و با شرایط کنار بیاد.

ولی اول باید پیش لان چیرن می‌رفت.

در این مدت با بدن برادر زاده ارزشمندش سرکشی کرده بود و وجهه لان وانگجی خدشه دار شده بود.

Never ForgetDonde viven las historias. Descúbrelo ahora