• 30: How weird..?
چشمان سیاه رنگ با برقی درون خود پشت تارهای آشفته موهای بلند آن شخص پنهان بودند.
مرد با لبخند عمیقی به صحنه رو به رویش خیره شده بود و پشت درختان نظارهگر آن دو نشسته بود.
لان ژان با باز شدن چشمانش فردی در میان تاریکی و پشت درختان دیده بود که فقط چشمانش به وضوح دیده میشدند.
احساسات پیچیده ای در آن لحظه پسر دچار کرده بود ولیکن هر قدمی که برای نزدیک تر شدن به آن فرد بر میداشت، او را دورتر میدید.
ناگهان چشمان پسر باز شدند و لان ژان جسم سنگینی در آغوشش احساس کرد.
پسر روی دستانش تکیه داد که باعث شد فرد روی تنش سُر بخورد. ناله ضعیفی از وی یینگ بلند شد و لان ژان به خنده انداخت.
لان ژان بی صدا خندید. او خواب آشفته چند لحظه پیش اش کاملاً فراموش کرده بود و با لبخند به وی ووشیان نگاه میکرد.
پسر آرام وی یینگ کنار زد و برای انجام کارهای روزانه اش جینگشی ترک کرد. او مجبور بود روستای مو بررسی کند پس به لان سیژوی و لان جینگ یی سپرد تا هر وقت پسر بیدار شد به او غذا دهد و نگذارند تا فرار کند.هنگام ظهر چشمان وی یینگ کم کم باز شدند.
با باز شدن چشمان پسر ذهن اش شروع به حلاجی کردن اتفاقات دیشب کرد.
او با به یاد آوردن خاطرات دیشب با گیجی تمام به اطراف خیره شد و به فکر فرو رفت.
اگر گذشته بود دیشب به جای اینکه پسر در آغوش لان ژان به خواب برود باید در میان درختان جلوی دروازه مقر ابر در سرمای شب پرسه میزد و اگر خوش شانس بود زنده میماند؛ ولیکن او دیشب در آغوش گرم لان ژان به خواب رفت و حتی در قلبش احساس شیرینی داشت.
چرا، چرا لان ژان آنقدر متفاوت شده بود؟
او مطمئن بود پسر در زمان غیبت اش چیزهای بسیاری پشت سر گذاشته، آن زخم ها و این رفتار های جدید مهر تأییدی بر همه افکار او بودند؛ اما چه چیزی باعث شده بود لان ژان انقدر متفاوت از خودش رفتار کند؟
افکار وی یینگ بعد از شکست دیشب اش بیش از حد بهم ریخته بود. این حادثه پسر نسبت به همه چیز مشکوک کرده بود.پسر زمان زیادی نتوانست به فکر کردن بسپارد. اولین دلیل صدای معده اش بود که اعتراض آمیز بلند شد و دوم صدای شاگردان لان بود که از بیرون جینگشی او را صدا میزدند.
″ارباب مو حالتون خوبه؟″
لان سیژوی با صدایی نگران بابت غیبت طولانی وی یینگ پرسید.
″بهت گفتم، اون حتما تا الان مرده وگرنه کی تا ظهر میخوابه؟″
لان جینگ یی با بی حوصلگی دست لان سیژوی میکشید تا از آنجا بروند که ناگهان در جینگشی باز شد.
لان سیژوی با دیدن وی یینگ لبخند زد چون معلوم شد تمام حرفای لان جینگ یی بی اساس بودند و او خوشحال شد که امانتی هانگوانگ جون حالش خوب است. از طرفی لان جینگ یی با دیدن ارباب مو خوشحال نبود، این پسر جوان باعث تمامی دردسر های اخیر آنها بود پس چرا باید جینگ یی از دیدن او خوشحال میشد؟
وی ووشیان سریع خودش به غش زد و بی حال شد. لان سیژوی به سرعت بازو او را گرفت ولی جینگ یی با تعجب به نمایش او خیره مانده بود.″ارباب مو حالتون خوبه؟″
وی یینگ از میان چشمان نیمه بازش در آغوش لان سیژوی با صدایی ضعیف زمزمه کرد.
″گشنمه، دارم میمیرم...″
لان جینگ یی پس از شنیدن صدای او نگران شد و به سرعت به سمت آشپزخانه رفت تا برای وی ووشیان غذا بیاورد.
نمایش پسر خوب گرفته بود، او با خیال خام که میتواند باز هم از آن غذاهای خوشمزه آشپز ناشناس حزب لان بخورد این نمایش به راه انداخت چون میدانست حزب لان در ساعت های به خصوصی غذا سرو میکنند و ممکن بود برای او غذایی نباشد ولی حالا که آن دو پسر نگران حال او بودند قطعاً یک چیز خوشمزه حتی کم به او میرسید.
ولیکن وی ووشیان با دیدن غذای آبکی و بی طعم به همراه نوشیدنی تلخ جلویش آنقدر ناامید شد که حد نداشت.
پس آن آشپز دلبر داشت چه کار میکرد؟
غذاهای خوشمزه او کجا بودند؟، آن غذاها بسیار با ذائقه پسر سازگار بود ولی غذاهای امروز...؟
آه و ناله پسر بلند شده بود و دو پسر جوان نگران کرد.″درد دارید ارباب مو؟ حالتون خوب نیست؟″
لان سیژوی با نگرانی وضعیت او را چک میکرد و سوال هایش وی ووشیان هدف گرفته بود.
″خوبم، خوبم، فقط، شما چندتا آشپز دارید؟″
دو پسر جوان از سوال وی ووشیان گیج شدند؛ اما سیژوی پس از کمی حلاجی جواب او را داد.
″فکر کنم در کل شش نفر باشند، سه نفر در اقامتگاه آقایون و سه نفر در اقامتگاه بانوان، چطور ارباب مو؟″
لان سیژوی با گیجی از وی ووشیان پرسید. لان جینگ یی زودتر وارد عمل شد. او حدث هایی درون ذهنش از قصد وی یینگ برای پرسیدن آن سوالات داشت.
″نکنه غذاهای اینجا باب میل شما نیست؟ متاسفم اما غذاهای اینجا همیشه همینجور سرو میشه، ارباب جوان!″
لحن لان جینگ یی کمی خصمانه بود.
وی یینگ با شنیدن حرف پسر متوجه شد که با وجود تغییرات بسیار لان ژان، حزب لان هنوز اندکی عوض نشده است ولی...خب، پس چه کسی آن غذاهای خوشمزه درست کرده بود؟ باید بعداً حتماً از لان ژان میپرسید.
چند قاشق از سوپ آبکی جلوش خورد ولی هیچ طعمی نمیداد، انگاری که فقط مقداری آب سر کشیده بود. وی یینگ به زور زیر چشم های منتظر آن دو پسر چند قاشق دیگه خورد که ناگهان صدای شیهه سیب کوچولو شنید.
وی ووشیان حس کرد میتونه همون لحظه از خوشحالی گریه کنه، بعداً حتماً یه چیز خوشمزه به سیب کوچولو میداد، چون آن خر ناجی او شده بود و وی یینگ به بهانه آروم کردن سیب کوچولو مجبور نبود دیگر آن زهر به همراه آب سر بکشد.وی ووشیان با هیجان از جایش بلند شد.
″سیب کوچولو کجاست؟ من ببرین پیشش...فقط من میدونم چطور میشه آرومش کرد!″
لان سیژوی و لان جینگ یی به ناچار برای اینکه سر و صدای خر مزاحم دیگران نشود، وی ووشیان به پیش سیب کوچولو بردند.
چند لحظه بعد سیب کوچولو و وی ووشیان در میان تپه ای از خرگوش ها در حال خوردن سیب های شیرین بودند. سیب کوچولو نه تنها او را از خوردن آن غذای بدمزه نجات داد بلکه چیز خوشمزه تری هم نسیبش شده بود.
ذهن حواس پرت وی ووشیان باز داشت به اتفاقات اخیر مشغول میشد که ناگهان صدای زنگ مینگشی به صدا در آمد.
این صدا نشان دهنده این بود که آشفتگی در مینگشی اتفاق افتاده و نیروی تاریک قوی در خودش حبس نگه داشته، وضعیت وخیم درون اتاق اینگونه به گوش بقیه میرسید تا خودشان برای کمک برسانند.
![](https://img.wattpad.com/cover/255988197-288-k614359.jpg)
BẠN ĐANG ĐỌC
Never Forget
Fanfictionپسری منزوی و ساکت در تمام مدت زندگیش خواب هایی عجیب از زندگیی میبینه که مال خودش نیست. خیلی وقت ها از خواب بیدار میشه و فقط یک اسم رو فریاد میزنه. ″وی ینگ!″ لان ژان هیچوقت آشفتگی و درد درون سینه اش رو درک نکرد. تا اینکه یک روز با کتاب ′استاد تعال...