PART 17

175 29 7
                                    

در اتاق باز شد.سهون سرشو بالا گرفت و به لوهانی که با دستاش بازی میکرد و به نظر حرفی میخواست بزنه خیره شد.
لوهان:داری درس میخونی؟
سهون:آره...چیزی میخوای؟چیزی هست که اذیتت میکنه؟
لوهان:میخواستم بگم که...میخوام برم پیش مادرم.اون مریضه...من باید ببینمش.نگرانشم.مطمعن نیستم حالش خوبه یا نه.

پسر برای چند ثانیه خیره نگاهش کرد.سمت بکهیون چرخید که موبایاشو دستش گرفته بود و ایمیل هاشو چک میکرد.بردن بکهیون سخت نبود اما لوهان!...قضیه ی اون زیادی پیچیده بود.و چقدر جالب که هیچکس نمیفهمید چرا!؟چرا لوهان توی اون خونه گیر افتاده بود؟بخاطر یه بهانه ی مسخره که ممکنه دیگران بهش آسیب بزنن؟مگه کسی که توی خطر بود بکهیون محسوب نمیشد؟اون پیش خانوادش میرفت اما لوهان نمیتونست!؟...یه چیزی این وسط میلنگید.لوهان یا احمق بود یا خودشو به موش مردگی میزد که نمیخواد جریانو کامل بدونه.

با خودش کلنجار میرفت که باید چه جوابی به پسر جلوش بده.با خم شدن بکهیون و گرفته شدن موبایل سمتش،چشماشو تنگ کرد تا بتونه ایمیل ارسال شده رو بخونه.معلمشون گفته بود امروز نمیتونه بیاد.اوکی...حل شد.
سهون:بسته دیگه...جمع کن درسو بک.میریم بیرون.
لوهان:خب؟...جواب منو ندا
سهون:سه تایی میریم بیرون...باشه لو.میبرمت.خیلی زود باشه؟
لوهان چند ثانیه مکث کرد.با تردید نگاهشو بین اون دو عوض کرد.
لوهان:باشه...فقط...با هم؟با هم میریم بیرون؟
سهون:مشکلیه؟
لوهان:نه خب...هیچوقت نخواستی با هم باشیم.
چشمکی که سهون حوالش کرد باعث شد بخنده.انگار توی چشماش داشت یه دیوونه بازیو نشون میداد.یه روز کول با کلی تفریح دوستانه.
سهون:اون موقع فرق داشت...قابل کنترل نبودی.

یک ربع بعد اونا از خونه بیرون زدن.تردیدشون زیاد بود و لوهان هر لحظه احساس میکرد سهون قراره نقش بد بودنشو نشون بده و یه کاری ازش سر بزنه.اما اونا به یه رستوران معمولی رفتن.مثل آدمای عادی غذا خوردن و بکهیون برای اولین بار تونست این طعمو بچشه.که خودش هم مثل بقیه یه آدمه و فرقی نداره.
دیگه خبری از نیش و کنایه های لوهان نبود.جو سنگین برداشته و اونا سعی میکردن با حرفاشون همو بیشتر بشناسن.

سهون:فعلا فقط با یه باشگاه هماهنگ کردم.تا آبا از آسیاب بیوفته و بعدش بریم بیرون.
لوهان:باشگاه؟باشگاه چی؟قراره بریم!؟
سهون:فوتبال...همه پسرا دوست دارن.
لوهان:امکانش هست؟
سهون:پای بکهیون آسیب دیده.نباید باهاش سنگین کار کنه و از طرفی نباید بیکار نگهش داره.چه بهتر با متخصص کار کنه.یه مربی و فوتبالیستی که درسشو خونده؟
هر دو پسر ساکت سر جاشون نشستن.انگار هم خوش حال بودن و هم تردید داشتن.این میتونست یه چیز کوچیکو به یه مسئله و مشکل بزرگ تبدیل کنه.

سهون:امروز میبرمت پیش پدرت بک...منو لوهانم میریم ملاقات خانوادش.حتما نگرانشن.
لوهان:من!؟
سهون:آره.
سر پسر آروم چرخید.دو تاشونو نگاه کرد و ناباورانه خندید.بالاخره روزش رسیده بود.لبخند دندون نماشو به پسر بزرگ تر داد.خوش حال بود.
سهون نگاهشو ازش گرفت.گوشتو بین دندوناش گذاشت و محکم گازش زد.چرا برداشتن چشماش از لوهان سخت بود؟اصلا چرا اون انقدر زیبا میخندید؟
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
خانم شیو:خدای من لو...خودت؟
صدای آروم و گرم زن توی گوشش پبچید.نگران و مضطرب سمتش میدوید.دست خیسشو به دامن بلندش کشید و نزدیکش شد.جسم کوچیکشو توی بغل گرفت.بوسه ی محکمی روی موهای نرمش گذاشت.
زن عقب کشید.نگاهش روی سهون برای چند ثانیه ثابت موند.لبخندش محو شد.
خانم شیو:این همه مدت کجا بودی؟تو اجازه ی اینکارو نداشتی!
سهون:معرفی نمیکنی لو؟
لوهان:سهون...دوستمه مامان.
زن لبشو زبون زد.اخمای ریزشو توی هم کشید.دستشو پشت کمر پسرش گذاشت و به داخل هلش داد.
خانم شیو:بیاین تو.حرفای زیادی داریم.

 ** ONE SIDED LOVE **Where stories live. Discover now