part 20

126 20 12
                                    

صدای شیر آب به آشپزخونه کشوندش.وقتی بیدار شد فقط جای خالی لوهانو دید.زمان خوبی برای دیدار بود.
وقتی پسر کم سن و سال توی محوطه ی دیدش قرار گرفت لبخند کوچیکی زد.
لوهان صورتشو آب میزد و با انگشت گوشه ی چشمشو میمالید.متوجه ی حضورش شد.
لوهان:کای شی...صبح بخیر.میخوام صبحانه درست کنم.کمکم کن.
کای:باهام رسمی حرف نزن...کای.جونگین...فرقی نداره.
لوهان معذب خندید و تایید کرد.فکر به اولین برخوردشون و دعوایی که کردن میتونست بیشتر خجالت زدش کنه.

سهون چشماشو از هم باز کرد.خودشو تنها دید.از اتاق بیرون زد.با نزدیک شدن به آشپزخونه صداشونو شنید.اخم متعجبی کرد.کنار هم بودن کای و لوهان زیاد جالب نبود.کای میخواست با حرکاتش یه چیزایی بهش بفهمونه و این وسط لوهانو توی بازی مسخره ی خودش انداخته بود.خواست از در وارد بشه که ناگهان سمت عقب کشیده شد.شوکه توی حالت خوابو بیداری نتونست چیزی به زبون بیاره فقط به پسری که اونو به دیوار کبونده بود خیره شد.اخم غلیظی کرد.
پلیس قد کوتاه ساعد دستشو روی قفسه ی سینش فشرد.با چشمای نافذ و با لحن دستوریش بهش اختار داد.
دی او:نزدیکش نمیشی.
سهون:از چی حرف میزنی!؟ولم کن.
دی او:نزدیکش نشو.خاطرات لعنتیتونو براش یادآوری نکن.حالیته؟
سهون:تو...!؟
دی او:مهم نیست از کجا میدونم.اون حالا از لوهان خوشش اومده...اگه کاری بکنی پشیمونت میکنم.
ابروهاش با شنیدن اسم لوهان از هم فاصله گرفتن.
سهون:لوهان؟..فا/ک.ولم کن.داری به من میگی چیکار کنم چیکار نکنم؟من بهتر از هر کسی اونو میشناسم
تلاش کرد تا بتونه از دستش بیرون بیاد.اون پسر قد کوتاه قوی تر و باهوش تر از این حرفا بود که بتونه از زیر دستش در بره.از خودش خجالت کشید که نمیتونست از زیر دستش در بره.
دی او:اگه میشناسیش نمیذاشتی داغون بشه.
کای:اونجا چه خبره!؟
پسر به سرعت عقب کشید.دستشو روی یقه ی چروک شده ی سهون کشید و صافش کرد.
دی او:هیچی...یه گپ دوستانه.
کای:این جزء یه گپ زدن سادس!؟اینجا چه خبره؟چطور به خودت اجازه میدی یقشو بگیری؟فقط بخاطر اینکه پلیسی!؟جواب میخوام.
سهون:یه فتنه بینمون انداختی.
دی او:دهنتو ببند.
کای:ساکت...فقط ساکت!

صدای قدمای پشت سر هم و بعد لوهانی که با تعجب و ترس به جمعشون پیوست همشونو مجبور به سکوت کرد.اون صدارو شنیده بود.میدونست درباره ی چی حرف بحث میکردن و حالا میخواست اون جو سنگین رو از بین ببره.
لوهان :میخوای بری دنبال بکهیون؟
سهون:آره.
لوهان:من میرم دنبالش.
سهون:نه سنت رسیده راندگی کنی و نه میذارم تنها بری.
لوهان:بی سر و صدا میرم برش میگردونم.نگران نباش.
دی او:زود برگرد.
پسر دیگه نتونست حرفی بزنه.لوهان تونست دندونایی که روی هم فشار میده میده رو ببینه.آروم خندید.اون واقعا بی حوصله و لجباز بود.

وقتی لوهان از خونه بیرون زد نفس عمیقی کشید.سمت سرویس بهداشتی رفت و تنهاشون گذاشت.
سهون تو کمین بود.درست وقتی در پشت سر پسر بسته شد،خودشو به دوست قدیمیش رسوند.کای با نزدیک شدن پسر گردنشو عقب برد و اخم محوشو بهش داد.
سهون:اون از کجا میدونه؟
کای:چیو؟
سهون:اون از کجا میدونه منو تو یه مدت با هم بودیم؟چرا اطرافتو نمیبینی؟چرا درک نمیکنی؟نمیفهمی؟...اون یه پلیسه کوفیته!
کای:برای همین بهش اعتماد کردم.میخواد بهم کمک کنه.
یقش بین مشتای پسر قفل شد.سرش بالا اومد و به صورت نزدیکش زل زد.
سهون:اون قصدش فقط رسیدن به سوالاتشه.وقتی به نتیجش برسه ولت میکنه.فکر میکنی همچین آدمی میشینه و مشکل مردمو گوش میکنه و قصه میخوره؟..نه اون فقط میخواد مشکلاتو رفع کنه.اگه اینطور نبود الان همه ی پلیسا غمباد داشتن...کای اون کسیه که با آدم گنده های سیاست سرو کار داره.فکر میکنی میاد به تو که یه جورایی آدم بده شدی کمک میکنه!؟...چه نیازی بود احساسات شخصیتو بهش گفتی؟
کای:همین آدمی که ازش حرف میزدی تمام مدت کنارم بود و کمکم میکرد.تو اینارو دیدی؟
سهون:کای محض رضای خدا!این فقط نقششه.اون با تو مثل یه بازیچه رفتار میکنه.
کای آروم خندید.دستشو روی مچ مشت شدش گذاشت و محکم یقشو آزاد کرد.از بین دندون چفت شدش غرید.
کای:همین آدم وقتی نبودی کنارم بود.وقتی داشتم از تنهایی از افسردگی جون میدادم کنارم موند...وقتی همه فکر کردن من مردم اون بود که پیشم موند.وقتی اومدی و رفتی و همه ی اون خاطرات گذشته رو برام زیرو رو کردی اون بود که آرومم کرد.اون بود که به درد و دلام گوش داد.اون بود که خیلی هارو ازم دور کرد تا راحت باشم.یکیش مثل تو که وقتی دید میای سمتم یه جوری میشم باهات تند رفتار میکنه.اون بود که خواست دوستم باشه تا بتونه مثل الان منو از اون خراب شده بیرون بیاره.فقط میخواست باهام دوست باشه...آره اوه سهون...اااون بود که منو دوباره ساخت...همین عوضی که میگی وقتی دید دوباره داره از یه نفر خوشم میاد سعی کرد تورو ازم دور کنه تا اذییت نشم.داره تمام تلاششو میکنه منو بهش نزدیک کنه...برای این یه عوضیه!؟
جمله ی آخرشو بلند تر گفت و محکم دستشو روی سینه ی پسر زد.صدای در خبر از حضور دوباره ی دی او میداد.
همونطور که نفس میزد به چهره ی مبهوت پسری که از دستش داده بود زل زد.اون میتونست خیلی راحت بفهمه توی جملاتش چقدر دلخوری موج میزنه.چقدر تنها و بی پناه به نظر میرسه.اون واقعا جونگین بود!؟
دی او جلو اومد.با دستش کایو عقب کشید و نگاه خشمگینشو بهش داد.اون فقط برای چند دقیقه تنهاشون گذاشته بود.

 ** ONE SIDED LOVE **Where stories live. Discover now