part 18

161 26 14
                                    

یک ماه بعد

کتابشو بست و دستی به سر دردناکش کشید.اخماشو توی هم برد و غر زد.
لوهان:بسته دیگه.
سهون:خسته شدی؟کلافه ای!؟...میگرنت؟
بکهیون کتابشو گوشه ای پرت کرد.پایان امتحانات اومده بود.اونا خسته بودن.روی پاهای لوهان دراز کشید.کش و قوصی به بدنش داد.سهون سرشو به شونه ی لوهان تکیه داد و چشماشو بست.
سهون:یکم صبر کن الان خوب میشه.

توی اون مدت احساس نزدیکی بینشون احساس میشد.دوستای خوبی که کنار هم بودن و درست مثل دوست های هم خوابگاهی دانشگاه،وقت میگذروندن.گاهی اوقات یواشکی بیرون میزدن و توی خیابون ها راه میرفتن.سهون وسطشون قرار میگرفت و قدم زدن بهشون لذت میداد.
همه چی درست پیش میرفت اما این وسط دروغ کوچیک لوهان مشکل ساز بود.نمیتونست حقیقتشو فاش کنه.هنوز حس میکرد موقعش نیست و به زمان نیاز داره.زمانی که هر صرف ثانیش براش مثل این بود که قطره قطره ازش خون در حال رفتن باشه.خطرناک بود.اون هنوز عمق فاجعه رو درک نکرده بود.بار ها به پزشکش مراجعه کرد.دکتر ازش میخواست به حرفش گوش و درمانو شروع کنه.اما وقتش نبود.نمیتونست بکهیونو تنها بذاره.تا وقتی که خوب شدنشو نمیدید دلش آروم نمیگرفت.

دیگه خبری از تخت یک نفره گرفته نمیشد.هر سه تا روی تخت اصلی میخوابیدن.پسر بزرگ تر وسط میخوابید و دستاشو دو طرف باز میکرد.
حس و حال قبلا نبود.لوهان نزدیکی به سهونو دوست داشت..باهاش شوخی میکرد و میخندید.اون باعث میشد گاهی اوقات دردهاشو فراموش کنه و گاهی اوقات فقط بهش زل میزد.اون پسر خیلی زود توی دلش جا باز کرد.بهترین دوستش.دوست عزیزش!...حسی که باهاش داشت فرق خاصی داشت.سهون زبون باز بود.شیطنت میکرد و لوهان کل عمرش دنبال همچین آدمی بود.

لوهان:فردا آخرین امتحانمونه...کلاس فوتبالو کی ثبت نام میکنیم؟
سهون:مدارکتونو اوردین؟
لوهان:آره.
سهون:خوبه...بعد از ثبت نام میریم کنسرت پسرا.

بعد از ثبت نام،رفتن به باشگاه بعد از اون همه مدت هیجان انگیز به نظر میرسید.سهون اسمی ننوشت.با جمله ی کوتاهی که از ورزش توپی خوشم نمیاد جواب داد و خودشو از زیرش بیرون کشید.

با کریس تماس گرفتن.خبر اینکه میخوان به کنسرتشون برن خوش حال کننده بود.اون دو ستاره به اوج محبوبیت خودشون رسیده بودن.تور های متفاوتی داشتن و اسمشون سراسر دنیا بین زبونا میچرخید.
کنسرت بی نظیر بود.صدای فن ها بلند بود و سه پسر اون شب خوش گذروندن.دختر های اطرافشون که از سر تا پاشون نشون میداد گی شیپ میکنن،با حالت خاصی بهشون زل زده بودن و این موضوع اونارو به خنده مینداخت.هر چند یکی از اونا اگه ازش سوال میپرسیدن این موضوعو انکار نمیکرد.اون قبلا با کای رابطه داشت.اما این قضیه فعلا باید پوشیده نگه داشته میشد.
خوش گذرونی تموم شد و به خونه برگشتن.روی تخت رفتن و سهون بینشون دراز کشید و دستاشو براشون باز کرد.یک ساعت بعد وقتی دو پسر توی بغلش خواب بودن اون چشماش هنوز باز بود.به سقف خیره بود و فکر میکرد.به روزهاشون به خاطرات کوچیکی که میساختن.سمت بکهیون چرخید.پسری که اوقات بدی رو میگذروند اما تلاششو میکرد قوی بمونن.بهش لبخند زد.یاد روزی افتاد که از روی گیج و گنگ بودن خواست ببوسش.بخاطر این که یه بوسه ی کوتاه و مخفی با لوهان داشت.از اینکه بکهیون اون حرکتو به روش نیاورده ممنون بود.
سرشو با اکراه سمت لوهان کج کرد.آب دهنشو قورت داد.حسی که با اون داشت متفاوت بود.استرسی که با اون داشت با بکهیون نبود!وقتی بهش نزدیک میشد استرس میگرفت.خونش با سرعت بیشتری توی رگ هاش جریان پیدا و قبلش ریتم جدیدی رو شروع میکرد.با دیدن چین بین ابروهاش اخم غلیظی کرد...درد میکشید؟
نفس کلافه ای کشید.تا کی باید تحمل میکرد و اونو اینجوری میدید؟دیدن درد کشیدنش سخت بود.چشماشو بین پلکای های بسته و لبای لوهان چرخوند.دلش لرزید.گردنش ناخواسته خم شد.نزدیک تر رفت.چشماشو بست.

 ** ONE SIDED LOVE **Where stories live. Discover now