𝘿𝙤𝙣𝙩 𝙮𝙤𝙪 𝙚𝙫𝙚𝙧 𝙜𝙧𝙤𝙬 𝙪𝙥:𝙩𝙚𝙣࿐

550 73 58
                                    


همونطور که دست پسر قدبلندتر رو دنبال خودش میکشید به صدای خس‌خسِ ضعیفی که کفشهاش روی زمین ایجاد میکردن گوش میداد.
جیمین دنبالش راه افتاده بود و به تنها چیزی که توجه نمیکرد محیط اطرافش و ریوجینی که دستش رو میکشید بود.
ذهنش پر شد بود از "حالِ بدِ یونگی".
وقتی متوجه شد دوستش دیگه اون رو دنبال خودش نمیکشه خودش رو از باتلاق افکارِ مربوط به یونگی بیرون کشید و بالا رو نگاه کرد.
کمی اونورتر کنار در مدرسه تهیونگ و دوست پسرش مشغول لاس زدن بودن_تهیونگی که دستش روی گونه‌ی جونگ‌کوکه و مشغول نوازششه خیلی شیرین به نظر میومد_.
وقتی خواست از دختر علت توقفش رو بپرسه چهره‌ی درهمش باعث شد حرفش رو عوض کنه:
_چیشده؟
ریوجین سرش رو چرخوند و رو به دوستش گفت:
+باید توی همه‌ی وقتایی که باهمن با هات‌ترین حالتی که بلدن و تا جایی که نفس دارن همو ببوسن ولی اون فقط نوازشش میکنه:| تهیونگ خیلی لوسه.
جیمین بلند خندید و به این فکر کرد که دوست جدیدش توی تمامِ  مدت زمان کمی که توی زندگیش بوده باعث خندش شده:
_یادم باشه بهش بگم!
و ریوجین از موج خنده‌ای که توی صدای دوستش بود لذت برد.
+هی جیم باید بریم لحظه‌ی عاطفی و شیرینشونو خراب کنیم.
به ساعت مچیِ آبی رنگش نگاهی انداخت و ادامه داد:
+تا تموم شدن وقت نهار فقط ۴۵ دقیقه وقت داریم.
و دست جیمین رو کشید و فریاد کشید:
+تهیونگ!
تهیونگ که داشت سرش رو برای بوسیدن جونگ‌کوک جلو میبرد چشمهاشو با حرس توی کاسه چرخوند و گفت:
×لعنت ریوجین لعنت! الان؟
و جونگ‌کوک نزدیک لبهای پر دوست پسرش ریز خندید.
ریوجین که حالا کنار زوج جوان ایستاده بود با پوزخند ساختگی و کیوتِ کنار لبهای نسبتا صورتیش گفت:
+باید اون موقعه که مثل فرشته‌ها نوازشش میکردی میبوسیدیش.هه
جیمین مانع از ادامه‌ی بحثشون شد:
_دوستان من گرسنمه! و حدس بزنین چیشده! فقط چهل وپنج دقیقه وقت داریم‌.
جونگ‌کوک بدون اینکه چیزی بگه زودتر از همه بیرون دوید و از جلوی درِ دبیرستان رو به دوستهاش و دوست پسرش گفت:
* میتونم تنها از ساندویچِ مک دونالدم لذت ببرم و منتظرتون نمونم!
و همون‌طور که کلاه سویشترش روی موهای نامرتبش صاف میکرد از مدرسه دور شد.
تهیونگ،جیمین و ریوجین هم به ترتیب دنبالش رفتن‌ تا وقت ناهارشون رو جایی خارج مدرسه بگذرونن و این کار رو اونقدر بیخیال انجام دادن که حتی به گوشه‌های ذهن کسی نمیرسید که این کار توی دبیرستان اونا ممنوعه!
...............................
بعد از اینکه جیمین رسید رو گرفت و بی‌دقت اون رو توی جیب جینش گذاشت، هرچهار نفرشون با بیشترین سرعتی که میتونستن خودشون رو به مدرسه رسوندن و مطمئن شدن موقع ورودشون هیچکس اونا رو ندیده.
زودتر از همه به کلاس رسیدن و دقیقا وقتی روی صندلی‌هاشون که با فاصله‌ی خیلی کم از هم قرار گرفته بودن  اونقدر خندیدن که اشک روی چشمهاشون پرده انداخت.
ریوجین:
_بسه،بسه! دیگه همچین کاری...
نفس گرفت تا موج خنده‌ی توی صداش از بین بره و نصحیت‌های مادرانش رو از سر گرفت:
_دیگه همچین کاری نمیکنیم.
جیمین سعی کرد خندشو کنترل کنه _البته که گوشه‌ی ذهنش هنوز متعلق به یونگی بود_
ولی خیلی موفق نبود:
+تو...تو خودت گفتی که بریم...وای خدای من
ریوجین خواست اعتراض کنه که همکلاسی‌هاشون به کلاس برگشتن پس هر چهار نفرشون سکوت کردن و وسایلشون رو برای کلاسِ اخر اماده کردن.
......................................
بعد از خداحافظیِ نسبتا کوتاهشون با ریوجین ازش جدا شدن تا به سمت خوابگاهشون برن جیمین جلوی در اصلی اپارتمان یاداوری کرد که باید کاری رو انجام بده و احتمالا دیر برمیگرده.
البته که سعی کرد به لحن شکاکِ تهیونگ موقع خداحافظی توجه نکنه.
قبل از اینکه به اتاق خودشون برگرده با باقی مونده‌‌ی پول نهارشون از فروشگاه مواد غذایی ایی که میدونست برای سوپ لازم داره  و داروخونه مسکن خرید.مطمئن بود پسر بزرگتر حتی برای غذاخوردن از جاش بلند نشده. 
تا خوابگاه پیاده روی کرد و به عکس‌العمل‌های مختلف یونگی زمانی متوجه اومدنش میشه فکر کرد. پله‌های خوابگاه رو توی سکوتِ و بی فکری طی کرد و قبل از در زدن نفسش رو مقطع بیرون داد‌ و بعد انگشتهای کوتاهش رو به در کوبید و به صدای تق مانندش گوش داد.
میدونست یونگی اینقدر راحت بیدار نمیشه و به کسی که پشت دره توجه نشون نمیده،این "تقه" فقط برای اطمینان دادن به خودش بود که جرئت داره باهاش روبرو بشه‌ یا نه و البته که بدون به احساساتِ غریب اما اشنایی که یا شکل گرفته بودن ویا داشتن شکل میگرفتن.
اینبار محکمتر و با ثبات‌تر به در کوبید.
صدای ضعیف و گرفته‌ی غرغرهای پسر بزرگتر از پشت در باعث شد لبخندی کوچکی رو لبهاش شکل بگیره و وقتی در باشدت باز شد و قامت شلخته و خمیده‌شده‌ی پسر بزرگتر از خستگی توی چهارچوبِ در نمایان شد برای لحظه‌‌ای چشم تو چشم شدن ولی جیمین به سرعت چشمهاشو دزدید و اندام کوفته‌ی پسر رو کنار زد و یکراست به سمت اشپزخونه رفت و خریدها و کولش رو

You've reached the end of published parts.

⏰ Last updated: Apr 23, 2021 ⏰

Add this story to your Library to get notified about new parts!

Don't you ever grow up Where stories live. Discover now