༄𝘿𝙤𝙣'𝙩 𝙮𝙤𝙪 𝙚𝙫𝙚𝙧 𝙜𝙧𝙤𝙬 𝙪𝙥: 𝗣𝗮𝗿𝘁 𝑭𝒐𝒖𝒓༄

508 70 30
                                    

𝙅𝙞𝙢𝙞𝙣 :𝙤𝙝 𝙢𝙮 𝙜𝙤𝙙𝙣𝙚𝙨𝙨 𝙖𝙧𝙚 𝙨𝙩𝙚𝙖𝙡𝙞𝙣𝙜 𝙢𝙮 𝙘𝙖𝙩 𝙩𝙤𝙤 𝙢𝙞𝙣  𝙮𝙤𝙤𝙣𝙜𝙞?

𝙔𝙤𝙤𝙣𝙜𝙞 :𝙫𝙖𝙣𝙞𝙡𝙚 𝙖𝙧𝙚 𝙮𝙤𝙪 𝙡𝙚𝙖𝙫𝙚𝙞𝙣𝙜 𝙢𝙚??

𝙅𝙞𝙢𝙞𝙣: 𝙗𝙖𝙗𝙮 𝙫𝙖𝙣𝙞𝙡 𝙞 𝙟𝙪𝙨𝙩 𝙝𝙖𝙫𝙚 𝙮𝙤𝙪...

وقتی میخواد از کنار یونگی رد بشه  به شونش طعنه ایی میزنه  که یونگی محکم مچشو میگیره
مچ ظریفشو از بین دستای یونگی بیرون کشید:باشه مین یونگی باشه  فقط دست از سرم بردار...فقط نمیتونی سرم داد بزنی و بهم دستور بدی تو اجازه نداری هر کاری میخوای بکنی...اگه میخای مث دوتا ادم منطقی و متمدن باهم کنار بیایم پس سعی کن یکم عاقلانه رفتار کنی
و دستشو روی سینه پسر به روش گذاشت و عقب هلش داد
یونگی: چته ؟!؟! وحشی شدی؟؟ رم کردی باز،نه واقعا تو حرف حالیت نمیشه...
جیمین با یه پوزخندی که بیشتر روی اعصاب یونگی خط میندازه نگاهش میکنه: ببین گربه زیاد دور و ورم نپلک وگرنه اتفاقای جالبی نمیوفته
و آروم خاک های رو شونه ای یونگی رو تکون داد
و یکم هم هلش داد
ساعت نزدیک های نه جیمین آروم جعبه ایکس باکسش رو در اوورد و به تلویزیون  اتاق وصل کرد صدارو تا اخرین درجه بالا برد
یونگی که تقریبا خواب بود از خواب پرید و بالششو سمت جیمین پرتاب کرد: هی توله،میشه خفش کنی حوصله دعوا ندارم
جیمین لبخند کیوتی میزنه: حتما هیونگ
و صدای بازی رو بیشتر میکنه
یونگی دیگه واقعا نمی دونست چی بگه  بلند میشه و چونه جیمینو میگیره و محکم سمت خودش میکشه: ببین جوجه همین الان باهم بحث کردیم و بهت گفتم حوصلتو ندارم پس شروع نکن
قدرت صداش قطعا روی لرزش مردمک های قهوه ایِ روشن جیمین تاثیر میذاره
پسرک اروم اب دهنشو قورت میده و سرشو تکون میده
سعی میکنه به چاله های مشکی رنگ و عمیق پسر نگاه نکنه...
و دکمه خاموش بازی رو فشار میده آروم وانیل رو تو بغلش میگیره
روی تخت میره و پتو رو خودش و وانیل بالا میکشه
جیمین  : وانیل میبینی چقدر همه با من بدجنسن؟ به نظرت گناه ندارم  ؟؟ اینم از این گربه سیاه که نمیزاره بازی کنم
و لب هاش رو جمع میکنه و روی موهای وانیلو با بینیش ناز میکنه: شب بخیر وانیل کوچولوم دوست دارم
و قبل از اینکه پلکاش روی هم بیوفتن به یونگی نگاهی میندازه و شب بخیری زمزمه میکنه...
صبح خیلی زودتر از اون چیزی که باید میرسه
برای جیمینی که شب خیلی طولانیی داشته خواب کمی بودی
وقتی چشاشو باز میکنه با یه جفت چشم سیاه گربه ایی مواجه میشه
تقریبا جیغ میکشه و عقب میپره: پناه بر خدا، مین یونگی این چه حرکت ترسناکی بود...وات د فاک پسر
یونگی بینیشو جمع میکنه و میگه: میخاستم بگم غذای این کوچولو کجاست....بهش شیر دادم ولی هنوز گرسنشه
جیمین سرشو جمع میکنه و به پسرش تو بغل یونگی نگاه میکنه
چشاش گرد میشن: مین یونگی داری گربمو میبری؟یه شبه؟
بدش به من
و سعی میکنه وانیل رو از بغل یونگی بیاره بیرون
اما وانیل به یونگی چسبیده بود
جیمین: وای... بیبی...
انگشتشو سمت یونگی میگیره و ادامه میده: تو داری با این بهم خیانت میکنی
و لبای صورتیشو جمع میکن
یونگی با یه قیافه وات د فاک الان داره چی بلغور میکنی  نگاهش میکنه
یونگی: صبر کن ببینم داری چی میگی....
جیمین چشمای بزرگشو پر از ستاره میکنه و به گربه‌اش زل میزنه
جیمین : بیبی ، وانیلم نمیخوای بیای پیشم
وانیل به دستای باز شده ی جیمین نگاهی میندازه و  دستاش رو دراز میکنه میخواد از بغل یونگی بیرون بیاد  ولی یونگی محکم تر بغلش میکنه
یونگی : نه نه وانیل میخوای منو تنها بزاری
جیمین با همون لبای جمع شده میگه: یااااا مین یونگی پسرمو پس بده اون ماله منه...وانیلیییی بیبییییی تو تنها کسی هستی که من دارم یادت رفته
یونگی میتونه خیلی راحت از صداش بغض رو بخونه
و وانیل رو روی پتوی پسر میذاره و به جیمین نگاه میکنه : اون کیوته‌
و از کنار جیمین به سمت اشپزخونه میره
جیمین وانیل رو برمیداره و توی بغلش فشار میده: یااااا بیبیییی،اه من خیلی دوست دارم وانیل
یونگی : اگه کارت تموم شده پاشوووو یادته رفته کلاس داریممم
پسرک از جاش بلند میشه و موهای بهم ریختشو بیشتر بهم میریزه
وقتی تو اشپزخونه می ایسته نور خورشیده بعد از بارون دیشب روی صورت درخشانش میوفته
یونگی سعی میکنه با دقت بیشتری نگاه کنه
ولی سری افکارشو دور میریزه
شاید این پسر کوچولو توی اون هودی اوور سایز که دستای کوچولوشو تو بغلش گرفته
زیادی خواستنیه
جیمین سمت پنجره میره وبازش میکنه
سرشو بیرون میبره و نفس میکشه
زیر لب زمزمه میکنه: بینظیره...
البته تا قبل از صدای گوش خراش یه دختر اون منظره بینظیر بود
جیمین فکر  میکرد کم کم الانه اون در بشکنه
دختره: یونگی اوپااااا....اوپااااااا....در باز کنننن
یه سوسک تو اتاق منهه لطفا بیا اونو بکش
و بلندتر جیغ کشید
جیمین: تروخدا یونگی در رو باز کنننن گوشامو از دست دادم الان میرم لب هاش رو میدوزممم...یونگی میشنوی؟!؟!؟!؟
یونگی سلانه سلانه سمت در رفت
دختر توی بغلش پرید و از گردنش اوویزون شد:اوپاااااااا
یونگی دستای ظریفشو از دور گردنش باز کرد:هیوراااا چند بهت گفتم بهم نگو اوپا
جیمین  با وانیل توی بغلش به دختر ظریف و فوق العادههههههه زشته تو بغل یونگی نگاه میکنه
و جیغ میکشه:وای خدایا
و روشو بر میگردونه و زیر لب میگه: خدایا چشمامممم  از هر دختری که دیدم زشت تره....چقد سلیقه یونگی بده
یونگی دخترو هول داد: باز چه مشکل وحشتناکی پیش اومده
و با چشایی که به تخخمو فریاد میزنه به دختر نگاه میکنه
هیورا:اوپاااااا تو اتاق من یه سوسک هستتتت
مغز جیمین : وات د فاکککککک به اون چیزی که توش شلوارمه....
دوباره صدای جیغ دیگه ای بلند میشه و  این دفعه هم دختر دیگه ایی جیغ میزد....
جیمین زیر لب: وای فاک
این دفعه دختر دیگه ایی میاد که بیشتر به استایل امریکاییا میخوره ولی قیافه خیلی بهتری داره ولی قطعا صدای مسخرش جیمینو دیوونه میکنه
اون یکی دختره: اوپاااااااا
خودشو تو بغل یونگی پرت میکنه   وزیر گوش یونگی بلند میگه: سوسکککک تو اتاقمونهههه
یونگی نگاهی به جیمین میندازه و با چشماش میگه یه کاری کن
جیمین شونه میندازه و به وضع یونگی نگاه میکنه
یونگی با نگاهی که خواهش ازش می ریزه  به جیمین نگاه میکنه
و جیمین وانیل محکم تر بغل میگیره و سمت دخترا میره و بعد صاف کردن صداش میگه:خب خانومای محترم
هردو دختر سمتش برمیگردن
دختری که ظاهرا اسمش هیوراست از بغل یونگی بیرون میاد و به جیمین نگاه میکنه
جیمین ادامه میده:نظرتون چیه از بغل یونگی هیونگ بیاین بیرون...فک میکنم وضعیت جالبی نداره
دخترا قطعا از دیدن پسر خوشگلی مثل جیمین ذوق زده میشن و صاف می ایستن
دختری که قیافه قابل تحمل تری داره با لوندی سمت جیمین میره که قطعا حالشو بد میکنه:سلام...اوپا من یونام
جیمین وانیلو بیشترو بیشتر فشار میده و میگه: نظرت چیه از اون لفظ استفاده نکنی؟...شاید من کوچیکتر باشم..یونا....شی
دختر متعجب اوهی از بین لباش خارج میشه:اوم خب من همسن یونگی اوپام
یونگی زبونشو بیرون میاره و ادای عق زدن در میاره
جیمین نگاهشو از یونگی میگیره و دوباره به دختر میده: عامممم...یونا..شی نظرت چیه به یونگی هیونگ دیگه نگی اوپا انگار اونم خوشش نمیاد...عام خب مشکل کجاست؟
دختر همچنان متعجبه که دوست زشتش ادامه میده:
یه سوسککککک تو اتاقمونهههه
جیمین صورتشو جمع میکنه و میگه:عام خبببب فکر نمیکنم چیزی باشه که نشه تنهایی حلش کرد...منطقی تر بهش نگاه کنید...بدون یونگی هم میتونین حلش کنین....و اینکه تا چند دقیقه دیگه باید بریم کلاس...نظرتونه بیخیال شیم؟ هوم؟
دخترا به یونگی نگاهی میندازن
یونا: اوپااا نمیخوای کمک مون کنی؟؟
یونگی اخم میکنه:کلاس دارم
دخترا سمت در برمیگردن و از اتاق خارج میشن که یونگی درو توی صورتشون میکوبه
یونگی:یااااا واقعا نمیدونم دیگه چیکار کنم
و باصدای مسخره ایی که سعی میکنه نازک باشه ادای دخترا رو در میاره:یونگی اوپا اینکار رو میکنی اوپا اونا رو میاری اوپا باید با ما بیای بیرون اوپاااا
همینطور که یونگی ادای اونا رو در می آورد جیمین ریسه میرفت
یونگی ساکت میشه و به جیمین نگاه میکنه
دستشوپشت گردنش میکشه:خب...‌عام واسه کمک ممنونم...
جیمین بین خنده هاش میگه: قابلت ...رو
.. نداشت هیونگ یکم خندیدم....
بعد از خندیدن یونگی سمت حمام میره و جیمین لباساشو عوض میکنه تا دنبال تهیونگ  و کوکی بره
سمت اشزخونه میره و یکم تخم مرغ سرخ میکنه
بعد از خوردن چند لقمه،ماهیتابه رو روی میز برای یونگی میذاره و بیرون میره
دقیقا وقتی صدای بیرون رفتن جیمین میره
یونگی با حوله از حمام خارج میشه و نگاهش به ماهیتابه روی میز میفته
سمتش میره و چند تا لقمه میخوره و سر جاش میذاره و سمت لباس هاش میره
...
جیمین در میزنه و منتظر پسرا میمونه
به ساعتش نگاه میکنه که اون دوتا فضایی باهم بیرون میپرن که بهم گیر میکنن و رد نمیشن
ته: شتتتتت جیمین کمک
جیمین با یه دست تو صورتش میزنه: وات دفاکککک...
ته: کوک برو عقب
کوک رو عقب هل میده تا ازاد شه
کوک: نهههه تو برو عقببب من نمیرم
جیمین عصبی میشه و کوک رو  داخل اتاق هل میده و دست ته رو میکشه تا بیاد بیرون و با اخم  میگه:گمشین دیگه
و سمت کلاس هاشون میرن و قطعا که‌اکیپ جذاب این سه تا پسر، دخترا رو زیادی جذب میکنه و پچ پچای دخترا پشت سرشون زیاد میشه و باعث به وجود  اومدن پوزخند روی لبهای بی نقص هر سه شون میشه وقطعا که بدشون نمیاد
بعد از چهار ساعت با بدنای بی حس سمت خوابگاه برمیگردن  در اتاق ته وکوک می ایستن
کوک با جیمین خدافظی میکنه و برمیگرده داخل
و قطعا جیمین بدون بغلی که از ته میگیره بر نمیگرده
وقتی ته بغلش میکنه کنار گوشش میگه: اذیتت که نمیکنه
جیمین دستاشو دور ته محکم تر میکنه و متقابلا کنار گوشش میگه:کنار میام باهاش
ته لبخند میزنه: میدونی که سولمیتی؟
جیمین با لبخند دیگه ایی جوابشو میده: میدونم، و میدونی که تنها کسی هستی که دارم
ته موهای دوست کوچولوشو بهم میریزه: میدونم چیم چیم
و جیمین بعد از بیرون اومدن از بغلش بوسه ای روی گونش میذاره: میبینمت ته ته
....
درو باز میکنه و توی اتاق پرت میشه: خستمممممم
یونگی از جاش بلند میشه: سلام پارک خسته نباشی....
جیمین ناله ی ریزی از خستگی از بین لبای صورتیش بیرون میاد:اههههه هیونگ خستم واقعا خسته
یونگی به بینیش چینی میده :فکر نمیکنی واسه دومین روز اینقد خستگی زیاد باشه؟
جیمین از روی زمین سمت یونگی میچرخه: تو هیچی نمیدونی
یکم سرشو تو اتاق میچرخونه
جیمین :وانیل کو؟
یونگی جوری انگار چیزی یادش افتاده از جا میپره:شتتتت...وانیل کجایی...؟؟؟
جیمین میترسه و از روی تخت بلند میشه
جیمین داد میزنه: وانیللللل...پسرممم...کجاییی...یونگییییی فقط اگه پسرم پیدا نشه اون چشمای گربه اییتو جوری از کاسه در میارم و کف دستت میذارم که ...
حرفش با صدای اروم میو مانندی از روی پتوی زردش سمت تخت میپره
و پتو رو محکم میکشه و گربه ی سفیدش که روی تخت جمع شده رو میبینه
محکم تو بغلش میکشتش:بیبیییی...بغض توی صداش کاملا معلوم بود

و یونگی از این متعجب که چطوری توی این مدت کم از نبودن گربه اش اینطوری استرس داشته
دستشو پشت گردنش میکشه:ببخشید پارک...عام...من ببخشید باید حواسم بهش میبود
جیمین با چشمای تقریبا قرمزش برمیگرده و نگاهش میکنه
جیمین: هیونگ اگه اگه بلایی سرش میامد من دیگه خیلی تنها میشدم اون تنها پسر منه تنها یادگاری مامانم...
یونگی از حجم احساساتی که به قلبش حمله میکنه میترسه
لب سرخشو گاز میگیره و باشه ی ارومی زیر لب میگه و گلاه هودیشو سرش میکنه و بعد از برداشتن کلید خوابگاه از اتاق بیرون میزنه و قبل از رفتن میگه:منتظرم نباش پارک...شامتو بخور

جیمین با شوک و وانیلی که توی بغلشه به در خیره میشه و بعد از رفتن یونگی تموم حواسشو به وانیل توی بغلش میده
از اون طرف یونگیی که زیر نم بارون خیابون ها رو بی دلیل طی میکنه به این فکر میکنه وکه چی باعث شده اون پسر اونقدر توی اون لحظه بی دفاع و شکننده باشه اونا تازه دو روزه همو دیدن و همش با دعوا گذشته لحظه ایی که جیمین با چشای قرمز سمتش برگشته و وانیلو فشار میداد
نشون از تنهاییش میداد و این شاید یونگی رو نگران میکرد
و زمانی که به خوابگاه برگشت،
نور ماه اتاقش رو روشن کرده بود و موهای بلوند جیمین رو آبی نشون میداد
لب و لوچه اش آویزون بود و وانیل هم مثل خودش آروم خوابیده بود اونجا یونگی بود که مطمئن شده بود باید با پسرک اروم تر برخورد کنه
چهره جیمین رو در نظر گرفت و کیوتی زیر لب گفت
یونگی : شاید بتونی دوستم شی
و موهای جیمین رو کمی نوازش کرد
یونگی: دیشب تو گفتی شب بخیر امشب من میگم
شب بخیر جیمین
و سمت تختش رفت و پتو رو زد کنار....

Don't you ever grow up Where stories live. Discover now