یک، جونگین

603 165 63
                                    

همه چیز از یک اتفاق شوم و غیرمنتظره شروع شد. یک شب آروم و ملایم پاییزی بود. جونگین کنار خواهر هفت‌ساله‌اش، داهی دراز کشیده بود و به زمزمه‌های کودکانه‌اش نصفه و نیمه گوش می‌داد. اما ذهنش بیشتر درگیر فردا بود و فرداهای دیگه. با این‌که به خاطر بدخلقی‌های پدرش مجبور شده بود میز شام رو با شکمی گرسنه ترک کنه اما این اتفاق هم نتونسته بود لبخند محوش رو از روی صورتش پاک کنه. جونگین خوشحال بود. فردا قرار بود مباشر ارباب پارک بیاد و مالیات و اجاره‌بهای زمین رو بگیره. بعد از اون، الباقی محصول متعلق به خودشون بود. و اگر همه چیز طبق محاسبات جونگین پیش می‌رفت امسال سود خوبی عایدشون می‌شد. جونگین هزاران نقشه برای آینده داشت که حتی فکر کردن به‌شون باعث می‌شد احساس خوشبختی کنه. توی همین افکار بود که فشار دست کوچک داهی رو روی شکمش احساس کرد. دخترک از جاش بلند شده بود و چهارزانو، پهلوی جونگین نشسته بود. پیراهن جونگین رو کمی بالا زده بود و با حالتی متفکرانه به شکمش زل زده بود.
جونگین با گیجی گفت: «داهی، چیکار می‌کنی؟»
داهی با انگشت اشاره‌اش پوست شکمش رو لمس کرد و با لحن شیرین کودکانه‌اش پرسید: «توی شکم تو نینی هست؟»
اخم تعجب‌آمیزی روی پیشونی جونگین نشست. «چی؟ معلومه که نه، چرا این‌طور فکر می‌کنی؟»
«مگه تو یه امگا نیستی؟»
جونگین پیش خودش فکر کرد کمی سر به سر بچه بذاره، گفت: «نه که نیستم، تو هنوز فرق آلفا و امگا رو تشخیص نمی‌دی؟ پس مامان چی به تو یاد داده؟»
داهی با چشم‌های گردشده دست‌هاش رو توی هوا تکون داد. «البته که تشخیص می‌دم، مامان کاملاً بهم یاد داده.»
جونگین به طور ساختگی ابراز تأسف کرد. «آه، وقتی تو فکر می‌کنی من یه امگا هستم دیگه نمی‌دونم چی باید بگم. این بالاترین بی‌احترامی به یه آلفاست.»
داهی چشم‌هاش رو باریک کرد و با تردید به صورت جونگین چشم دوخت. «ولی تو یه امگایی.»
جونگین برای این که دستش برای دختربچه رو نشه از نگاه کردن بهش طفره می‌رفت و به طرز مبالغه‌آمیزی سعی می‌کرد دلخور جلوه کنه. «آه، این‌که خواهرم فکر می‌کنه من یه امگام باعث می‌شه قلبم درد بگیره. از دید اون من به اندازه‌ی کافی قوی نیستم.»
داهی چند بار دیگه هم تلاش کرد تا از جونگین اعتراف بگیره که یک امگاست اما جونگین به راحتی تسلیم نشد. برای همین دختربچه تصمیم گرفت برای ادعاش دلیل بیاره. «مطمئنم که تو یه امگایی. رنگ چشم‌هات قهوه‌ای روشنه، و این ثابت می‌کنه که امگایی. من فرق بین آلفا و امگا رو خوب می‌دونم؛ مامان بهم گفته وقتی یه بچه به دنیا میاد اگه دختر باشه معمولاً یه امگاست اما اگه یه پسر باشه ما به رنگ چشم‌هاش نگاه می‌کنیم، رنگ چشم روشن یعنی امگا و رنگ چشم تیره یعنی آلفا. در ضمن این رو هم گفته که امگاها ظریف و قشنگ‌ان. تو که نمی‌خوای بگی مامان دروغ گفته؟»
جونگین برای چند لحظه سکوت کرد. داشت به همین راحتی توی بحث با یک بچه‌ی هفت ساله مغلوب می‌شد. بعد از کمی فکر گفت: «نه، من نمی‌خوام بگم مامان دروغ گفته. مگه بارها بهت نگفتم مامان و بابا هیچ وقت دروغ نمی‌گن؟ اما شاید همه چیز رو هم بهت نگفته باشه، مثلاً این‌که من یه آلفام با چشم‌های روشن!» شونه‌ای بالا انداخت. «همیشه استثنا وجود داره.» این بار به قدری قاطعانه و با جدیت به چشم‌های داهی نگاه کرد و دروغ گفت که فوراً متوجه تغییر حالت صورت دختربچه شد.
داهی با نگرانی پرسید: «یعنی تو یه امگا نیستی؟» وقتی جونگین جواب منفی داد داهی با ناراحتی عمیقی که جونگین نگران بود به گریه ختم بشه گفت: «ولی جونگینِ عزیزم، من نمی‌خوام تو یه آلفا باشی.» دستش رو روی گونه‌ی جونگین گذاشت. «تو برای آلفا بودن بیش از حد قشنگی!» آهی کشید و با بغض ادامه داد: «تو مهربون و خوشگلی، مثل یه فرشته! مامان گفته امگاها مثل فرشته‌ان، تو مثل فرشته‌هایی، برادر نازنینم. درسته که بعضی وقت‌ها سر تجو یا خواهرها داد می‌زنی، یا من رو سرزنش می‌کنی، یا با مامان و بابا جر و بحث می‌کنی. حتی گاهی با همسایه‌ها دعوا می‌کنی، ولی همه‌ی این‌ها باعث نمی‌شه تو به یه آلفای بداخلاق و خشمگین تبدیل بشی. تو هیچ وقت مثل یه آلفا ترسناک نیستی، تو خیلی قشنگی.»
قبل از این‌که بغضش بشکنه جونگین فوراً بلند شد، دخترک رو در آغوش گرفت و سعی کرد ازش دلجویی کنه. «اوه خدایا، داهی کوچولوی من، معلومه که من یه امگام. فقط داشتم شوخی می‌کردم، متأسفم عزیزم.» وقتی داهی آروم‌تر شد جونگین اضافه کرد: «نباید تصور کنی آلفاها همیشه خشمگین هستن یا اصلاً زیبا نیستن.»
داهی شونه‌ای بالا انداخت. «من آلفایی به قشنگی تو ندیدم، دیدی بهت گفتم که با این صورت قشنگ نمی‌تونی آلفا باشی؟»
جونگین که از شنیدن حرف‌های شیرین و صادقانه‌ی داهی خوشحال شده بود، با خنده گفت: «داهی شیرینم، کاش همه‌ی مردم من رو از چشم تو می‌دیدن.» بعد اضافه کرد: «این‌که تو هنوز یه آلفای زیبا و خوش‌اخلاق ندیدی دلیل نمی‌شه که همچین کسی وجود نداشته باشه. اتفاقاً همچین آلفاهایی کم نیستن. بابا هم وقتی جوون‌تر بود واقعاً خوش‌قیافه بود. امیدوارم تو هم در آینده بتونی با یه آلفای خوش‌قیافه ازدواج کنی.»
جونگین کمی بیش‌تر در مورد آلفاها گفت و بعد سعی کرد داهی رو توی جاش بخوابونه اما هنوز خودش موفق به دراز کشیدن نشده بود که داهی دوباره مثل فنر از جاش پرید.
«راستی جونگین، حالا که یه امگا هستی پس حتماً باید توی شکمت یه نینی داشته باشی.»
جونگین آهی کشید. «البته که نه، داهی.»
«اما مامان گفته.»
«مامان گفته توی شکم جونگین نینی هست؟ من باور نمی‌کنم اون این حرف رو زده باشه، مگر این‌که تو خودت همچین نتیجه‌ای گرفته باشی. حالا بگو ببینم مامان دقیقاً چی گفته؟»
«خب، راستش من ازش خواستم یه خواهر یا برادر کوچولو برام به دنیا بیاره، اما اون گفت دیگه برای این کار خیلی پیر شده. گفت فقط امگاهای جوون می‌تونن بچه به دنیا بیارن. تو هم یه امگای جوونی، این‌طور نیست؟»
«درسته، ولی باید بدونی هیچ امگایی نمی‌تونه به تنهایی یه بچه به دنیا بیاره، اون‌ها به کمک یه آلفا نیاز دارن.»
داهی هیجان‌زده گفت: «خب ما کمکت می‌کنیم؛ همه‌مون.» با انگشت‌هاش شمرد. «من، یونگجو، یوکیونگ، داداش تجو، مامان، بابا.» شش تا از انگشت‌هاش رو بالا گرفت و با لبخند گفت: «ببین چقدر بیش‌تر از یکی هستیم!»
جونگین لبخند درمونده‌ای زد: «نه داهی، همون‌طور که گفتم به یه آلفا نیاز هست، یه آلفا که بشه باهاش ازدواج کرد.»
«چرا حتماً به وجود یه آلفا نیاز هست؟ مگه اون چیکار می‌کنه که ما نمی‌تونیم انجام بدیم؟»
جونگین با شنیدن این سوال تسلیم شد. نمی‌دونست چی باید جواب بده و حرف زدن درباره‌ی این مسائل رو کاملاً بی‌نزاکتی و گستاخی می‌دونست. مخصوصاً وقتی دختربچه‌ی کم‌سن و سالی مثل داهی مخاطبش باشه. «آه، خدای بزرگ، داهی تو خیلی سوال می‌پرسی!»
داهی مدتی در سکوت به جونگین نگاه کرد، بعد با دلخوری گفت: «ببخشید که خسته‌ات کردم.»
امگای جوون که طاقت ناراحتی خواهرش رو نداشت سعی کرد ازش دلجویی کنه. «اوه، داهی کوچولوی من، معلومه که خسته‌ام نکردی.» وقتی داهی روش رو برگردوند و اعتنایی نکرد، جونگین تصمیم گرفت سوالش رو جواب بده تا شاید بتونه توجهش رو جلب کنه. «می‌دونستی یه آلفا باید یه امگا رو ببوسه تا بچه به دنیا بیاد؟»
داهی که حس کنجکاوی‌اش کاملاً تحریک شده بود، فوراً قهر رو فراموش کرد و هیجان‌زده گفت: «ببوسه؟»
جونگین گفت: «روی لب.» و بلافاصله بعد از گفتنش از خودش خجالت کشید.
«پس ما باید یه آلفا پیدا کنیم که تو رو ببوسه؟ برای همین بابا اصرار داره ازدواج کنی؟»
جونگین با یادآوری طعنه‌های پدرش اخم کرد و مختصر جواب داد: «آره، شاید.»
«پس...»
جونگین اجازه نداد داهی حرف دیگه‌ای بزنه. «دیگه داره از وقت خواب‌مون می‌گذره.» و چون می‌دونست قراره دوباره درباره‌ی این موضوع سوال‌بارون بشه گفت: «من فعلاً قصد ندارم به هیچ آلفایی اجازه بدم من رو ببوسه. تو هم بهتره از فکر نینی بیای بیرون.» این بار بدون این‌که نگران ناراحت شدن داهی باشه فانوس رو خاموش کرد و وانمود کرد که خیلی زود خوابش برده. دیگه صدایی از داهی نشنید ولی مطمئن بود که ناراحتش کرده. به خودش امید داد که خواهرش بعدها حتماً درکش می‌کنه و فقط نیاز داره کمی بزرگ‌تر بشه.
ناخودآگاه یاد حرف‌های پدرش افتاد. کمی قبل، موقع شام بود که جونگین با دیدن پای لنگ پدرش که زیر میز پایه کوتاه، دراز شده بود، احساس عذاب وجدان کرد. نه این‌که جونگین باعث سکته و علیل شدن پدرش شده باشه، اما گاهی پیش خودش می‌گفت اگر به خاطر خانواده‌اش نبود شاید پدرش کمتر فکر و خیال می‌کرد، کمتر کار می‌کرد و کمتر آسیب می‌دید. جونگین در تمام سال گذشته اون قدری درگیر کارهای شالیزار و جفت و جور کردن حساب و کتاب‌ها بود که فرصت نکرده بود به خانواده‌اش توجه و محبتی نشون بده. حالا برای این‌که به طریقی جبران مافات کرده باشه، دستش رو زیر میز برد و شروع کرد به ماساژ دادن پای علیل پدرش، پایی که پیرمرد مثل چوب خشک انعطاف‌ناپذیری همه‌جا دنبال خودش می‌کشید. پدرش اول کمی توی جاش تکون خورد و جونگین رو با نگاه اخم‌آلودی برانداز کرد. بعد رفته رفته نگاهش نرم‌تر شد. حالت عجیبی داشت، انگار هم خوشش اومده بود و هم ناراحت بود.
«چی می‌خوای؟» پیرمرد با صدای خشک و خشنی پرسید.
جونگین شونه‌ای بالا انداخت. «هیچی، باید چیزی بخوام؟»
«بچه‌تر که بودی هر وقت چیزی می‌خواستی شروع می‌کردی به مشت و مال دادن من.»
جونگین قصد پوزخند زدن نداشت اما کلماتش ناخودآگاه آمیخته به لبخندی خشک شدن. «چی می‌تونم ازت بخوام، بابا؟» و بعد از گفتنش فهمید ممکنه از حرفش این‌طور هم برداشت بشه: «چی می‌تونی بهم بدی، بابا؟» یا «مگه اصلاً می‌تونی چیزی بهم بدی، بابا؟»
پدرش پاشو از زیر دست‌های جونگین جمع کرد. «هیچی، تو که خودت صاحب‌اختیاری!» لحن کنایه‌آمیزش نشون می‌داد که منظور جونگین رو همون‌طوری برداشت کرده که نباید. انگار بهش بر خورده بود، نه فقط به خاطر این حرف، بلکه خیلی وقت بود از این که عملاً زندگی تمام خانواده روی پاشنه‌ی جونگین می‌چرخید، بهش بر خورده بود. ناسلامتی اون تنها آلفای خانواده بود. مثل همه‌ی آلفاهای دیگه یک سند مقوایی کاهی داشت که حکم شناسنامه رو داشت. روش نوشته شده بود: کیم جوهیوک. رعیت. کنارش یک اثر انگشت بود. زیرش اطلاعاتی مثل تبار و محل سکونت ثبت شده بود و چند تا مهر و امضای در هم بر هم با اسم ارباب‌ها. آخر سر هم یک لیست بلندبالای شش نفره از امگاهای تحت تکفلش به چشم می‌خورد که هر کدوم با خط و اندازه‌ی متفاوتی توسط افراد مختلف نوشته شده بودن:
کیم جیهیون. همسر.
کیم جونگین. فرزند.
کیم تجو. فرزند.
کیم یونگجو. فرزند.
کیم یوکیونگ. فرزند.
کیم داهی. فرزند.
متأسفانه هیچ کدوم از فرزندهاش آلفا نبودن که بتونن شناسنامه‌ی خودشون رو داشته باشن و همگی تحت تکفل پدرشون بودن. البته این فقط چیزی بود که روی کاغذ ثبت شده بود و در واقعیت معلوم نبود که سرپرست اصلی چه کسیه و کی تحت تکفل کیه!
جونگین تلاش کرد دوباره به ماساژ دادن پای پدرش ادامه بده. «این حرف‌ها رو فراموش کن، بابا. فردا بعد از معامله با مباشر، می‌خوام برم شهر. شنیدم یه روغنی هست که عضلات رو مثل موم نرم می‌کنه. یه مدت که ازش استفاده کنی پات می‌شه عین اولش. می‌تونی دور شالیزار مثل آهو بدویی.» لحنش شده بود مثل پدرهایی که سر بچه‌ی لوس و نق‌نقوشون شیره می‌مالن تا داروی تلخ و بدمزه‌اش رو بخوره.
پیرمرد پاش رو به شدت از زیر دست جونگین بیرون کشید. «بی‌خود ادای آلفاها رو در نیار پسر! خودت که هیچ، انگار بقیه هم یادشون رفته امگایی. به دست‌هات نگاه کن، شده عین سمباده‌ی آهنگرها! پوست تو بیشتر از پای من به روغن نیاز داره. فکر کردی این‌طوری دیگه می‌تونی یه همسر شایسته پیدا کنی؟ اصلاً می‌دونی سر امگاهایی که جفت ندارن چی میاد؟ چقدر بهت بگم وقتی رعیت باشی با بیش‌تر کار کردن، پول بیش‌تری نصیبت نمی‌شه. سود اضافه‌کاری تو می‌رسه به ارباب و مباشر و چاپلوس‌ها و سیبیل‌چرب‌کن‌هاش! سهم ما فقط یه لقمه‌ی بخور و نمیره، می‌فهمی؟»
جونگین از جاش بلند شد. نمی‌خواست شب خوبش رو با شنیدن این سرزنش‌های صد من یه غاز خراب کنه.
اما قبل از این که میز شام رو ترک کنه، پدرش دستش رو نگهداشت. شَستش رو روی کف دستش کشید. «این دست‌ها یه روزی مثل برگ گل بودن، مثل دست‌های یه امگا.» از پایین به جونگین نگاه می‌کرد. چشم‌هاش مرطوب و غمگین به نظر می‌رسیدن که باعث می‌شد جونگین از نگاه کردن به‌شون طفره بره. گفت: «با این کارها فقط زندگیت رو سخت‌تر می‌کنی، عمرت رو کوتاه‌تر. به سن من که برسی می‌فهمی اشتباه بزرگی کردی. اما اون موقع دیگه خیلی دیره.»
«می‌گی چیکار کنم؟ دست رو دست بذارم و عمرم رو تباه کنم؟»
«تا دیر نشده یه آلفا پیدا کن و ازدواج کن. این‌طوری خیال من هم راحته.»
«نمی‌دونم چرا فکر می‌کنم داری سعی می‌کنی از شَرَم خلاص بشی.»
بعد از گفتن این حرف جونگین دست پدرش رو با تلخی پس زده بود و اون‌جا رو ترک کرده بود. و حالا که پاسی از شب گذشته بود و داشت صورت غرق در خواب داهی رو نگاه می‌کرد، دوباره یاد حرف‌های پدرش افتاده بود. یک لحظه از ذهنش گذشت که نکنه حق با پدرش باشه و اون داره راه اشتباهی رو طی می‌کنه، نکنه جونگین با سخت کار کردنش فقط داره توبره‌ی اعیان‌ها رو پر و پرتر می‌کنه؟ اما لحظه‌ای بعد مثل همیشه به خودش امید داد: «مگه چقدر می‌خوان اَزمون بدزدن؟ چه عیبی می‌خوان روی محصول به این خوبی بذارن؟ بابا همیشه منفی‌بافه، با همین کارهاش این بلا رو سر خودش آورد.»
اون شب جونگین مثل همه‌ی شب‌های دیگه یک جایی وسط خیال‌بافی‌هاش برای آینده، خوابش برد. نیمه‌های شب بود که با صدای گریه‌ی داهی از خواب بیدار شد. با چشم‌های بسته اخمی کرد. چه اشتباهی کرده بود که توی اتاق بچه‌ها خوابیده بود. داهی هر شب بدخوابی می‌کرد و از خودش ادا و اصول در می‌آورد که معمولاً پدر یا مادرش بهش رسیدگی می‌کردن. جونگین بین خواب و بیدار منتظر بود گریه‌ی داهی بند بیاد. پس مادرش کجا بود؟ چرا نمی‌اومد و از دخترش نمی‌پرسید دردش چیه؟
چند دقیقه‌ای گذشت. اما نه گریه‌ی داهی تموم شد و نه سر و کله‌ی پدر و مادرش پیدا شد. جونگین چشم‌هاش رو باز کرد و در نور کم‌سوی مهتاب که از پنجره می‌تابید، صورت دختربچه رو برانداز کرد. «چی شده داهی؟»
داهی بین فین‌فین‌هاش زمزمه کرد: «مامان و بابا نیستن. تجو هم نیست.»
«یعنی چی که نیستن؟» چند ثانیه زمان برد تا مغزش نتیجه‌گیری کنه. بلند شد و اتاق والدینش و اتاق مشترک خودش و تجو رو گشت. داهی راست می‌گفت، نبودن. به اتاق بچه‌ها برگشت. جلوی داهی نشست و اشک‌های دختربچه رو تند تند پاک کرد. «حتماً رفتن به مزرعه سری بزنن. تو بخواب. من زود برمی‌گردم.» و فوراً خونه رو ترک کرد. دلش شور می‌زد. نکنه اتفاقی براشون افتاده باشه. نکنه اتفاقی برای انبار غله افتاده باشه. هر چی بیشتر به انبار غله نزدیک می‌شد دلشوره‌اش شدیدتر می‌شد. تمام زحمات یک‌ساله‌اش، یا نه، اصلاً همه‌ی زندگی‌اش اون‌جا بود. نکنه دزد بهشون زده باشه. اگر این‌طور بود، پس سگ نگهبان‌شون کجا بود؟ قفل فولادی چطوری شکسته بود؟ می‌دوید و از خدایانی که اصلاً بهشون باور نداشت طلب کمک می‌کرد. با این‌که مسیر، چندان طولانی نبود اما سینه‌اش شروع کرده بود به سوختن و پشت سر هم سرفه می‌کرد. نزدیک‌تر که شد نور بزرگی دید که از بین شاخ و برگ درخت‌ها آسمون شب رو می‌شکافت. دود غلیظی هم مثل مه فضای اطراف انبار رو گرفته بود. از بین ردیف درخت‌های نزدیک انبار رد شد. بوی سوختگی شدیدی به مشامش می‌خورد. این نور، این دود و این بوی سوختگی یعنی لابد آتشی در کار بود. چه چیزی داشت می‌سوخت؟ جونگین دیگه نمی‌دوید. آهسته و با تردید قدم برمی‌داشت. نمی‌خواست باور کنه آتشی که مقابل چشم‌هاش شعله می‌کشه به جون انبار غله افتاده. چنان با شکوه و افتخار می‌سوخت که انگار نه انگار داره امید و آرزوهای جونگین رو می‌سوزونه و به مشتی خاکستر بدل می‌کنه. پدر و مادرش و تجو خاموش و بی‌حرکت، کناری ایستاده بودن و سوختن حاصل دست‌رنجشون رو تماشا می‌کردن، درست مثل سه تا مجسمه. جونگین یاد تندیس خدایان افتاد که یک گوشه‌ی معبد می‌ایستن و در کمال صبر و حوصله به التماس و درخواست‌ها، و ضجه و مویه‌های مردم گوش می‌کنن. چنان ساکت و ساکن هستن که انگار هیچ کاری از دستشون برنمیاد، و شاید هم واقعاً برنمیاد.
اما جونگین نمی‌تونست سوختن زندگیش رو مقابل چشم‌هاش تحمل کنه. زبانه‌های آتش انگار بهش دهن‌کجی می‌کردن و هر آن ورقی از نگاشته‌های ذهنی جونگین در مورد آینده رو می‌سوزوندن. سمت خانواده‌اش رفت و فریاد زد: «چرا وایسادین؟ مگه نمی‌بینین داره می‌سوزه؟ چرا هیچ کاری نمی‌کنین؟»
پدرش بدون این که نگاهش رو از آتش برداره گفت: «دیگه دیره، خیلی دیره. آتیش بزرگیه. خیلی وقته داره می‌سوزه. کاری از ما ساخته نیست. فقط نباید بذاریم به جای دیگه‌ای سرایت کنه.»
مادرش چیزی نگفت. صورتش خیس اشک بود اما صدایی ازش در نمی‌اومد. جونگین یاد سال قحطی بزرگ افتاد که خاله‌اش در اثر ضعف و گرسنگی مرده بود. مادرش درست همین‌طور به جنازه‌ی خواهر کوچیک‌ترش چشم دوخته بود، همین‌طور عاجز و درمونده. انگار از اولش هم می‌دونسته اگر هنر کنه فقط می‌تونه بچه‌های خودش رو از شر دیو بی‌رحم خشکسالی نجات بده. انگار از اولش می‌دونسته کاری از دستش برنمیاد.
اما جونگین همچین آدمی نبود. نمی‌خواست قبول کنه که هیچ کاری ازش ساخته نیست. نمی‌خواست عاقبتش مثل والدینش بشه. بازوی تجو رو با خشونت کشید. «این‌طوری واینستا بی‌لیاقت! بیا کمکم کن آب بیاریم.»
تجو با ترش‌رویی گفت: «اگه تمام آب رودخونه رو هم روش بریزیم خاموش نمی‌شه. بی‌خودی تقلا نکن. همه چیز تموم شد. محصولمون سوخت.»
جونگین با خشم فریاد زد: «دهنتو ببند کره‌خر علف‌خوار! این آتیش داره الوارهای در و دیوار انبارو می‌سوزونه، فهمیدی؟ غلات به همین راحتی نمی‌سوزن!»
والدینش و تجو ناامیدانه بهش چشم دوخته بودن. طوری که انگار جونگین مادریه که نمی‌خواد باور کنه بچه‌اش دیگه مرده، طوری که انگار جونگین داره هذیون می‌گه.
«اون‌طوری بهم نگاه نکنید. شما یه مشت ابله رقت‌انگیزید ولی من نه! من مثل شما نیستم!» جونگین گفت. سمت جوی آب دوید. روی سرش یک سطل آب خالی کرد. می‌خواست داخل انبارِ در حال سوختن بره و هر چقدر از غلات رو که می‌تونه نجات بده. اما تجو پس یقه‌اشو گرفت و روی زمین پرتش کرد.
بعد فریاد زد: «چه غلطی داری می‌کنی، روانی؟ می‌خوای بمیری؟»
جونگین نگاه خشمگینی به برادر کوچیک‌ترش انداخت. از جاش بلند شد و تجو رو محکم هل داد. «من نمی‌ذارم بسوزن. نمی‌ذارم زندگی‌ام بسوزه!» داشت دوباره به سمت آتش می‌رفت که تجو باز هم جلوش رو گرفت.
امگای جوون‌تر با هر جمله‌اش ضربه‌ای با کف دو دستش به سینه‌ی جونگین می‌کوبید و عقب می‌روندش. «دوباره جن‌زده شدی، جونگین؟ زده به سرت؟ فکر کردی کی هستی؟ خدا؟ فکر کردی چیکار می‌تونی بکنی؟ به آسمون بگی همین الان بباره؟ به آتیش بگی نسوزونه؟ به خاکسترها بگی که دوباره برنج بشن؟» متوقف شد و با لحنی تحقیرآمیز گفت: «تو هیچی نیستی، جونگین. این ماییم که بهت بها دادیم. بی‌خودی گنده‌ات کردیم. هر تصمیمی گرفتی گفتیم چشم. راست می‌گن که به امگا جماعت نباید رو داد. بابا گذاشت کار تو به اینجا برسه؛ به جایی که فکر کنی می‌تونی همه چیز رو کنترل کنی، که فکر کنی چیزی به جز یه امگای رعیت احمق بی‌ارزش هستی!»
جونگین با شنیدن هر کلمه برافروخته‌تر می‌شد، به طوری که انگار آتش، نه در انبار غله بلکه در درون اون بود که شعله می‌کشید. باید حق برادر زبون‌درازش رو کف دستش می‌گذاشت، اما نه وقتی که انبار در حال سوختنه. «ولم کن هرزه‌ی حرومزاده!» تجو رو هل داد تا سراغ انبار بره اما در اون لحظه پدرش که لنگ‌لنگان جلو اومده بود، عصاش رو سد راهش کرد.
«همون‌جا وایسا امگای زبون‌نفهم!» پیرمرد نگاه ملامت‌بارشو به صورت پسرش دوخت. «چشم‌هات رو باز کن، جونگین! کری یا خری که نمی‌فهمی چی می‌گم؟ کار از کار گذشته، انبار غله نابود شده! برای جزغاله شدن اصرار داری؟ بفرما برو!» و جمله‌ی آخر رو فریاد زد.
جونگین انگار بالاخره تسلیم شد. بالاخره باور کرد که کودک یک‌ساله‌اش مُرده، دود شده و به هوا رفته. بالاخره پذیرفت که از انبار غله‌ی نازنینش چیزی به جز تلی از خاکستر باقی نمونده. برای همین مثل مادرهایی که فرزند دلبندشون رو از دست دادن روبه‌روی خاکستر سوزانش روی زمین افتاد و های‌های گریه کرد. ضجه زد، مثل دیوانه‌ها خودش رو کتک زد و صورتش رو چنگ کشید. و خانواده‌اش فقط تماشاش کردن، چون کاری از دست‌شون بر نمی‌اومد.

Poverty & PrideWhere stories live. Discover now