دو
بکهیونچیزی به جشن درو نمونده بود. سراسر عمارت پارک هوجین پر از شور و هیاهو بود. از خدم و حشم گرفته تا پیشکار و مباشر، همه مشغول کاری بودن. ارباب پارک تازه از معبد برگشته بود. هدایایی برای کاهنان برده بود، و لابد به جاش طلب دعای خیر، محصول پربرکت و ثروت بیشتر و بیشتر کرده بود. بکهیون نمیفهمید این اعیانها برای چی اینقدر به هر دری میزنن که ثروتشون رو بیشتر کنن؛ مگه این همه پول روی پول گذاشتن چه لذتی داره؟ پس آدم کی قراره سیر بشه، کی قراره جیبهاش پر بشه؟ شاید چون خودش یک اعیان واقعی نبود اینها رو نمیفهمید. شانزده سالش بود که پدر و مادر رعیتش با شرمندگی بهش اعتراف کرده بودن که والدین واقعیش نیستن. بعد از سوءقصدی که به جون بکهیون شده بود، تصمیم گرفته بودن حقیقت رو برملا کنن. چنان سرافکنده و خجالتزده بودن که انگار گناهی نابخشودنی مرتکب شدهان. رفتارشون یکشبه با بکهیون عوض شده بود. با پسرشون مثل یک ارباب رفتار میکردن. تا پیش از اون شب، بکهیون ارتباطی صمیمانه با والدینش داشت. تک فرزند بود. با اینکه رعیت بود اما هیچ شکایتی نداشت. خوشحال زندگی میکرد و آرزوهایی کوچک داشت که به نظر دستیافتنی میرسیدن. اما سرنوشت گاهی چیزی رو که احساس میکنی توی چنگت داری ازت میگیره و جوری از پیش چشمهات محوش میکنه که شک میکنی اون چیز روزی وجود داشته یا نه.
بکهیون پسر ارباب بیون بود، مردی که نه تنها صاحب تمام زمینهای پشت کوهستان قلعهی سبز بود بلکه در تجارت ید طولایی داشت و شهرت و ثروتش زبانزد خاص و عام بود. اما ظاهراً سرنوشت نمیخواست چیزی از مال و مکنتش به پسرش برسه. وقتی بکهیون فقط سه سالش بود رستهای از رعیتهای یاغی که سالها پیش از زور گرسنگی راهزن شده بودن و توی کوه و کمر زندگی میکردن، به مِلکشون حمله کردن و از ارباب بگیر تا خدمتکار همه رو از دم تیغ گذروندن. تنها کسی که جون سالم به در برد بکهیون سهساله بود که از قضای روزگار نصیب زوج رعیتی شد که صاحب فرزند نمیشدن. پدر و مادر رعیت بکهیون میگفتن قرار بر این بوده که با کشتن ارباب بیون هر رعیتی بشه صاحب زمینی که روش کار میکنه. جهشیک، یعنی سرکردهی شورشیها، روستاییهای ساده لوح رو با همین وعده فریفته بود و ازشون سوءاستفاده کرده بود. اما بعد از قتل عام ارباب بیون و خانوادهاش و رسیدن به هدفش، به رعیتهایی که روزی برادر خطابشون میکرد، پشت کرد و تاج و تخت ارباب بیون رو تصاحب کرد.
سالها بعد انگار کلاغی، خبرچینی یا مزدوری برای یاغی تختنشین خبر برده بود که پسر شانزدهسالهی ارباب بیون هنوز زنده است و با خانوادهای رعیت زندگی میکنه. این رو والدین بکهیون وقتی فهمیدن که مردی نقابپوش قصد جون پسرک رو کرده بود. درسته که اون روز جون بکهیون رو سگ وفادارشون نجات داده بود و آدمکش رو موقتاً متواری کرده بود، اما یقیناً خلاص شدن از شر یک سگ نمیتونه برای راهزنهایی که روزی دزد سر گردنه بودن کار سختی باشه. این شد که والدین ناتنی بکهیون هر طوری که بود بکهیون رو راهی اون طرف کوهستان کردن. به امید این که ارباب پارک که روزی دوست صمیمی و یار غار ارباب بیون بوده، بهش پناه بده تا از شر جهشیک در امان بمونه.
به این ترتیب حالا بکهیون بیستوششساله در عمارت ارباب پارک زندگی میکرد. به لطف انگشت کوچیک پای چپش که هیچ وقت نداشتش، شناسایی و در واقع تأیید هویت شده بود. انگار وقتی به دنیا اومده بود خبر چهارانگشتی بودن پاش به این طرف کوهستان قلعهی سبز، و به گوش ارباب پارک هم رسیده بود.
حالا حدود ده سال بود که بکهیون مهمان این عمارت بود. بیشتر روزهاش رو با خوندن کتاب و مقاله و یاد گرفتن زبانهای خارجی میگذروند. بهترین سرگرمیش مصاحبت با تجار کشورهای مختلف و آگاه شدن از اخبار و احوالات سیاسی، اجتماعی و فرهنگی اقوام و ملل گوناگون بود. اگر پول یا چیز گرانبهایی به دست میآورد فوراً با کتاب، مجله یا حتی دستنوشتهای ناچیز از نویسندهای بینام و نشون عوض میکرد. ارباب پارک، همیشه به شوخی بهش میگفت: «پول انگار توی جیب تو سنگینی میکنه. اگر جهشیک یاغی هم ارث و میراثت رو بالا نمیکشید، تو همهاشو به باد فنا میدادی، به یک مشت کاغذپاره میفروختی. اصلاً نمیدونی چطور پول جمع کنی.»
ارباب پارک همیشه از این دست کنایهها میزد. از این که پسر رعیتمئاب دوست قدیمیش رو به خونهاش راه داده چندان خوشحال و راضی به نظر نمیرسید. به نظر اون بکهیون خون اعیان و تفکر و منش عوام رو یکجا داشت. برای همین از اینکه بکهیون بخواد عضوی از خانوادهاش بشه هراسان بود. البته میدونست که تقریباً محاله چنین کاری از بکهیون سر بزنه. اما از پخش شدن شایعاتی که میگفتن بکهیون قراره همسر یکی از پسرهای ارباب پارک بشه با وسواسِ به خصوصی جلوگیری میکرد. به قول خودش از پاپتیها و غربتیها کم زخم نخورده بود. همسر اولش که یک رعیت بود به خاطر هوسی یکشبه بهش تحمیل شده بود. سالها پیش وقتی که جوون بود، پدرش، یعنی ارباب سابق طایفهی پارک که به غریبنوازی و گداپروری مشهور بود، مجبورش کرده بود با زنک خدمتکاری که شبی رو از روی مستی باهاش گذرونده بود، ازدواج کنه. برای همین ارباب پارک هوجین در تمام طول عمرش هرگز به همسرش روی خوش نشون نداده بود. هیچ وقت بهش لبخند نزده بود. نه شبی که به ازدواج هم در اومدن و نه حتی وقتی که اولین فرزند آلفاش رو بهش داد. حالا که سالها از مرگ همسر رعیتش میگذشت، ارباب پارک هنوز همون نگاه کینهتوزانه و بیاعتماد رو به پسرش، چانیول داشت. چانیول اولین فرزند آلفاش بود. اما همهی عمارت، حتی باغبانها و آشپزها هم میدونستن که ارباب پارک، چانیول رو بیشتر به چشم موجودی از نژاد پست میبینه تا پسر خودش. پیرمرد هیچ وقت نتونسته بود برای چند ثانیه به چشمهای چانیول نگاه کنه و مردمکهای مرموز و خائن مادرش رو توی اونها نبینه.
چانیول حاصل اختلاط نژاد برتر نجبا و نژاد پست رعایا بود. موجودی که نه اعیانها تأییدش میکردن و نه در جمع رعیتها جایی داشت. اغلب کمحرف بود و سرش به کار خودش گرم بود. هیچ وقت برای شروع یک مکالمه پیشقدم نمیشد، مگر در مواردی که مجبور بود. اما این اواخر بکهیون متوجه چیزهایی شده بود. چانیول که همیشه غذاش رو ظرف سه دقیقه میبلعید، وقتهایی که تصادفاً موقع صبحانه به بکهیون برخورد میکرد لقمههای کوچکتر برمیداشت و در مورد مزهی غذا یا وضعیت آب و هوا اظهار نظر میکرد. تا قبل از اینها اگر از بکهیون دربارهی چانیول میپرسیدی میگفت: «وقتی نوبت به خرج کردن کلمات میرسه جناب پارک چانیول خسیسترین آدم دنیاست.» اما حالا انگار تغییراتی نامحسوس داشت در وجود آلفای بیست و پنج ساله به وجود میاومد که بکهیون رو کنجکاو کرده بود.
امروز بکهیون کمی دیرتر برای صبحانه به آشپزخانه رفته بود. با این که همیشه سر ساعت مشخصی همزمان با طلوع خورشید از خواب بیدار میشد اما حاضر شدنش سر میز صبحانه از الگوی مشخصی پیروی نمیکرد. گاهی اولین نفری بود که پاش رو توی آشپزخانه میگذاشت و گاهی آخرین کسی بود که آشپز عمارت در حالی که زیر لب غرولند میکرد، براش صبحانه سرو میکرد.
وقتی وارد آشپزخانه شد چانیول صندلی مورد علاقهاش رو -که کنار پنجرهی کوچکِ تهِ آشپزخونه بود- اشغال کرده بود. دستش رو زیر چونهاش زده بود و با حالتی متفکرانه انگار سعی میکرد دونههای برنج رو با چاپستیکش از هم جدا کنه. بکهیون شونهای بالا انداخت و صندلی دورتری رو برای نشستن انتخاب کرد. به هر حال اون صندلی هیچ وقت مال بکهیون نبود. هیچ چیزی توی این خونه مال بکهیون نبود. چند دقیقه بعد آشپز جلو اومد و بیسر و صدا صبحانهی بکهیون رو جلوش گذاشت. اما قبل از اینکه بره خم شد و زیر گوش بکهیون پچپچ کرد: «از کلهی سحر نشسته اونجا. سراغ شما رو میگرفت. خدا به خیر کنه، اربابزاده امروز عجیب و غریب رفتار میکنه.»
بکهیون ابرویی در هم کشید. «سراغ منو گرفت؟»
«خدا میدونه چه خوابی براتون دیده، ارباب بکهیون!» آشپز زیرچشمی نگاهی به چانیول که غرق در افکارش بود انداخت. «صبح چند تا سینی از شیرینیهایی رو که برای جشن پخته بودم دور ریخت. پرسید برای چی این همه شیرینی پختم. من هم گفتم دستور ارباب بزرگه، گفته امسال جشن خیلی مفصلی داریم. نمیدونم چی شد که یکدفعه جن گرفتش. چند تا از سینیها رو که نابود کرد، بالاخره دلش خنک شد و رفت اونجا غمبرک زد.» نگاه دلسوزانهای به بکهیون انداخت. «امروز از دندهی چپ پا شده، غیظش رو سر ما خالی میکنه! خدا نصیب نکنه، میترسم شرش دامن شما رو هم بگیره ارباب!»
بکهیون که از چاپلوسی خوشش نمیاومد گفت: «لازم نکرده غصهی منو بخوری، برو به کارت برس.»
آشپز که رفت بکهیون نگاهی به چانیول انداخت. آلفای جوان همچنان در سکوت، مشغول بازی با دونههای برنج بود و از چهرهاش هیچ چیزی نمیشد خوند. راست میگفتن که آدمها از پدیدههای ناشناخته و رازآلود میترسن. چانیول آدمی مرموز بود که هیچ کس توی عمارت دَرَندشت پارک نمیتونست ادعا کنه شناخت کاملی ازش داره. و همه به نوعی ازش میترسیدن. وقتی توی محوطه راه میرفت، خدمتکارها فاصلهشون رو باهاش حفظ میکردن. حتی اشرافزادههایی که با ارباب پارک رفت و آمدی داشتن هم، سعی میکردن به پر و پاش نپیچن. یک بار دستور داده بود یکی از مباشرها رو اونقدر شلاق بزنن تا زبون باز کنه و بگه غلهای که میدزده رو کجا پنهان میکنه. وقتی انبار مخفی مباشر خائن رو پیدا کردن ارباب پارک کلی خوشحال شده بود و جلوی همه چانیول رو تحسین کرده بود. این از اون دفعات نادری بود که آشکارا به چانیول افتخار میکرد. اون هم به خاطر پول بیزبونی که به جیبش برگردونده بود. وقتی چانیول دزد رو تحویلش داده بود، پیرمرد دستی به شونهی پسرش زده بود و گفته بود: «میبینم از جنم پدرت بینصیب نموندی! خون منه که تو رگهات میجوشه، پسر.» بعد آهی کشیده بود و انگار که چانیول بیماری لاعلاجی داشته باشه، ناامیدانه اضافه کرده بود: «ای کاش اون مادر نمک به حرومت بدنامیش رو برای تو به ارث نمیگذاشت.» چانیول حتی اون موقع هم چیزی نگفته بود. بکهیون توقع داشت اون یا از تحسینهای پدرش خوشحال بشه یا حداقل واکنشی نسبت به اسم مادرش نشون بده، اما هیچ. چانیول همچنان مرموز بود. هیچ کس نمیدونست توی فکرش چی میگذره. هیچ کس نمیتونست حدس بزنه توی جنگ نابرابر فقیر و غنی، چانیول پشت کدوم سنگر ایستاده، آیا مثل پدرش رعیتها رو موجوداتی پست و حقیر میبینه یا همراه مادرش علیه اشراف قد علم میکنه. و این چیزی بود که بکهیون بیشتر از همه راجع بهش کنجکاو بود.
توی همین افکار بود که چانیول از روی صندلیش بلند شد و با قدمهایی منظم نزدیکش اومد. سایهی قامت بلندش روی بکهیون میافتاد. کت و شلوار اتوکشیدهای به تن داشت و موهاش رو طوری مرتب کرده بود که انگار با یکی از تجار فرنگی قرار ملاقات داره. وقتی پشت میز درست روبهروی بکهیون ایستاد زبون باز کرد: «صبح بخیر، میتونم اینجا بشینم؟»
بکهیون که اصلاً انتظار این رو نداشت فوراً گفت: «البته.»
چانیول میز رو دور زد و در حالی که روی صندلی کناری بکهیون مینشست گفت: «معمولاً اونجا میشینی.» و به صندلی نزدیک پنجره اشاره کرد.
«بله، البته اگر خالی باشه.» بکهیون لبخندی تصنعی زد و جرعهای از قهوهاش نوشید. نمیدونست چانیول برای چی امروز قصد داره باهاش حرف بزنه. از طرفی حرفهای آشپز هم نگرانش کرده بود. طی چندین سالی که با اون توی یک عمارت -البته در ساختمونهایی جداگانه- زندگی کرده بود، تا حالا مکالمهای طولانیتر از دو دقیقه با هم نداشتن. حتی هیچ وقت پیش نیومده بود که با هم تنها باشن.
چانیول صداش رو صاف کرد. «بله، متاسفم، من امروز صندلیت رو اشغال کردم. برای اینکه منتظرت بودم.»
بکهیون ناخودآگاه نگاهی به جایی که آشپز بود انداخت. مثل اینکه حق با اون بود. «منتظر من؟»
«بله، فکر کنم به عرضتون رسوندن.» لبخند زد و با سر به آشپز اشاره کرد.
بکهیون فقط گفت: «آه!» و خندید. نه تأیید کرد و نه تکذیب. نمیدونست قصد چانیول چیه و ممکن بود با تأیید حرف چانیول، آشپز رو به جرم خبرچینی و یا با تکذیبش، خودش رو به جرم دروغگویی به دردسر بندازه. خدمه و رعایا تا حدودی به بکهیون اطمینان داشتن. چون فکر میکردن کسی که مثل یک رعیت بزرگ شده هیچ وقت از پشت بهشون خنجر نمیزنه؛ شاید هم همینطور بود.
چانیول که متوجه معذب بودن بکهیون شده بود گفت: «مشکلی نیست، من تقریباً مطمئن بودم که این کار رو میکنه.»
بکهیون بحث رو عوض کرد. «گفتین منتظرم بودین؟»
«بله، میخواستم در مورد موضوعی باهات صحبت کنم. البته نمیخواستم مکالمهمون انقدر خشک باشه. یعنی قاعدتاً نباید باشه.»
«خب، میشنوم.»
چانیول شونههاش رو صاف کرد و دستی به کتش کشید. «حقیقتش من...» نگاهی به جایی که آشپزها کار میکردن انداخت. انگار وجودشون معذبش میکرد. «الان برمیگردم.» و چند دقیقه بعد آشپزها رو با رفتاری نه چندان دوستانه به بیرون هدایت کرده بود.
بکهیون ذاتاً آدم خونسردی بود و با ترس میونهای نداشت. اما در اون لحظه تنشی رو درونش احساس میکرد که تعریفی براش پیدا نمیکرد، البته منشأ این احساس میتونست هر چیزی باشه به جز ترس.
چانیول برگشت و دوباره روبهروش نشست. نفسی گرفت و انگار که مقابل آدم خیلی مهمی نشسته باشه پاهاش رو جفت کرد و دستهاش رو روی هم گذاشت. تمام عضلاتش انگار از اضطراب منقبض شده بودن اما نگاهش به نرمی و لطافت آب بود. «من نمیدونم مردم چطوری این نوع مکالمات رو شروع میکنن. و همون طور که احتمالاً میتونی حدس بزنی، به هیچ کس به قدر کافی نزدیک نیستم که ازش در این باره مشورت بگیرم. بنابراین چون احساس میکنم فرصت بیشتری برام نمونده میخوام بهت بگم که چه احساسی دارم.» بعد انگار که حرف اشتباهی زده باشه با دستپاچگی تصحیح کرد: «البته مطمئن نیستم، شاید قبلش باید از تو بپرسم که چه احساسی داری؟»
بکهیون گیج شده بود، پرسید: «دربارهی چی؟»
«دربارهی من. میدونم که مصاحبت با من نباید چندان خوشایند به نظر بیاد. و به طور معمول جاذبهی خاصی برای کسی ندارم. اما دیشب داشتم فکر میکردم چقدر خوب میشد اگر تو مثل بقیه فکر نمیکردی. و در این مورد به خودم امیدواری دادم چون تو با همه فرق داری.» وقتی دید بکهیون چیزی از حرفهاش سر در نمیاره گفت: «من میتونستم تا ابد سکوت کنم. میتونستم تا ابد تو رو از دور تحسین کنم. میتونستم انقدر برات کتاب بخرم و گوشهی اتاقم انبار کنم تا روزی که کتابها تمام اتاقم رو بگیرن. میتونستم هرگز از سفر تجاریام برنگردم، فرسنگها دور از اینجا بمونم و خودم رو از این برزخ خلاص کنم. اما برگشتم. به خاطر تو برگشتم. چون فکر نمیکنم زندگی دور از تو هیچ لطفی داشته باشه.»
بکهیون مات و مبهوت به صورت چانیول خیره شده بود و ذهنش مشغول تحلیل جملات آلفا بود. قلبش که با سرعت و هیجانی بیسابقه میتپید، انگار داشت زودتر از مغزش موفق به درک وقایع میشد. گرمای خونی که به گونههاش میدوید رو احساس کرد. و شاید نگاهش به لطافت نگاه چانیول شده بود که با دیدنش برقی عجیب در اعماق چشمهای سیاه آلفا درخشید. گره خوردن نگاههاشون شاید ساعتها طول کشیده بود و شاید هم فقط کسری از ثانیه بود، اما بکهیون زمانی به خودش اومد که نرمی و رطوبت لبهای آلفا رو روی لبهاش حس کرد. در یک چشم به هم زدن مثل جنزدهها چانیول رو هل داد و از روی صندلی بلند شد. «چه غلطی داری میکنی، ابله؟»
چانیول که انگار نفسش رو حبس کرده بود فقط پلک زد.
بکهیون گفت: «فکر کردی من یکی از این امگاهای نوجوون احمقم که با این اراجیف خامش کنی و چند شبی رو باهاش بگذرونی؟» لگدی به صندلی زد. «محض اطلاعت باید بگم من بیستوشش سالمه و حتی وقتی نوجوون بودم هم از هیچ آلفایی اینطوری گول نخوردم.»
چانیول که انگار دهنش خشک شده بود، به سختی کلماتی دست و پا شکسته به زبون آورد: «من... منظورم... من نمیخواستم...»
اما بکهیون بین حرفش دوید: «خودت رو خسته نکن. همه چیز روشنه. کنترل بعضی اعضای بدن برای آدم سخته، درک میکنم؛ مخصوصاً برای یک آلفا. اما باید حالیت بشه که من گزینهی مناسبی نیستم. یا بهتر بگم: من اصلاً جزو گزینههات نیستم.» دستی روی شونهی چانیول زد. «اگر عاقل باشی بار اول، بار آخرته!» و به سمت خروجی آشپزخونه رفت اما قبل از اینکه دستگیرهی در رو لمس کنه صدای چانیول متوقفش کرد.
«بار آخرم نیست!» وقتی بکهیون با نگاه خشک و تیزش بهش خیره شد تصحیح کرد: «امیدوارم نباشه.»
«یه نفرو اون بیرون میشناسم که بدجوری با من همعقیدهاس. حتی یک کلمه بیشتر باعث میشه در جریان این اتفاق قرارش بدم.»
«من از ارباب پارک نمیترسم. میخوای بهش بگی که من عاشقتم و سعی کردم ببوسمت؟ از این کارت ممنون میشم.»
این بار بکهیون بدون حرف بیشتری آشپزخانهی عمارت رو ترک کرد. برقرار کردن هر گونه ارتباط عاطفی با اطرافیانش آخرین چیزی بود که میخواست. چون معتقد بود دلبستگیها بدون شک مانع از رسیدن به اهدافش خواهند شد. همیشه به ابراز علاقهها با نهایت سردی و بیتفاوتی پاسخ میداد و به این ترتیب موضوع به سادگی فیصله پیدا میکرد. اما این یکی هر کسی نبود، پارک چانیول اربابزاده بود، اگر پا پس نمیکشید چی؟ چیزی در درونش میگفت این بار همه چیز فرق داره. اصلاً چرا راجع به این یکی متفاوت فکر میکرد؟ و همین سوال بود که به شدت خشمگینش میکرد. طوری که بعد از آشپزخونه یک راست سمت دفتر ارباب پارک رفت. میخواست قضیه رو قبل از اینکه مشکلساز بشه فیصله بده. اصلاً مگه این همون کاری نبود که چانیول تشویقش کرده بود انجامش بده؟
چند دقیقه بعد پشت در اتاق کار ارباب پارک بود، دری ضخیم و مرتفع، از جنس مرغوبترین چوب، با نقوش برجستهی تو در تو در حاشیهها که با زیبایی و شکوهش میخواست ثابت کنه چه فرد مهمی توی اتاق حضور داره. در نیمهباز بود و صدای عتاب و خطاب ارباب پارک توی اتاق بزرگ میپیچید. پیدا بود که تنها نیست.
بکهیون دستش رو بالا برد تا به در ضربهای بزنه اما صدای فریاد ناگهانی ارباب پارک غافلگیرش کرد. لحظاتی بعد صدای داد و هوار و فحاشی پارک هوجین با نالههای ضعیف مردی آمیخته شد. فهمیدنش چندان سخت نبود، ارباب پارک داشت یکی از رعیتهاش رو که احتمالاً مرتکب خطایی شده بود، با ترکه و شلاق تأدیب میکرد. اما تا جایی که بکهیون میدونست، اون معمولاً این کار رو به مباشرهاش میسپرد و اونها هم برای زهر چشم گرفتن از سایرین، مجازات فرد خطاکار رو توی محوطهی عمارت و در ملع عام انجام میدادن، نه توی اتاق کار ارباب. و همین بود که حس کنجکاوی بکهیون رو برانگیخت. امگا ناخودآگاه سرش رو نزدیک شکاف در برد و گوشهاش رو تیز کرد.
ارباب پارک با صدای خشن و پر از نفرتی میپرسید: «چه غلطی میخوای بکنی، ها؟ با اون پای علیلت چطوری میخوای بدهی منو بدی، رعیت بیهمهچیز؟ شنیدم بچههات هم که فقط یک مشت امگای بیخاصیتن!»
رعیت با درموندگی نالید: «ارباب، اگر یک سال به من فرصت بدید جبران میکنم.»
ارباب پارک با حرص فریاد زد: «حرومزاده!» و صدای شلاق دوباره توی اتاق پیچید. «فکر کردی من احمقم، بیپدر؟ میخوای سر منو کلاه بذاری؟»
رعیت بین کتکهایی که میخورد بریده بریده گفت: «ارباب، به خدایان معبد قسم، همچین منظوری نداشتم.»
«اسم خدایان رو به زبون نیار، حیوون پست! که اینطور؟ یک سال وقت هم میخوای؟ نمیفهمی با ندونم کاری و بیلیاقتیت چه خسارتی به من زدی؟ سال بعد که باید خراج همون سال رو بدی، بدهی امسال رو میخوای چیکار کنی؟ فکر کردی من ساکت میشینم تا رعیت حقیری مثل تو حقم رو بخوره؟»
«ارباب، قسم میخورم دو برابر کار میکنم.»
«خفه شو! به من نگو که با این دست و پای از کار افتادهات میتونی خسارتم رو جبران کنی، مردک شَل!»
«بله میتونم ارباب. امسال محصول من بهتر و بیشتر از همهی رعیتهای دیگه بود. اگر همهاش نمیسوخت مطمئنم کاملاً راضیتون میکرد. سال بعد هم میتونم همین کارو بکنم. ارباب خواهش میکنم، به خاطر خدایان...» و ضربهای که احتمالاً به صورتش خورد مانع از ادامهی حرفش شد.
«مردک حرومزاده، خیال کردی نمیبینم که حتی نمیتونی از اینجا تا دم در اتاق درست راه بری؟ خبر دارم که امگاهات تمام کارهای مزرعه رو انجام میدن. تو بدون اونها حتی یک روز هم دووم نمیاری.»
مدتی سکوت برقرار شد. بعد صدای شکستهی رعیت به زحمت به گوش بکهیون رسید. «حتی اگر هم اینطور باشه به حال شما چه فرقی داره؟ شما فقط پولتون رو میخواید.» از لحنش میشد حدس زد که تمام ضرب و شتمها و تحقیرها به اندازهی این حرف خاطرش رو نیازرده.
انگار صدای محزونش روی ارباب پارک هم تأثیر گذاشت، چون پیرمرد بعد از تأملی کوتاه بدون خشونت و فریاد گفت: «فرق داره، چون دلم به حال رعیت علیلم سوخته. انگار خدایان بهت رو کردهان!» بعد با طنزی تحقیرآمیز اضافه کرد: «حرومزادهی خوشاقبال!» و صدای خندهای که از تمام فریادهاش بلندتر بود اتاق رو گرفت. بعد انگار که داره لطف بزرگی در حق رعیت بینوا میکنه گفت: «یکی از امگاهای بیخاصیتت رو به جای بدهیم برمیدارم. حالا میتونی بری خونه، زخمهات رو ببندی و جشن بگیری!» وقتی رعیت جوابی نداد پرسید: «چیه؟ خوشحال نشدی؟»
رعیت با صدایی که انگار از ته چاه در میاومد گفت: «ارباب، این امگاهایی که میفرمایین، بچههای من هستن.» کمی مکث کرد. انگار دودل بود که این حرف رو بزنه یا نه، ولی بالاخره گفت: «من دوستشون دارم.»
این بار صدای قهقههی ارباب پارک بدجوری توی ذوق بکهیون زد. حتی حرفهایی که بعدش زد هم عصبانیتَرش کرد.
«از گستاخیت خوشم اومد. با اینکه میدونی احمق فرض کردن من ممکنه به ضررت تموم بشه باز هم جرأت میکنی حرف مفت بزنی. میدونی اگه تمام بچههات رو هم به عنوان برده بهم بدی باز هم خسارتی که زدی رو جبران نمیکنه. همهشون با هم به اندازهی یک کیسه برنج هم نمیارزن. و با این حال این تویی که میخوای در عوض امگای مردنیای که بهم میدی چیز بیشتری گیرت بیاد، بیشتر از مالیات یک سال زمینم که نابودش کردی.» کمی مکث کرد و ادامه داد: «خیلهخب، مثل اینکه امروز واقعاً روز خوششانسیته. میدونم که با سوختن انبار غله، آذوقهی زمستون خودت هم از بین رفته. بالاخره باید شکم بچههات رو سیر کنی تا بتونن کار کنن. فردا یکی از مباشرها رو میفرستم دنبال امگایی که معامله کردیم. میگم چند تا کیسه برنج هم بیارن. فقط یادت باشه تو کارش دخالت نکنی و بذاری هر کدوم رو که میخواد انتخاب کنه. حالا هم قبل از اینکه نظرم عوض بشه گورت رو گم کن.»
داخل اون اتاق هر اتفاقی که داشت میافتاد، اصلاً باب میل بکهیون نبود. هر زمان برخوردی این چنینی بین ارباب و رعیت شکل میگرفت، بکهیون ناخودآگاه خودش رو طرف رعیت بیچاره میدید، فارغ از علت دعوا و اینکه آیا واقعاً رعیتی که داره مجازات میشه مستحق سرزنش بوده یا نه. با اینکه معمولاً کاری ازش بر نمیاومد آرزو میکرد روزی بتونه جلوی این ظلم وقیحانه رو بگیره. اما این بار احساس بدتری داشت. احساس میکرد این بار مقابل رعیتها ایستاده. اصلاً شاید داشت توی زمین ارباب پارک، بازی میکرد. بکهیون به این نیت به اینجا اومده بود که به پدر چانیول بگه جلوی پسرش رو بگیره. چون میدونست ارباب پارک دلش نمیخواد پسرش با آدم رعیتمئابی مثل بکهیون صنمی داشته باشه و خدایی نکرده بخواد روزی باهاش ازدواج کنه. فقط به خاطر اینکه از رعایا متنفر بود. و همکاری بکهیون و صحه گذاشتن به این خوی متکبرانهی ارباب پارک، انگار مهر تأییدی بود بر پَست و حقیر شمردن مردم تهیدست و بیچیز جامعه. شاید هم فقط به خاطر شنیدن اون حرفها دچار احساسات غیرقابلکنترل شده بود و بعداً از تصمیمش پشیمون میشد، اما به هر ترتیب تصمیم گرفت فعلاً فقط ساختمون اصلی -که محل اقامت ارباب پارک و خانوادهاش بود- رو ترک کنه.
وقتی داشت از در اصلی خارج میشد از دربان ساختمون پرسید: «چرا نگفتی ارباب پارک مهمون دارن؟ من که بهت گفتم با ایشون کار دارم.»
«مهمون؟ منظورت همون رعیت شَل و پَله؟»
«یه رعیت شل و پل یا یه اشرافزادهی سالم، چه فرقی میکنه؟ مهم اینه که اون الان سرش شلوغه!»
دربان کجخندی زد: «به ما گفته فقط وقتی یه نجیبزاده پیشش بود کسی رو راه ندیم.»
بکهیون جوابی نداد و فقط اونجا رو ترک کرد. اما در اون لحظه به این فکر میکرد که اگر جای اون رعیت بیچاره بود، هرگز نمیخواست کسی شاهد معاملهی تأسفبارش باشه؛ فرزندش در ازای چند کیسه برنج.
از ساختمان اصلی که دور شد، به محوطهی عمارت رفت. روی نیمکت سنگی، زیر درختی که برگهای خزونش یکی یکی در حال فرو افتادن بودن نشست. درست روبهروش پل قوس دار سفیدی بود که از روی نهر رد میشد و بخش شرقی و غربی عمارت رو به هم متصل میکرد. ساختمان آشپزخانه با اینکه دور بود اما کاملاً در معرض دیدش بود. درشکهها و گاریهای مواد غذایی و زباله با سرعت پر و خالی میشدن. حالا که وعدهی صبحانه تمام شده بود، آشپزها و شاگردهاشون برای آماده کردن ناهار تدارک میدیدن. بکهیون فکر کرد که پختن سه وعده غذا برای تمام اهالی عمارت پارک چه کار سخت و سنگینی میتونه باشه. تازه اگر جشنی هم در کار باشه باید نیرویی دو برابر به کار گرفت، از چند روز قبل تدارک دید، شیرینی و کیک پخت، نوشیدنی درست کرد، سس آماده کرد، حبوبات خیسوند و خلاصه یک لحظه هم نمیشد بیکار موند. همهی ده سالی که اینجا بود هرگز در مورد اینها با این دقت و ظرافت فکر نکرده بود. چه اتفاقی افتاده بود که یکدفعه آشپزی براش جذاب شده بود؟ یا شاید هم این آشپزخانه بود که نظرش رو جلب کرده بود. همینطور که به ساختمان مقابلش خیره مونده بود، چانیول رو دید که بالاخره از سالن غذاخوری خارج شد. قدمهایی سنگین و بیخیال برمیداشت. برای اولین بار بود که میدید آلفای اربابزاده برای رسیدن به قسمت دیگهای از عمارت عجله نداره. به دار و درخت و اشیاء دور و برش توجهی بیسابقه نشون میداد و نوک انگشتهاش رو روی برگها میکشید. نوعی رخوت توأم با پریشانی در حرکاتش دیده میشد که از این سو به اون سو میکشوندش. به نظر نمیرسید اینها آثار مستی باشه، بکهیون همین چند دقیقه پیش از هوشیاری کاملش مطمئن شده بود. این حال عجیبش انگار توجه کارگرها و آشپزها رو هم جلب کرده بود. اونها پشت سرش در گوشی حرف میزدن و با انگشت نشونش میدادن. چانیول، کمی بعد نفس عمیقی کشید، دور خودش چرخید و نگاهی به اطرافش انداخت. هیچ وقت برای بکهیون مهم نبود، اما این بار اصلاً تمایل نداشت توسط آلفای بلندقامت دیده بشه. البته اوضاع طبق میلش پیش نرفت. چشمهای سیاه چانیول از اون فاصلهی دور گیرش انداختن. بکهیون کمی توی جاش تکون خورد اما اثری از غافلگیری و دستپاچگی توی رفتارش دیده نمیشد. در عوض این چانیول بود که با یکه خوردن و ور رفتن با یقهی پیراهنش ناآرامی درونیش رو آشکار کرد. بکهیون صورتش رو برگردوند و تازه یاد نامهی توی جیبش افتاد. نامهی مهمی بود؛ از طرف کریس. بکهیون درست قبل از صبحانه از پستچی عمارت تحویلش گرفته بود و قصد داشت سر صبحانه مطالعهاش کنه. اما پارک چانیول اونقدر غافلگیرش کرده بود که نامهی کریس رو به کلی از یادش برده بود. خودش رو سرزنش کرد که چرا چنین چیزی تونسته تا این حد روش تأثیر بذاره. اصلاً چرا الان به جای رفتن به اتاقش و خوندن نامهی کریس اینجا نشسته، اینجا جلوی آشپزخانهی عمارت!
نامه رو از جیبش بیرون آورد و مشغول خوندن شد. این اولین باری بود که کریس از طریق پست براش نامه میفرستاد و این براش عجیب بود.
در نامه اینطور نوشته شده بود:بکهیون عزیز،
امیدوارم در عمارت پارک روزگار خوبی داشته باشی. و لابد داری، چون شنیدهام آنجا زندگی گربهها هم کم از سلطان جنگل نیست، و حتی موشها هم به سهم خود از مَراحم ارباب پارک هوجین بهرهمند میشوند. برای تو خوشحالم که زیر سایهی چنین بزرگمردی زندگی میکنی و از توجهات خاص ایشان برخورداری. نمیدانم مرا به خاطر داری یا نه اما من همیشه به یاد تو هستم. آخر مگر چند بار دیگر در عمرم آدمی به ذکاوت و خوشفکری تو خواهم دید؟ چه خوشاقبال بودم من، که تو را ملاقات کردم. باید اعتراف کنم در هیچ کدام از سفرهای تجاریام به امگای باکمالاتی مثل تو بر نخوردم. هرگز سالهایی که در مدرسهی ادبیات کنار هم تحصیل میکردیم را فراموش نخواهم کرد. حرفهای تو از همه شیرینتر و پرمعناتر بود.
دوست عزیزم، میخواستم این مژده را به تو بدهم که امسال از طرف عمارت پارک برای ما هم دعوتنامه ارسال شده و ما هم مورد عنایت ارباب پارک هوجین قرار گرفتهایم. امیدوارم بتوانم در روز جشن درو با دوست قدیمیام دیداری تازه کنم.
به امید دیدار،
دوست تو، کریس.بکهیون نامه رو توی جیبش برگردوند. پس امسال ارباب پارک واقعاً قرار بود جشن متفاوتی برگزار کنه. اون هیچ وقت در شأن خودش نمیدونست به عمارت دونپایهای مثل عمارت وو که ملک و املاکشون درآمد چندانی نداشت و به دهکدهی کوچک خودشون خلاصه میشد، دعوتنامه بفرسته. امسال اتفاقهای تازهای در جریان بود که بکهیون باید ازشون سر در میآورد.
دوباره با چشمهاش دنبال چانیول گشت. آلفا کمی اون طرفتر در حال صحبت کردن با باغبانی پیر بود. و تمام تلاشش رو میکرد که بدون جلب توجه، نگاههایی دزدکی به بکهیون بندازه. و در اون حالت چقدر احمق به نظر میرسید. چانیول تا قبل از این برای بکهیون مثل یک معمای حلنشده بود. نوعی خاموشی رازآلود داشت که ناخودآگاه امگا رو برای پی بردن به رازش ترغیب میکرد. اما حالا دستش برای بکهیون رو شده بود. اون فقط یک آلفا بود که حتی نمیدونست چطور باید به یک امگا ابراز علاقه کنه تا بتونه نسلش رو از خطر انقراض نجات بده. خاموشیاش دلیلی جز نادانی نمیتونست داشته باشه.
YOU ARE READING
Poverty & Pride
FanfictionGenre: omegaverse, drama, romance Couples: sekai, chanbaek Channel: @parkfamily_fictions توضیحات تکمیلی اضافه خواهد شد.