پنج، سهون

538 159 92
                                    

پنج
سهون

چه غوغایی به راه انداخته بود پدرش! امسال برای جشن درو سنگ تمام گذاشته بود؛ انواع خوراکی‌ها و نوشیدنی‌ها، نوازنده‌های چیره‌دست، و کلی مهمان عالی رتبه. صغیر و کبیر رو دعوت کرده بود، از نجیب‌زاده و نظامی بگیر تا مَلاک و درباری؛ حتی زمین‌داران خُرد و دون‌پایه رو هم از قلم ننداخته بود. به سهون گفته بود که حق انتخاب گسترده‌ای بهش خواهد و الحق و الانصاف هم همین کار رو کرده بود. توی این مدتی که سهون از سفرش برگشته بود، روزی نبود که پدرش راجع به ازدواجش حرف نزنه و ازش نخواد که برای انتخاب همسر عجله کنه. سهون هم هر بار فقط یک جواب بهش می‌داد: «هنوز فرد مناسبی رو ملاقات نکردم.»
دست آخر پدرش که اهل معامله بود یک پیشنهاد وسوسه‌انگیز بهش داد که ته‌مایه‌ای از تهدید هم داشت. سهون بعد از کلی سبک سنگین کردن بالاخره پذیرفتش. معامله از این قرار بود که سهون باید از بین امگاهای نجیب‌زاده‌ی حاضر در مراسم یکی رو به عنوان همسرش بر می‌گزید، این‌طوری پدرش هم به قولی که داده بود عمل می‌کرد و به محض به دنیا اومدن جانشین سهون، از رهبری قبیله کناره‌گیری می‌کرد تا سهون صاحب مسند ریاست بشه.
البته جاه‌طلبی سهون به قدری مفرط و بیش از اندازه نبود که وادارش کنه این پیشنهاد رو بپذیره. از طرفی هم در این امر شک نداشت که دیر یا زود رئیس قبیله خواهد شد. برای همین هم پیشنهاد پدرش رو رد کرد. اما عالیجناب پارک اصرار کرد و بهش گفت که اگر پیشنهادش رو قبول نکنه معلوم نیست چه کسی به عنوان جانشین انتخاب خواهد شد و تأکید کرد که چانیول هم می‌تونه شایستگی‌های لازم رو برای ریاست داشته باشه.
روی هم رفته وسوسه‌ی ریاست زودهنگام و ترس از کنار گذاشته شدن از صندلی جانشینی، سهون رو متقاعد کرد که انتخاب یک همسر نمی‌تونه کار سخت یا آزاردهنده‌ای باشه. فقط کافی بود بین حضار بگرده و هر امگایی که مجذوبش کرد رو به پدرش معرفی کنه. کمی که بیش‌تر فکر کرد حتی این کار به نظرش سرگرم‌کننده هم اومد. اما تنها چیزی که آزارش می‌داد این بود که قرار نبود با کسی که عاشقشه ازدواج کنه. مشکلش این بود که هنوز عاشق نشده بود. از وقتی یادش می‌اومد مادر مرحومش همیشه بهش می‌گفت که قراره روزی بزرگ بشه و با امگایی که دوستش داره ازدواج کنه. می‌گفت ازدواج بدون علاقه معنایی نداره و اصلاً زندگی بدون عشق فقط حرکتی پیوسته و خاموش به سوی مرگه. این حرف‌ها رو که به خاطر می‌آورد لحظه‌ای از تصمیمش صرف نظر می‌کرد اما بعد دوباره توجیه‌ها و استدلالات منطقی ذهنش رو پر می‌کردن. پیش خودش فکر می‌کرد نمی‌شه که تا آخر عمر منتظر عشقی موند که ممکنه هرگز اتفاق نیفته. برای جانشینی هم که شده دیر یا زود باید ازدواج می‌کرد. ای کاش مادرش زنده بود و بهش می‌گفت که درست فکر می‌کنه.
اون روز سهون خوشحال نبود، نمی‌تونست باشه. بعد از مرگ مادرش در هیچ جشن درویی لبخند نزد. وقتی خیلی کوچیک بود مادرش توی جشن درو توسط رعیت‌های شورشی زخمی شد و بعد از چند روز معلق بودن بین مرگ و زندگی بالاخره روحش دنیا رو ترک کرد.
بانو سوجین بر خلاف همسرش مهر و ملاطفت ویژه‌ای نسبت به رعیت‌ها داشت. می‌گفت این رعیت‌هان که وارث و باعث اصلی آیین جشن خرمن هستن. مگه نه این‌که محصول زمین‌ها حاصل زحمات اون‌هاست؟ پس جشن گرفتن بدون اون‌ها چه لطفی می‌تونه داشته باشه؟ روز جشن که می‌رسید به زور قهر و بهانه‌گیری هم که شده عالیجناب پارک رو وادار می‌کرد دروازه‌ی عمارت رو به روی رعایا باز کنه. اما نمی‌دونست که به خاطر این کارش تاوان سنگینی خواهد پرداخت.
مردم فقیر و بیچاره وارد قصر که می‌شدن دهن‌هاشون از حیرت باز می‌موند. پیش خودشون فکر می‌کردن که اگر تا آخر عمر هم این‌جا بخورن و بخوابن زیانی به شکوه قصر و ثروت اهالیش وارد نمی‌شه. از خودشون می‌پرسیدن که این همه مال و منال از چه طریقی حاصل شده؟ اگر کار و تلاش رعیت‌ها نبود این قصر وجود داشت؟ اصلاً ارباب‌ها صاحب این ثروت هستن یا غاصبش؟ و همه‌ی این افکار و نتیجه‌گیری‌ها که طی چند سال دهن به دهن بینشون می‌چرخید، در نهایت به شورشی سازمان‌نیافته و نافرجام ختم شد.
سهون هشت سالش بود که رعیت‌ها تصمیم گرفتن در روز جشن درو که وارد عمارت می‌شن مخفیانه با خودشون سلاح حمل کنن. ارباب پارک رو بکشن و اموالی رو که فکر می‌کردن متعلق به خودشونه، غنیمت بگیرن تا از فلاکت و بیچارگی نجات پیدا کنن.
این کارشون اما نتیجه‌ای جز جراحت شدید بانو سوجین و کشته شدن چند رعیت و محافظ نداشت. بعد از خاموش شدن آشوب رعایا ارباب پارک بلافاصله عاملان شورش رو دستگیر و شکنجه کرد. و در کمال حیرت همه‌ی بازجویی‌ها به اسم یک نفر ختم شد، مادر چانیول. اون بود که به همسرش خیانت کرده بود و پول و سلاح شورشی‌ها رو تأمین کرده بود. با این‌که رعیتی بی‌چیز بود که به همسری پارک هوجین در اومد و صاحب همه چیز شد، اما باز هم این براش کافی نبود. بعد از چند سال ذات فرومایه‌ی خودش رو بروز داد و چنین کشت و کشتاری به راه انداخت.
ارباب پارک همه‌ی شورشی‌ها رو گردن زد اما در مورد همسر خودش به تبعید رضایت داد. موقع امضا کردن حکم، به چشم‌های درشت چانیولِ ده‌ساله که مثل دو تا سنگ سیاه براق بهش زل زده بودن نگاه کرد و حکم اعدام رو به تبعید کاهش داد. شاید از برق خشم نهفته‌ای که توی اون چشم‌ها می‌دید ترسید، از انتقامی که می‌تونست به همراه داشته باشه. و سهون همیشه اون ترس و ناآرامی رو در اعماق چشم‌های پدرش، وقتی به چانیول نگاه می‌کرد، می‌دید.
سهون معتقد بود از اون سال به بعد، نه فقط چشم‌ها بلکه قلب چانیول هم به سنگی سیاه و نفوذناپذیر بدل شد. طوری رفتار می‌کرد که انگار خانواده‌اش اصلاً وجود ندارن. همیشه کنج عزلت رو به جمع‌های خانوادگی ترجیح می‌داد. مثل کسی رفتار می‌کرد که آرزوی انتقام رو توی دلش می‌پرورونه و منتظر فرصتیه تا زهرش رو بریزه. این رفتارش رفته رفته باعث بدبینی و دلزدگی سهون هم شد. اون که در عالم کودکی بر خلاف ارباب پارک و بقیه تصمیم نداشت مادر چانیول رو قاتل مادر خودش بدونه و برادرش رو به خاطر این اتفاق سرزنش کنه، با گذشت زمان به این نتیجه رسید که اشتباه می‌کرده. چانیول هیچ وقت نمی‌تونست برادرش باشه. حق با پدرش بود، یک رعیت‌زاده هیچ وقت نمی‌تونست یک نجیب‌زاده بشه!
اون شب، وقتی سهون پا به مراسم گذاشت همون‌طور که فکرش رو می‌کرد خیلی زود همه‌ی توجه‌ها رو به خودش جلب کرد. به خاطر اجرای رقص سنتی مراسم بارها تحسین شد و طبق برنامه‌ریزی پدرش ده‌ها امگای زیبا مقابلش صف کشیدن تا اون یکیشون رو بپسنده. پدرش در دعوتنامه‌های خاص، به برگزاری مراسم انتخاب همسر اشاره کرده بود و پیدا بود که هر کدوم از امگاهای منتخب، تمام تلاشش رو کرده تا بیش‌تر از بقیه به چشم بیاد. اما انگار این تلاش‌ها روی سهون نتیجه‌ی عکس می‌داد، هر چه امگایی زیباتر و مشتاق‌تر به نظر می‌رسید سهون برای انتخابش بی‌میل‌تر می‌شد. اون می‌دونست اشتیاقی که در نگاه امگاها موج می‌زنه از روی عشق و علاقه نیست، بلکه تنها جاه‌طلبی و کمال‌گرایی باعث برق زدن چشم‌هاشون می‌شه. امگاها فقط به این فکر بودن که چطور دیده می‌شن. اما مسئله‌ی مهم‌تر رو فراموش کرده بودن، این‌که خودشون چه چیزی می‌بینن. و این سهون رو آزار می‌داد. احساس می‌کرد با این‌که همه‌ی چشم‌ها بهش دوخته شده، کسی نمی‌بیندش.
بعد از ملاقات نیمی از امگاها پیش پدرش رفت. اون در مورد امگاها سوالاتی پرسید که سهون با بی‌میلی بهشون جواب می‌داد. می‌خواست اوضاع رو سبک سنگین کنه و ببینه آیا ممکنه انتخاب همسر رو عقب بندازه یا نه. اما مابین صحبت‌هاش یک‌دفعه به دو تا چشم قهوه‌ای روشن بر خورد که باعث شد حرفش یادش بره. چشم‌ها مال یک امگای خدمت‌کار بودن که پوستی آفتاب‌سوخته و اندامی استخوانی داشت. نگاهش با همه فرق داشت، گستاخانه و بی‌شرم نبود اما اون خشوع و کرنشی که معمولاً در نگاه رعیت‌ها می‌شه دید، رو نداشت. سهون اصلاً نفهمید چطور شد که یک‌دفعه و بی‌مقدمه در مورد چشم‌های خدمت‌کار اظهار نظر کرد. گفت: «چه چشم‌هایی داره، حیفن توی صورت این!» حرفش باعث سوءتفاهم شد. همه‌ی کسانی که می‌شنیدن فکر کردن لابد بین این همه امگای بااصل و نسب، ارباب‌زاده چشم‌های یک رعیت رو پسندیده. حتی پدرش هم هول شد و فکر کرد که ممکنه اون یک رعیت رو به بقیه‌ی امگاهای نجیب‌زاده ترجیح بده. اما بدتر از همه حرفی بود که خدمت‌کار چشم‌قهوه‌ای زد. در حالی که عده‌ی زیادی از مهمون‌ها می‌شنیدن، تلویحاً ادعا کرد که تمایلی به ازدواج با سهون نداره. این‌طور شد که به غرور سهون حسابی بر خورد. امگای رعیت بی‌همه‌چیز! چطور جرأت می‌کرد با ادعای پوچی مثل این غرور اربابش رو خدشه‌دار کنه؟ اون هم وقتی همه‌ی امگاهای حاضر در مراسم خداخدا می‌کردن که سهون بهشون توجهی بکنه! حرف‌های امگا بدجوری اعصابش رو به هم ریخته بود. اون‌قدر که تصمیم گرفت دست روی زیباترین و مغرورترین امگای جمع بذاره تا به همه ثابت کنه عالیجناب سهون کسی نیست که جواب نه بشنوه. از جلوی چند امگا رد شد. به هر کدومشون خوشامد کوتاهی می‌گفت و فرقی بینشون قائل نبود، تا این‌که به شیو لوهان رسید. شنیده بود لوهان، پسر ارباب شیو به خواستگاری پسر کوچک پادشاه جواب منفی داده. درست بود که منطقه‌ی تحت تسلط عالیجناب پارک سال‌های سال بود که به طور ملوک‌الطوایفی اداره می‌شد و پادشاه در اون حوالی نفوذ و قدرت چندانی نداشت، اما به هر حال اون پادشاه کشور بود. این امگا، یعنی شیو لوهان که جرأت کرده بود و پسر پادشاه رو رد کرده بود، حتماً خیلی مغرور و خودشیفته بود و از جواب منفی دادن به هیچ کس ابایی نداشت. پس سهون تصمیم گرفت شانسش رو امتحان کنه. اگر چنین امگایی بهش بله می‌گفت غرور زخمیش التیام پیدا می‌کرد و اگر هم نه می‌شنید، مگه می‌شد که بدتر از نه شنیدن از یک رعیت بی‌سر و پا باشه؟
لوهان همون‌طور که می‌گفتن زیبا بود و چهره‌ای معصوم داشت. اون‌طور که سهون انتظار داشت متکبر و از خود راضی به نظر نمی‌رسید، بلکه رفتاری صمیمانه و دلنشین داشت. سهون بعد از یک خوشامدگویی کوتاه و تشریفاتی گفت: «حتماً می‌دونید که امشب قراره یک امگا برای ازدواج با من انتخاب بشه.»
لوهان موقرانه جواب داد: «بله، توی دعوتنامه ذکر شده بود.»
سهون گفت: «می‌تونستید حضور پیدا نکنید.»
لوهان کمی تعلل کرد، گونه‌هاش رنگ گرفت و تأیید کرد. «می‌تونستم.»
سهون بیش از این معطل نکرد و رفت سر اصل مطلب. «اگر انتخاب من شما باشید، آیا شما هم من رو انتخاب می‌کنید؟»
لوهان سرش رو پایین انداخت. بدون تردید گفت: «بله.» و صورتش سرخ شد.
با شنیدن این جواب، سهون غرق در لذت و غرور شد. چه کسی می‌تونست عالیجناب سهون، پسر ارباب پارک هوجین، با اون همه فضل و کمالات رو رد کنه؟ احتمالاً هیچ کس و فقط این بود که باید به همه اثبات می‌شد. سهون عجله نکرد و بعد از ملاقات آخرین امگا به پدرش گفت تصمیم نهاییش رو فردا اعلام می‌کنه. اما پچ‌پچه‌هایی که خیلی زود توسط خدمه و ملازمین بین همه‌ی مهمون‌ها پخش شد، می‌گفت که انتخاب عالیجناب سهون کسی نیست جز شیو لوهان زیبا و پرآوازه.
اون شب ارباب پارک تا می‌تونست همراه قوم و خویش بالقوه‌اش، یعنی ارباب شیو نوشید. پیرمرد سهون رو هم از عیش و نوش بی‌نصیب نگذاشت و با حالتی سرخوش و پرحرارت به نوشیدن دعوتش کرد. اون‌قدر خوشحال بود که چندین بار با دست‌های خودش جام سهون رو پر کرد و مدام با هیجان می‌گفت: «اگر امشب ننوشیم پس کی بنوشیم؟»
مهمانی که به اتمام رسید، ارباب پارک و ارباب شیو به مراتب خوشحال‌تر از پسرهاشون به نظر می‌رسیدن. موقع بدرقه‌ی مهمان‌ها عالیجناب پارک طوری لوهان رو در آغوش کشید که انگار داره از پسرش خداحافظی می‌کنه. کسی چیزی نمی‌گفت اما همه تقریباً کار رو تموم‌شده می‌دونستن. سهون اما به اندازه‌ی پدرش با لوهان گرم نگرفت. یک خداحافظی ساده کرد. وقتی دست نرم و سفید لوهان رو فشرد، صورت امگا دوباره گر گرفت. در نگاهش اشتیاقی دیده می‌شد که پشت هاله‌ای از شرم پنهان شده بود. البته سهون تمایلی برای از بین بردن اون هاله احساس نمی‌کرد. به همین سادگی داشت امگایی رو که آرزوی پسر پادشاه بود، مال خودش می‌کرد. به خودش می‌بالید اما در کمال حیرت هنوز هم نتونسته بود امگای چشم‌قهوه‌ای رو فراموش کنه. کاری رو که می‌خواست، انجام داد. اما نشد اون‌طور که باید می‌شد. غرور جریحه‌دارشده‌اش التیام پیدا نکرد. فقط برای چند لحظه نوعی سرخوشی و لذت سراغش اومد که مثل مسکنی موقتی عمل کرد. وقتی که همه رفتن و اون تعریف و تمجیدها و نگاه‌های تحسین‌آمیز تمام شد، سهون دوباره توی فکر فرو رفت. چه چیزی کم داشت که باعث می‌شد یک امگای خدمت‌کار نخواد باهاش ازدواج کنه؟ سرش به خاطر شرابی که نوشیده بود، سنگین شده بود و عصبانیت هم باعث بدتر شدن وضعیتش می‌شد. این بود که چاره‌ای ندید جز سر کشیدن یک بطری شراب قرمز دیگه! کمی که حالش جا اومد از اتاقش بیرون زد تا به محوطه بره و هوایی بخوره. اما بعد فکر کرد که ممکنه به خاطر صورت گل‌انداخته‌اش همه تصور کنند از روی سرخوشی بیش از حد مست کرده و داره مثل مجنون‌ها شبگردی می‌کنه. همین رو کم داشت که از فردا خدمه در گوش هم بگن عالیجناب سهون با اون دبدبه و کبکبه‌اش به خاطر جواب بله گرفتن از یک امگا این‌طور از خود بی‌خود شده.
دقایقی از نیمه‌شب گذشته بود و سهون توی سالنی که به اتاقش منتهی می‌شد، تک و تنها قدم می‌زد. به طرز اعجاب‌انگیزی آروم و قرارش رو از دست داده بود. یک لحظه به مادرش فکر می‌کرد، لحظه‌ی دیگه به نامزدی که همین‌طوری از آسمون توی دامنش افتاد، آخر سر هم امگای خدمت‌کار با اون چشم‌های اسرارآمیزش مثل یک شبح جلوش سبز می‌شد و بهش می‌گفت که هیچ کس نیست.
این دیگه از کجا اومده بود، چطوری این همه فکر سهون رو مشغول خودش کرده بود؟ توی همین افکار بود که سایه‌ای رو دید که در تاریکی حرکت کرد. لابد یکی از خدمه بود که داشت بی‌سر و صدا آخرین نظافت‌ها و جمع و جور کردن‌ها رو انجام می‌داد. برای این‌که مطمئن بشه صدا زد: «آهای خدمت‌کار، بیا جلو ببینم.»
سایه که از تاریکی بیرون اومد، سهون کمی جا خورد. همون امگای خدمت‌کار بی‌نزاکت بود که داشت با چشم‌های وحشیش بهش نگاه می‌کرد. با این‌که هرگز نمی‌پذیرفت که ممکنه مست شده باشه اما برای یک لحظه به خودش شک کرد. نکنه اون امگای گستاخ از توی خیالاتش بیرون پریده باشه؟ برای همین با احتیاط پرسید: «تو این‌جا چیکار می‌کنی؟»
امگا جواب داد: «داشتم دنبال اقامتگاه خدمه می‌گشتم.»
سهون با تعجب پرسید: «اقامتگاه خدمه؟ این‌جا؟»
«بله، بهم گفتن این‌جاست. اما گمونم اشتباه اومدم.»
سهون کمی فکر کرد. یادش اومد که قرار بود درِ ساختمان اصلی به روی امگاها باز بشه. حتماً پدرش یک اقامتگاه هم برای خدمه در نظر گرفته بود. باز جای شکرش باقی بود که عقلش هنوز کار می‌کرد و دچار توهم هم نشده بود. امگا واقعاً اون‌جا بود. سهون می‌خواست فقط بهش بگه سالن رو اشتباهی اومده و اجازه بده بره اما نتونست. بخش انتقام‌جوی وجودش اجازه نداد. در عوض چند قدم جلوتر رفت و در حالی که زیر نور کم‌سوی چراغ‌های روی دیوار، به صورتش خیره شده بود گفت: «درست اومدی. دنبالم بیا، راه رو نشونت می‌دم.»
سهون آدم فرصت‌طلب و سوءاستفاده‌گری نبود اما در یک آن فکری پلید به سرش زد که با یادآوری آبروریزی مراسم هر لحظه بیش‌تر در ذهنش جان می‌گرفت. باید درسی به امگا می‌داد که دیگه هرگز جایگاهش رو فراموش نکنه. جلوی در اتاقش که رسید دستگیره رو چرخوند و با لحنی دستوری گفت: «برو تو!»
امگا که متوجه غیرعادی بودن ماجرا شده بود، کمی مردد شد اما بالاخره داخل اتاق رفت. سهون هم پشت سرش وارد شد و در رو بست. امگا با یک نگاه سرسری به اطراف فوراً متوجه شد که گرفتار شده. چشم‌هاش دو دو می‌زد و تندتند نفس می‌کشید. پیدا بود که ترسیده اما در عین حال می‌خواست اضطرابش رو بروز نده و شجاع جلوه کنه.
سهون سراغ جامش رفت و از روی میز برش داشت. بعد در حالی که به جونگین نزدیک‌تر می‌شد شمرده شمرده گفت: «خب، خب، خب، امگای جسور با چشمانی زیبا! اسمی هم داری یا باید برای همیشه همین‌طوری صدات کنم؟»
امگا قدمی به عقب برداشت. با نگاهش اوضاع و احوال سهون رو برانداز کرد. می‌خواست این‌طوری از نیتش سر در بیاره. وقتی دید ارباب‌زاده هنوز منتظر جوابه، محتاطانه گفت: «کیم جونگین.»
سهون سینه به سینه‌اش ایستاد. سرش رو کمی کج کرد و تکرار کرد: «کیم جونگین.» بعد در حالی که سلانه سلانه دورش می‌گشت ادامه داد: «اسم خوبیه. شنیده‌ام تازه‌واردی، جناب کیم جونگین. بگو ببینم، از این‌جا خوشت میاد؟»
جونگین نگاهی به سهون که حالا سمت راستش بود انداخت و صادقانه گفت: «نه!»
سهون خندید. جرعه‌ای از جامش نوشید، دوباره روبه‌روی جونگین ایستاد و گفت: «می‌گی توی کل عمارت پارک هیچ چیز نظرت رو جلب نکرد؟ هیچ جاش رو نپسندیدی؟»
«اگر این حرف رو بزنم که دروغ گفته‌ام. اما به جزئیات اگر بپردازیم حتی زشت‌ترین حیوان هم می‌تونه زیبایی‌هایی داشته باشه. مسئله اینجاست که عقل انسان کل‌نگره، همه چیز رو با هم می‌سنجه. کرکس رو دوست نداریم، با این‌که حیوان بیچاره ممکنه پرهای قشنگی داشته باشه. اما اون پرهای کوچیک زیبا روی هیکل بدقواره‌ی یک لاشخور قشنگ نیستن. متوجهید، عالیجناب؟ من این‌جا رو دوست ندارم، مهم نیست چقدر چیزهای کوچیک زیبا ببینم.»
سهون متفکرانه سر تکون داد و بعد از تأملی کوتاه پرسید: «چیزهای کوچیک زیبا، مثل چی؟»
جونگین گفت: «مثل مجسمه‌ی مرمرین جام‌به‌دست.»
سهون خنده‌کنان گفت: «تو به اون غول دو تُنی می‌گی چیز کوچیک؟»
جونگین لبخند معنی‌داری زد. «شما مستید، عالیجناب. اجازه بدید من برم.»
سهون فوراً لب و لوچه‌اش رو جمع کرد و اخمی روی پیشونیش نشوند. هیچ خوشش نمی‌اومد از این‌که کسی بهش بگه مسته. اون هم امگای بی‌چشم و رویی مثل این. جام رو روی میز نزدیکش گذاشت و گفت: «چطور جرأت می‌کنی؟ من مست نیستم!»
«پس چرا من رو به جای اقامتگاه خدمه به اتاق خواب خودتون آوردین؟»
این حرف سهون رو یاد نقشه‌اش انداخت. باید زودتر دست به کار می‌شد. گفت: «چون از تو خوشم اومده. از همون اولی که دیدمت چشمم رو گرفتی. مگه بهت نگفتم که از چشم‌هات خوشم میاد؟»
«نه عالیجناب، یادمه گفتید این چشم‌ها حیفن توی صورت من.»
سهون نزدیک‌تر شد. با اشتیاق به چشم‌های جونگین خیره شد و با حالتی دلجویانه گفت: «اوه، این‌طوری گفتم؟ بذارش به حساب چشم‌های سحرآمیزت که حواسم رو پرت کردن.» دسته‌ای از موهای جونگین رو از روی پیشونیش کنار زد و تک تک اجزای صورتش رو از نظر گذروند.
جونگین یک قدم عقب‌تر رفت و در حالی که سعی می‌کرد از نگاه کردن به سهون طفره بره گفت: «ترجیح می‌دم مهربونی بی‌دلیل الانتون رو بذارم به حساب جام‌های شرابی که نوشیدید.»
سهون شونه‌ای بالا انداخت. «حتی اگر هم این‌طور باشه چه اهمیتی داره؟ مگه نمی‌گن که مستی فقط به آدم جرأت می‌ده؟ آدم مست که دروغ نمی‌گه.» دوباره نزدیک‌تر رفت. دست‌هاش رو دور گردن جونگین حلقه کرد و گفت: «تا حالا هیچ امگایی مثل تو ندیدم. نمی‌دونم، شاید هم جادو جنبلم کرده باشی. اما می‌خوام فردا به پدرم بگم تو رو انتخاب کردم. کافیه فقط بگی که تو هم همین رو می‌خوای.»
جونگین که تا حالا عصبی و مضطرب به نظر می‌رسید، با شنیدن این حرف گره ابروهاش باز شد. رنگ نگاهش تغییر کرد، نفس‌هاش تند شدن و صورتی ملایمی روی گونه‌های استخوانیش نشست. مدتی مردد موند. سهون که پیش خودش فکر می‌کرد دیگه به هدفش رسیده، لبخند موذیانه‌ای زد. کافی بود کلمه‌ی بله رو -که به نظر می‌رسید نوک زبان امگا باشه- بشنوه تا از ته دل بخنده و بگه: «خیلی هم سخت نبود. تو هم مثل امگاهای دیگه نتونستی مقاومت کنی. قبلاً فقط ادعا کردی من رو نمی‌خوای چون می‌دونستی که محاله به تو توجهی بکنم.»
اما جونگین همچنان ساکت بود. انگار نمی‌دونست چی باید بگه و یا جسارت گفتن حرفش رو نداشت. سهون که اوضاع رو این‌طور دید تصمیم گرفت بیش‌تر ترغیبش کنه و بهش جرأت بده. برای همین صورت گرم امگا رو بین دست‌هاش گرفت و لب‌هاش رو بوسید. شاید بعداً از این کارش پشیمون می‌شد، از این‌که آدمی حقیر مثل جونگین رو بوسیده، اما به خاطر عملی شدن نقشه‌اش حاضر بود بیش‌تر از این‌ها هم انجام بده. چند ثانیه بیش‌تر نگذشت که جونگین جواب بوسه‌اش رو داد. وقتی لب‌های امگا شروع به حرکت و تکاپو کردن، شادمانی عمیقی وجود سهون رو در بر گرفت. حس خوشایندی قلبش رو درنوردید و در تمام رگ‌هاش به گردش در اومد. آلفا داشت بوسه رو عمیق‌تر می‌کرد که جونگین یک‌مرتبه پا پس کشید. در حالی که سینه‌اش از شدت نفس‌های تندش بالا و پایین می‌رفت به چشم‌های سهون نگاه کرد و گفت: «نه!»
سهون حیرت‌زده پرسید: «نه؟»
«نه، همون‌طوری که قبلاً گفتم نمی‌خوام انتخاب شما باشم.»
سهون لحظه‌ای سکوت کرد، بعد یک‌دفعه زد زیر خنده. خنده‌اش از روی عصبانیت و ناباوری بود. گفت: «نمی‌خوای؟ تا حالا رعیت به این پررویی ندیده بودم، اصلاً می‌فهمی داری به کی می‌گی نه؟»
جونگین چند لحظه ساکت موند. نفس عمیقی کشید و با چهره‌ای بی‌حالت بهش نگاه کرد و گفت: «بله، می‌فهمم. دارم به کسی نه می‌گم که نه اون منو می‌خواد و نه من اونو.» بعد بدون این‌که اجازه‌ای بخواد اتاق رو ترک کرد.
بعد از رفتنش سهون چند لحظه همون‌طوری وسط اتاقش ایستاد. اون‌قدری پریشان و عصبانی بود که دلش می‌خواست هر چیزی دم دستش می‌رسه رو خرد و خمیر کنه. اما خیلی احمق به نظر می‌رسید اگر اجازه می‌داد یک امگای ناچیز این‌طور به همش بریزه. انگار حتی پیش خودش هم نمی‌خواست کم بیاره. اما تحمل این وضعیت براش مشکل بود. چه مرگش شده بود؟ باید بدون این‌که کوچکترین اهمیتی به این مسئله‌ی پیش پا افتاده بده، مثل شب‌های دیگه با خیالی آسوده به تخت خوابش می‌رفت، یا اصلاً انرژیش رو صرف فکر کردن به امگای زیبایی می‌کرد که قرار بود فردا انتخابش کنه. اما فکر جونگین یک لحظه راحتش نمی‌گذاشت. به همین سادگی توسط یک رعیت پس زده شده بود. حس حقارتی بهش دست داده بود که باعث سرخوردگیش می‌شد. در تمام طول عمرش چنین احساسی رو تجربه نکرده بود. نمی‌دونست برای بهتر شدن حالش باید چیکار کنه.  نقشه‌ای که کشیده بود هم نقش بر آب شده بود و عقلش دیگه به جایی قد نمی‌داد. برای این‌که بادی به کله‌اش بخوره از ساختمان بیرون زد. دیگه براش فرقی نمی‌کرد که نگهبان‌ها و خدمه‌ی شب با اون وضع ببیننش. وقتی به قدر کافی از ساختمان سفید دور شد و به جنگل نزدیک نهر رسید، بین درخت‌ها رفت و از روی عصبانیت، چند تا شاخه رو که جلوش رو می‌گرفتن شکست. چه شب مزخرفی رو گذرونده بود. چه خفتی تحمل کرده بود! همه‌ی این‌ها هم به خاطر پدرش بود. اون بود که مجبورش کرد تحت چنین شرایطی همسر انتخاب کنه. اون بود که عوض بدهیش یک امگا از خانواده‌ی رعیتی که غلاتشون سوخته بود، گرفته بود. اون هم چنین امگای گستاخی! اصلاً باورش نمی‌شد که در یک شب دو بار توسط یک رعیت تحقیر شده باشه. کی فکرش رو می‌کرد ارباب سهون زیر بار چنین ذلتی رفته باشه؟ آخ که اگر از مست شدن نمی‌ترسید، اون‌قدر می‌نوشید که همه چیز رو فراموش کنه. فکرش که به سمت شراب رفت یادش اومد که جونگین فکر کرده بود اون مسته. پوزخندی زد. پیش خودش گفت: «خب معلومه، وقتی اون وقت شب یک خدمت‌کار رو به اتاقت دعوت می‌کنی و بهش چنین پیشنهادی می‌دی، هر کس دیگه‌ای هم باشه فکر می‌کنه مستی! به حرف آدم مست هم که اعتباری نیست.» یکدفعه ذهنش جرقه‌ای زد. «نکنه به خاطر همین گفته نه؟» کمی که بیش‌تر فکر کرد خنده‌اش گرفت. اصلاً اگر جوابش واقعاً نه بود چرا باید سهون رو در بوسه‌اش همراهی می‌کرد؟ دستی روی لب‌هاش کشید و لبخند زد. پیش خودش فکر کرد: «این امگای جادوگرو ببین! جواب منفی داد اما از بوسیدن دریغ نکرد. منظورش از این کار چیه؟» شاید جونگین منتظر بود سهون در هشیاری کامل پیشنهادش رو تکرار کنه تا بشه به حرفش اطمینان کرد. اگر واقعاً این‌طور بود با امگای زبر و زرنگی طرف بود که باید احتیاط می‌کرد. کسی چه می‌دونست، شاید هم دامی در کار بود. از همون دام‌هایی که پدرش رو گرفتار کرد و ضرر و زیان‌هایی جبران‌ناپذیر و مادام‌العمر به بار آورد. بی‌خود نبود که ارباب پارک اجازه نمی‌داد هر امگایی وارد محل اقامتشون بشه.
این‌طور نبود که سهون با امگاها آشنایی نداشته باشه، اتفاقاً اون‌قدر امگا دیده بود که پیش‌بینی رفتارشون براش چندان مشکل نباشه. اما ظاهراً این جناب کیم جونگین امری بود علی‌حده! رفتار و وجناتش با همه‌ی امگاها فرق می‌کرد. چه نجیب‌زاده، چه رعیت، هیچ کس شبیه اون نبود. طوری رفتار می‌کرد که انگار به هیچ چیز و هیچ کس نیازی نداره. انگار نه انگار که یک رعیت فقیر و بی‌چیزه. و همین بود که سهون رو در موردش حسابی کنجکاو کرده بود. می‌خواست راجع بهش بیش‌تر بدونه. اما از طرفی هم سهونِ محافظه‌کارِ وجودش می‌گفت که دیگه نباید به اون امگا نزدیک بشه. با این‌که به نظرش محال بود اما می‌ترسید به سرنوشت پدرش دچار بشه، یک لحظه غفلت کنه و نتیجه‌اش بشه فرزندی مثل چانیول.
گاهی پیش خودش تصور می‌کرد اگر سرنوشت جور دیگه‌ای رقم می‌خورد، چقدر خوب می‌شد برادری با ابهت چانیول داشته باشه. می‌تونست همه‌جا به داشتن چنین برادری افتخار کنه. شاید اگر اون اتفاقات ناگوار نمی‌افتاد الان چانیول هم این‌قدر عجیب و غریب نبود. یاد ساعاتی قبل افتاد که وقتی بیون بکهیون داشت توی مهمانی با یک آلفا صحبت می‌کرد، چانیول با اون نگاه سنگین و سیاهش بهشون زل زده بود. خیلی وقت بود که سهون متوجه اون نگاه‌ها شده بود. به هر حال چانیول برادرش بود و با این‌که رابطه‌ی برادرانه‌ی جالبی نداشتن اما سهون همیشه نیم‌نگاهی به حال و اوضاعش داشت. البته پدرش چند باری مستقیم یا در لفافه بهش گفته بود که مراقب رفتار چانیول باشه. فکر می‌کرد ممکنه اون هم بخواد راه مادرش رو در پیش بگیره. اما سهون دلش نمی‌خواست این‌طور فکر کنه، دست کم تا قبل از این‌که چیز مشکوکی ازش ببینه. فعلاً که تنها چیزی که می‌تونست از نگاه‌های چانیول به بکهیون و آلفای غریبه برداشت کنه، حسادت بود.






Poverty & PrideWhere stories live. Discover now