سه، چانیول

414 136 124
                                    

سه
چانیول

تمام جسارتش رو جمع کرده بود تا اون حرف‌ها رو به بیون بکهیون بزنه، اما نشد اون‌طور که دلش می‌خواست. امگا یک مشت کلمه‌ی تلخ تحویلش داد و رفت. چانیول موند و تمام حرف‌های عاشقانه‌ای که توی قلبش نگه داشته بود. چند دقیقه‌ای همون‌طور بی‌حرکت روی صندلیش باقی موند. دقیقاً چه اتفاقی در حال وقوع بود؟
از وقتی تصادفاً متوجه موضوع ازدواجش شده بود مثل اسفند روی آتیش بود. گاهی فکر می‌کرد پیش پدرش بره، داد و هوار راه بندازه و بگه که دیگه مثل همه‌ی سال‌های گذاشته در مقابل زورگوییش سکوت نمی‌کنه، بگه که دلش نمی‌خواد با امگایی که تا حالا ندیده ازدواج کنه. و گاهی فکر می‌کرد بره و از بکهیون تقاضای ازدواج کنه یا حتی اگر شد باهاش فرار کنه. البته فکر دوم حالا دیگه چندان قابل اجرا به نظر نمی‌رسید. چون چند دقیقه پیش بکهیون به طرز غم‌انگیزی دست رد به سینه‌اش زده بود.
وقتی بالاخره آشپزخانه رو ترک کرد، روی پاهای خودش بند نبود، حال عجیبی داشت که تا به حال تجربه‌اش نکرده بود. یک لحظه از اعتراف راز عشقش احساس سبکی می‌کرد و مثل بادبادکی توی دست‌های باد این طرف و اون طرف می‌رفت و لحظه‌ای بعد از جواب بکهیون ناامید و هراسناک می‌شد و از آسمونِ رویاهاش روی زمینِ سختِ واقعیت سقوط می‌کرد. چانیول مثل بادبادکی شده بود که آرزوی پرواز رو در دل می‌پروروند، در صورتی که در حوالیش هیچ تپه‌ی بادخیزی پیدا نمی‌شد. یعنی همین بود منتهای تمام رویاپردازی‌هاش؟ بکهیون بهش گفته بود که اگر عاقل باشه بار اول، بار آخرشه. کاش جرأتش رو داشت و ازش می‌پرسید اگر عاشق باشه چطور؟ اما از جوابی که ممکن بود بشنوه می‌ترسید. می‌ترسید بکهیون بهش بگه هیچ راهی وجود نداره که اون هم همون احساس رو داشته باشه.
به دور و برش نگاه کرد، طبیعت با وجود فرا رسیدن پاییز هنوز هم زیبا بود. برگ‌های سبز و سرزنده کم‌کم رنگ می‌باختن و تن چوبی درخت‌ها رو رها می‌کردن. اما تنه‌ها همچنان استوار ایستاده بودن، شاید چون می‌دونستن قراره در بهارِ پیش رو دوباره جوانه بزنن و شاخ و برگ نو پدید بیارن. و این امید که در درونشون نهفته بود حتی زیباتر از قبل نشونشون می‌داد. اون‌ها می‌دونستن که زمستون سختی در پیش دارن اما به امید بهار زندگی می‌کردن.
چانیول روی شاخ و برگ‌های اطرافش دست می‌کشید، چطور تا به حال هیچ وقت بهشون توجه نکرده بود، چطور زیباییشون رو ندیده بود؟ در افکارش غرق شده بود که صدای پچ‌پچ و خنده‌های سرکوب‌شده‌ای از دور و برش شنید. خیلی زود فهمید لابد یک‌دفعه کاری کرده که برای خدمه عجیب و غیرعادی بوده، حتماً یک تغییر ناگهانی در ظواهرش پدید اومده بود که مایه‌ی سرگرمی کارگرهای عمارت شده. شرم‌آور بود، اما امیدوارکننده هم بود. مگه نمی‌گفتن که عشق آدم‌ها رو تغییر می‌ده؟ و شاید تغییرات باطن چانیول داشتن کم‌کم در ظاهر و رفتارش هم پدیدار می‌شدن. چانیول نفس عمیقی کشید. نه تنها از دست بکهیون به خاطر جواب تلخش عصبانی نبود، بلکه خنده‌ی اطرافیان هم دیگه اذیتش نمی‌کرد. چیزی که تا قبل‌تر از این‌ها به سادگی ازش نمی‌گذشت، حالا باعث امیدواریش هم می‌شد.
اتفاقی که توی آشپزخانه افتاد مأیوس‌کننده و در آنِ واحد مسرت‌بخش بود. چانیول تونسته بود عشقش رو به زبون بیاره. هر چند نصفه و نیمه گفته بود، اما گفته بود. قدم اول رو برداشته بود. حالا چانیول از نظر بکهیون وجود داشت، درسته احتمالاً از دید اون یک احمق بود، اما نه هر احمقی، یک احمق عاشق!
شاید یک روز می‌رسید که مقامش به یک عاشق احمق ارتقاء پیدا می‌کرد. و این تمام امید چانیول به زندگی بود.
نگاهی به اطرافش انداخت تا ببینه چه خبره، خدمه فوراً خودشون رو جمع و جور کردن و به کارشون مشغول شدن، چانیول دلش می‌خواست به دستپاچگیشون بخنده اما به این کار عادت نداشت. همین‌طور که به دور و برش نگاه می‌کرد یک‌دفعه چشمش افتاد به بیون بکهیون. اون طرف پل، روی یک نیمکت سنگی نشسته بود و با اون چشم‌های سبز دلرباش تماشاش می‌کرد. برقی نامفهوم توی نگاهش بود که از اون فاصله‌ی دور هم چشم‌ و دل چانیول رو مسحور می‌کرد. موهای مواج بلوطی رنگش دو طرف پیشونیش رو احاطه کرده بود. با این‌که مثل همیشه چموش و از خود مطمئن به نظر می‌رسید اما تا نگاه چانیول رو دید جا خورد. پس این همه مدت بکهیون اون‌جا نشسته بوده و تماشاش می‌کرده. اصلاً نکنه منتظر بوده چانیول از آشپزخانه بیرون بیاد؟ این فکر باعث شد آلفا دست و پاش رو گم کنه و از روی دستپاچگی دستی به لباسش بکشه. بکهیون با بی‌اعتنایی صورتش رو برگردوند. چانیول می‌فهمید، حتی از اون فاصله‌ی دور که سر تا پای بکهیون به اندازه‌ی یک بند انگشت به نظر می‌رسید. امگا نامه‌ای از جیبش بیرون آورد و شروع کرد به خوندنش. چانیول همین‌طور بهش خیره مونده بود که از بین درخت‌های کنار گذرگاه صدایی شنید. خوب که نگاه کرد باغبانی سالمند دید که هاج و واج روی درخت مونده بود و با حسرت به قیچی باغبانیش که از دستش روی چمن‌ها افتاده بود نگاه می‌کرد. چانیول نزدیک رفت و قیچی رو از روی زمین برداشت. خودش هم اصلاً نفهمید چرا این کار رو کرد. تا حالا نشده بود به رعایا چنین کمک‌هایی بکنه. وقتی قیچی رو برمی‌گردوند باغبان لبخند زد و تشکر کرد. بعد سر صحبت رو باز کرد و شروع کرد از هر دری حرف زدن. از هرس کردن درخت‌ها بگیر تا کوتاه کردن موها. ساده و صمیمی حرف می‌زد و از هیچ گونه تشریفات خاصی برای صحبت کردن با پسر ارباب عمارت استفاده نمی‌کرد. شاید اصلاً نمی‌دونست هم‌صحبتش چه کسیه چون چانیول هم تا به حال این اطراف ندیده بودش. به هر ترتیب چانیول از خدا خواسته همون‌جا پای پرحرفی‌های پیرمرد ایستاد تا به این بهانه ببینه بکهیون چیکار می‌کنه. وانمود می‌کرد داره با باغبان حرف می‌زنه اما در واقع یکی از حرف‌های پیرمرد رو می‌شنید و دوتاش رو نه. آخر سر هم نفهمید بحث چطوری به تحلیل رفتار امگاها رسید. شاید هم باغبان از نگاه‌هاش همه چیز رو فهمیده بود، اما به هر حال این یک حرف پیرمرد رو خوب متوجه شد: «خیلی اوقات امگاها در برخورد اول بی‌میل به نظر می‌رسن، اما یک آلفای زیرک باید بدونه اون‌ها تنها با کلمات حرف نمی‌زنن، بلکه باید تک‌تک حرکات و حالاتشون رو زیر نظر گرفت تا فهمید ته دلشون چی می‌گذره.»
بعد از اون هم خیلی طول نکشید تا بکهیون از جاش بلند شد، نیم‌نگاهی به چانیول انداخت و رفت. چانیول هم بدون این‌که از باغبان خداحافظی کنه اون‌جا رو به مقصد مخفی‌گاهش ترک کرد. اما هنوز به حرف پیرمرد فکر می‌کرد.
البته آلفا فقط آرزو می‌کرد که گفته‌ی باغبان در مورد بکهیون هم صدق کنه، چون با درکی که از شخصیت بکهیون طی این چند سال پیدا کرده بود بعید می‌دونست اون مثل یک امگای معمولی رفتار کنه. در حقیقت اگر می‌خواست با خودش روراست باشه واقعاً انتظار نداشت به سادگی از طرف بکهیون پذیرفته بشه. و حتی شاید رد شدنش توسط امگای ریزنقش بهش دلیل بیش‌تری برای دوست داشتنش می‌داد. چون چانیول بیش‌تر از همه، شیفته‌ی شخصیت استوار و متکی به نفس بیون بکهیون شده بود.
عشق چانیول به بکهیون به تدریج و با گذشت زمانی طولانی به وجود اومده بود، درست از دوران نوجوونیش که برای اولین بار با بکهیون آشنا شد تا به همین لحظه. البته چانیول به هیچ وجه احساسش به بکهیون رو عشق در نگاه اول قلمداد نمی‌کرد. اون حتی درست به خاطر نمی‌آورد وقتی بکهیون برای اولین بار پا به عمارت پارک گذاشت چه شکلی بود، یا اولین مکالمه‌ای که بینشون شکل گرفت درباره‌ی چی بود. اما این رو خوب می‌دونست که اولین چیزی که درباره‌ی بکهیون نظرش رو جلب کرد اعتماد به نفس و هوش مثال‌زدنیش بود. بعدها رفته رفته از چهره‌اش، طرز حرف زدنش، نحوه‌ی برخوردش با افراد و مسائل مختلف، عادات و سلیقه‌هاش یا حتی شیوه‌ی راه رفتنش هم خوشش اومد. و همه‌ی این ده سال رو فرصت داشت تا بتونه اسم احساسش رو عشق بذاره و خودش رو متقاعد کنه تا برای به دست آوردن معشوقش اقدامی بکنه. با این اوصاف اتفاقی که امروز موقع صبحانه افتاده بود اون‌قدرها هم که بکهیون فکر می‌کرد شگفت‌انگیز و غیرمنتظره نبود. البته خدا می‌دونست اگر پارک چانیولِ منزوی و کم‌حرف توسط رفتار پدرش تحریک نمی‌شد چند سال دیگه برای باز کردن قفل دهنش معطل می‌کرد، اما خوشبختانه یا شاید بهتر باشه گفت متأسفانه پدرش با نقشه‌ای که توی سرش داشت، چانیول رو وادار کرد احساسش رو به ناشیانه‌ترین شکل ممکن به بکهیون اعتراف کنه. شاید عالیجناب پارک هوجین این‌جا نقش پدری رو داشت که برای آموختن شنا به فرزندش تصمیم می‌گیره بی‌هوا توی آب پرتش کنه، با این تفاوت که به نظر چانیول این هُل دادن، بیشتر به منظور غرق کردن بود تا یاد دادن شنا!
چند روز پیش به طور اتفاقی شنیده بود که پدرش و یکی از مباشرها راجع به مسئله‌ای محرمانه پچ‌پچ می‌کنن. توی انبار مرکزی، پشت کلی کیسه‌ی برنج و غله ایستاده بود و داشت دفاتر حساب رو وارسی می‌کرد که صداشون رو شنید. پدرش گاهی برای سرکشی به بخش‌های مختلف مِلکش سر می‌زد و اون روز نوبت انبار بود. همون موقع مباشر ایم هم از راه رسید و چون انبار رو خلوت دید شروع کرد به گزارش دادن:
«عالیجناب، امگایی که خواسته بودین رو دیدم.»
«خب، نتیجه چی شد؟»
«مژده بدین سرورم، قراره همون‌طور بشه که می‌خواستین.»
ارباب پارک با لحن پیروزمندانه‌ای گفت: «بله، این امگا دیگه تو چنگ ماست، بدون شک اون یک گنجینه‌ی بزرگ برای طایفه‌ی پارک به بار میاره.»
«ولی عالیجناب، ارباب‌زاده در جریان این تصمیم هستن؟ اگه قبول نکنن چی؟»
ارباب پارک خندید. «اوه مباشر ایم، تنها چیزی که از اون می‌خوایم اینه که مردونگیش رو کمی به کار بگیره.» و صدای خنده‌ی دو مرد با هم مخلوط شد.
بعد از شنیدن این گفتگو تنها نتیجه‌ای که چانیول می‌تونست بگیره این بود که قراره بنا بر مصلحت‌اندیشی پدرش با یک امگای ثروتمند ازدواج کنه تا بتونه برای طایفه‌اش مفید واقع بشه و به نوعی برای پدرش مال‌اندوزی کنه. ارباب پارک قبل‌تر هم چند باری به این موضوع اشاره کرده بود و به چانیول گفته بود از بین امگاهای جوون قبایل متمول یکی رو برای ازدواج انتخاب کنه وگرنه مجبوره خودش این کار رو انجام بده. اما چانیول فکرش رو هم نمی‌کرد پدرش به این سرعت حرفش رو عملی کنه. چانیول اصولاً اهل سرپیچی و تخطی از دستورات پدرش نبود و ارباب پارک هم در این مورد کاملاً ازش راضی بود. پس دلیلی نداشت به این سرعت یک ازدواج ناخواسته رو به پسرش تحمیل کنه، حتی بدون این‌که در جریان این تصمیم قرارش بده. این‌که چرا داشت همچین ظلمی رو در حقش روا می‌داشت چندان برای چانیول مهم نبود، به هر حال این اولین باری نبود که پدرش ناامیدش می‌کرد، تنها چیزی که برای چانیول اهمیت داشت، بکهیون بود. حالا که هول و وَلای از دست دادن بکهیون حسابی به جونش افتاده بود، تازه می‌فهمید که عشق اصلاً شوخی نیست. آلفای عاشق، امروز صبح، تنها کاری که به ذهنش رسیده بود رو انجام داده بود اما به نظر می‌رسید خیلی دیر دست به کار شده و برای تحت تأثیر قرار دادن بکهیون باید زودتر از این‌ها اقدام می‌کرده.
حالا هم با حالتی کاملاً آشفته و سر در گم توی مخفی‌گاهش که سابقاً اقامتگاه خدمه بوده، دراز کشیده بود و سعی می‌کرد چاره‌ای برای خاتمه دادن به این رنج پنهانی، پیدا کنه. آرزو می‌کرد که ای کاش دوست یا همراز دلسوزی داشت تا توی این‌جور موقعیت‌ها ازش کمک و مشورت بخواد. اما متأسفانه چانیول همیشه توی ارتباط برقرار کردن افتضاح بود و از این موضوع به خوبی آگاهی داشت. برای همین هم بیشتر اوقات سکوت رو ترجیح می‌داد تا این‌که با گفتن حرف‌های عجیب و نامأنوس باعث تعجب، خشم یا خنده‌ی اطرافیان بشه. و در سن بیست و پنج سالگی، این سکوت و خاموشی بخشی از شخصیتش شده بود، به طوری که اکثر مردم فکر می‌کردن چانیول به هیچ مسئله‌ای به جز کار اهمیت نمی‌ده و آدم بسیار خشک و خشنیه که هیچ کس رو لایق معاشرت نمی‌بینه. اما فقط خدا می‌دونست که چانیول به قدری احساس تنهایی می‌کنه که احتمالاً هیچ تقاضای دوستی‌ای رو رد نخواهد کرد، البته اگر کسی جرأت این کار رو پیدا می‌کرد.
چانیول حتی با اعضای خانواده‌اش هم روابط بسیار سرد و خالی از لطفی داشت، از خواهرهاش گرفته تا تنها برادرش، چانیول رو به چشم یک برادر نامشروع و ناخوشایند می‌دیدن که باید ازش دوری کرد. در حقیقت بین خواهر و برادرها چانیول تنها کسی بود که از یک مادر رعیت متولد شده بود، به علاوه اون تنها برادر ناتنی محسوب می‌شد. چانیول هرگز سعی نکرد به خانواده‌اش نزدیک بشه. این کار رو حقارت و حماقت محض می‌دونست. نمی‌خواست در موردش بگن که با این رفتارش سعی داره بی‌اصل و نسب بودن خودش رو کمرنگ جلوه بده. ناگفته نماند از برادر و خواهرهای اصیل‌زاده‌اش هم متقابلاً هیچ اقدام مثبتی که نشان‌دهنده‌ی مهر و محبت خواهر و برادری باشه سر نزده بود. خواهرهاش مدت‌ها پیش ازدواج کرده بودن و دیگه کمتر توی عمارت پدریشون آفتابی می‌شدن. در مورد سهون، یعنی برادرش هم می‌تونست بگه از زمانی که به خاطر داره تنها حسی که از نگاه‌ها و رفتارهاش دستگیرش شده نفرت و بیزاریه. چانیول شک نداشت که برادر کوچک‌تَرش از رعیت‌ها متنفره. و تقریباً می‌تونست با اطمینان بگه سهون نه تنها هرگز اون رو به عنوان یک برادر نپذیرفته، بلکه به تقلید از پدرش چانیول رو فقط فرزند یک رعیت خائن می‌بینه.
چانیول خوب می‌دونست خانواده‌اش هرگز به خاطر خیانت مادرش نبخشیدنش، با این‌که نمی‌فهمید چرا مردم خطای مادر رو به پای فرزند می‌نویسن، اما خب، حتماً علتی داشت. علتی که در عین مبهم بودن واضح بود. درست مثل علت تنفر مخفیانه‌ی چانیول از پدرش. احتمالاً چانیول به خاطر شخصیت تودار و منفعلی که داشت هرگز موفق نمی‌شد توی صورت پدرش بایسته و بهش بگه که به خاطر تبعید مادرش ازش متنفره. از روزی که خبر مرگ مادرش توی تبعید رو براش آوردن تا به امروز همیشه دلش می‌خواست پدرش رو بازخواست کنه اما متأسفانه هیچ وقت برای این کار به اندازه‌ی کافی مست نشده بود. بی‌حرمتی کردن به ارباب پارک هوجین در حوالی قلمروی پارک‌ها احتمالاً دیوانگی محض بود. مهم نبود که فرد خاطی چقدر به ارباب پارک نزدیک باشه، هر کسی که جرأت می‌کرد به عالیجناب پارک اهانت کنه یا ازش ایرادی بگیره یقیناً مجازات سختی در انتظارش بود.
افکار چانیول مثل گردبادی شده بود که بکهیون در مرکزش قرار داشت. توی ذهنش هر مسئله‌ای نهایتاً به بکهیون ختم می‌شد. به طوری که آلفا یک‌مرتبه به این فکر افتاد که اگر بکهیون واقعاً پدرش رو در جریان اتفاق آشپزخانه قرار بده چی ممکنه در انتظارش باشه. یعنی باید به پدرش می‌گفت که نمی‌خواد با امگای ثروتمند و احتمالاً از خود راضی‌ای که اون براش انتخاب کرده ازدواج کنه؟ این نافرمانیش چقدر می‌تونست اقتدار برترین آلفای قبیله رو جریحه‌دار کنه؟ اگر از ازدواج امتناع می‌کرد چه مجازاتی انتظارش رو می‌کشید؟ آیا عاقلانه بود حتی با وجود این که جواب منفی شنیده باز هم خودش رو به خاطر عشقش به بکهیون به خطر بندازه؟ شاید هم فقط باید مثل همیشه سکوت می‌کرد.
اگر می‌خواست رفتار مستبدانه‌ی ارباب پارک نسبت به خودش رو ریشه‌یابی کنه، احتمالاً این نجابت و خاموشی همیشگی چانیول در برابر پدرش بود که سبب شده بود پیرمرد به خودش حق بده برای ازدواج پسرش به تنهایی تصمیم بگیره. هر چند شاید عالیجناب پارک چندان هم در اشتباه نبود، چون اگر پای عشق بکهیون وسط نبود چانیول به احتمال قریب به یقین در برابر این خواسته‌ی پدرش هم مخالفتی نمی‌کرد و با امگای نجیب‌زاده‌ای که مطمئن بود قراره به خاطر خالص نبودن اصالتش یک عمر از بالا بهش نگاه کنه، ازدواج می‌کرد.
به هر ترتیب تمام چیزی که حالا ذهن چانیول رو مشغول کرده بود بکهیون بود و حس مبهمی که از شنیدن جواب رد امگا پیدا کرده بود. عجیب بود اما احساس می‌کرد حالا تمایلش برای به چنگ آوردن بکهیون حتی قوی‌تر از گذشته شده. و تمام چیزی که می‌دونست این بود که نمی‌تونه کسی رو به غیر از امگای اعیان‌زاده‌ی رعیت‌مئابش دوست داشته باشه.
اون شب وقتی یکی از خدمت‌کارها براش خبر آورد که پدرش توی اتاق کارش منتظرشه، دلشوره‌ی عجیبی وجودش رو فرا گرفت. مدام به خودش امید می‌داد که مکالمه‌شون قرار نیست درباره‌ی بکهیون باشه. چون با توجه به رفتار بکهیون تصور نمی‌کرد این قضیه اون‌قدری براش مهم بوده باشه که به همین سرعت ارباب پارک رو در جریان قرار بده. درسته به بکهیون گفته بود از ارباب پارک نمی‌ترسه، اما حرفش بیش‌تر به این معنی بود که تصمیمش رو گرفته و می‌خواد با این ترس روبه‌رو بشه، نه این‌که لزوماً هیچ واهمه‌ای از برخورد پدرش نخواهد داشت.
وقتی بالاخره وارد اتاق پدرش شد، فکرش اون‌قدر مشغول بود که یادش رفت در رو پشت سرش ببنده.
عالیجناب پارک بدون این‌که سرش رو از روی نامه‌ای که در حال مطالعه‌اش بود بالا بیاره، گفت: «در باید بسته باشه.» و بعد از این‌که چانیول در رو بست با همون خونسردی اضافه کرد: «بشین، حرف‌های مهمی دارم.»
رفتارش اصلاً پرخاشگرانه نبود و این چانیول رو به نحوی امیدوار می‌کرد. به چانیول گفت صندلیش رو درست روبه‌روی میزش بذاره تا بتونن کاملاً رو در رو صحبت کنن. بعد نامه و عینک مطالعه‌ی فریم‌طلاییش رو کنار گذاشت و این‌طور شروع کرد: «بیون بکهیون رو چقدر می‌شناسی؟»
این حرف دلهره‌ی وحشتناکی به جون چانیول انداخت، اما اون سعی کرد به خودش مسلط باشه. ظاهراً بکهیون کار خودش رو کرده بود و برای چانیول چاره‌ای باقی نگذاشته بود، جز شروع یک جنگ تمام‌عیار علیه پدرش. آلفای جوان سعی کرد مختصر جواب بده تا تمام احساساتش به طور ناگهانی بروز پیدا نکنن. «به اندازه‌ی کافی.»
«به این اندازه که بتونی ضمانت کنی امکانش نیست بهمون خیانت کنه؟»
چانیول فکر کرد پدرش باز هم داره به خاطر خیانت مادرش بهش سرکوفت می‌زنه، و سعی داره عاقبت ازدواج با بکهیون رو بهش گوشزد کنه، اما قبل از این‌که هیچ جوابی بده ارباب پارک دوباره پرسید: «چطور آدمیه؟»
«آدم خوب و قابل اعتمادیه.»
«مطمئنی؟»
«به نظر من که این‌طوره.»
«نظر تو مهم نیست، من باید...»
چانیول بین حرف پدرش دوید: «ولی فکر می‌کنم این نظر منه که اهمیت داره.»
این گستاخی البته باعث حیرت ارباب پارک شد، اما اعتنایی نکرد. «من باید مطمئن بشم. شایعه‌هایی در موردش به گوشم رسیده که ناراحتم می‌کنه. من به خاطر پدرش که توی جوونی دوست خوبی برام بود پناهش دادم و ازش به خوبی مراقبت کردم. با این‌که همیشه می‌دونستم حتی خون اصیلی که توی رگ‌هاشه نمی‌تونه اثر تربیت رعیت‌گونه‌اش رو خنثی کنه. رعیت‌ها با فرومایگی خو می‌گیرن. همه‌شون خیانت‌کار و نمک‌نشناسن. اصلاً نمی‌دونن وفاداری یعنی چی. از سگ‌ها هم پست‌ترن.»
چانیول معمولاً در برابر این توهین‌ها سکوت می‌کرد، اما این بار گفت: «پس فکر می‌کنید هر کسی با رعیت‌ها صنمی داره لزوماً مستعد خیانته؟ ولی باید این رو بدونید، چیزی که از نظر شما خیانت به حساب میاد، شاید از نظر دیگری صادقانه‌ترین وفاداریه.»
عالیجناب پارک کمی تأمل کرد. آثار تعجب و دلزدگی رو می‌شد توی چهره‌اش دید. «ارباب‌زاده، به نظر میاد این توصیفات رو به خودت مربوط می‌دونی. ولی باید بدونی که من تعلیم و تربیت درست رو مؤثرتر از خون اصیل می‌دونم. نجابت اکتسابی چیزیه که من رو به امثال تو امیدوار می‌کنه. البته آرزو می‌کنم هرگز به اصل خودت برنگردی. هیچ وقت انقدر گستاخ ندیده بودمت.» کمی توی جاش جابه‌جا شد و با اخمی که حالا روی صورتش جا گرفته بود ادامه داد: «به هر صورت تو رو این‌جا نیاوردم که خاطرات تلخ خیانت مادر بی‌‌سر و پات رو به من یادآوری کنی. در مورد بیون بکهیون حرف می‌زدم. اخبار نگران‌کننده‌ای راجع بهش شنیدم که بوی خیانت می‌ده. ازت می‌خوام مدتی زیر نظرش بگیری و هر رفتار مشکوکی رو فوراً گزارش کنی.»
این چیزی بود که چانیول به هیچ وجه انتظارش رو نداشت. پس موضوع این بود؛ پدرش فکر می‌کرد بکهیون قراره بهش خیانت کنه. این غیر ممکن بود. «گمون نمی‌کنم از جناب بکهیون چنین کاری بر بیاد، اون آدم بزرگوار و حق‌شناسیه.»
«همون‌طور که گفتم، مهم نیست که تو چی فکر می‌کنی، من باید مطمئن بشم، قبل از این‌که هر اقدامی انجام بدم.»
این بار چانیول واقعاً نگران شد. پدرش رو خوب می‌شناخت و مطمئن بود اگر بی‌گناهی بکهیون بهش اثبات نشه، عاقبت خوبی در انتظار امگای بیچاره نیست. «می‌تونم بپرسم چه رفتار مشکوکی باعث شده همچین فکری راجع بهش بکنید؟ اصلاً کی این اخبار رو بهتون داده؟»
«رفت و آمدهای مشکوک، ملاقات‌های خصوصی... این اواخر مدام غیبش می‌زنه. با رعیت‌ها هم زیاد حشر و نشر داره. صلاح نیست بیشتر از این بدونی. تو فقط باید کاری رو که بهت گفتم با دقت انجام بدی.» کمی تعلل کرد و ادامه داد: «اگر مقاصد شومی داشته باشه و نتونیم جلوش رو بگیریم ممکنه ضرر جبران‌ناپذیری به قبیله وارد بشه.»
مکالمه‌شون مثل همیشه به اطاعت چانیول ختم شد. با این تفاوت که این بار انگیزه‌ای بهتر برای این امر وجود داشت: ثابت کردن بی‌گناهی بکهیون. قبل از این‌که چانیول از در خارج بشه پدرش با لحن سرد و بی‌میلی، انگار که مجبورش کرده باشن گفت: «بهت اعتماد می‌کنم چون پسرمی.» و بعد مثل این‌که از حرفش پشیمون شده باشه فوراً سرش رو برگردوند و چانیول رو مرخص کرد.
توی مسیر برگشت به اتاقش، چانیول به این فکر می‌کرد که احتمالاً این مأموریت خیلی برای پدرش مهمه چون به خودش زحمت داده پس از سال‌ها یادآوری کنه که چانیول پسرشه. با این فکر برای پدرش تأسف خورد، چون اگر می‌دونست چانیول تا چه حد به بکهیون علاقه داره، هرگز این‌طور خودش رو عذاب نمی‌داد. البته که چانیول این کار رو به خاطر بکهیون عزیزش انجام می‌داد. و بعد از این‌که به پدرش ثابت می‌کرد سخت در اشتباهه، دل بکهیون رو به دست می‌آورد. راجع به ازدواج مصلحتی قریب‌الوقوعش هم تصمیم گرفت فعلاً سکوت کنه، گرچه فکر می‌کرد قراره به زودی در جشن درو با امگای ثروتمندی که پدرش می‌خواد، آشنا بشه. چون عالیجناب پارک، خیال داشت امسال جشن باشکوهی برگزار کنه و از قرار معلوم این کارش برای تحت تأثیر قرار دادن خانواده‌ی امگای مورد نظرش بود.
بعدتر، موقع شام چانیول دوباره پدرش رو در سالن غذاخوری خانوادگیشون دید اما عالیجناب پارک باز هم راجع به ازدواجی که براش در نظر گرفته بود، حرفی نزد. چانیول از طرفی خوشحال می‌شد که چیزی در این رابطه نشنوه اما با این وجود این‌که پدرش برای نظرش به قدری ارزش قائل نبود که ازش چیزی بپرسه آزارش می‌داد.
شام‌های خانوادگی همیشه سخت‌ترین بخش روز بود، مخصوصاً حالا که مدتی می‌شد سهون از سفر اروپاییش برگشته بود و چانیول ناچار بود هر شب نگاه‌ها و رفتارهای زننده و تحقیرآمیزش رو تحمل کنه. البته چانیول محکوم به خویشتن‌داری بود چون می‌دونست اگر بین اون و سهون درگیری‌ای پیش بیاد ارباب پارک بی‌برو برگرد چانیول رو مقصر می‌دونه و هرگز سهون رو سرزنش نخواهد کرد. چرا که اون آلفای مورد علاقه‌اش بود و حتی درخت‌های عمارت هم می‌دونستن با وجود سهون، چانیول هیچ شانسی برای جانشینی پدرش نداره. البته عالیجناب پارک بزرگ هنوز به طور رسمی سهون رو به عنوان جانشین و وارث اصلی خودش معرفی نکرده بود. معتقد بود برای این کار نباید عجله کرد و از اون‌جایی که به طالع‌بینی‌ها و پیش‌گویی‌های معبد اعتقاد خارق‌العاده‌ای داشت، تعیین روز جشن معرفی جانشین رو به عهده‌ی کاهن اعظم گذاشته بود تا خوش‌یمن‌ترین روز رو برای این کار انتخاب کنه.
اون شب سر میز شام، سهون رو به پدرش گفت: «مرحوم مادرم این غذا رو خیلی دوست داشت.»
ارباب پارک تأیید کرد و گفت: «باید اعتراف کنم هیچ کس هرگز نمی‌تونه بهتر از سوجین عزیزم درستش کنه.» بعد به خدمت‌کار اشاره کرد تا بیشتر برای سهون بکشه.
چانیول پیش خودش فکر می‌کرد آیا این پدر و پسر توی خلوت خودشون هم مدام از مادر سهون یاد می‌کنن یا فقط برای طعنه زدن به چانیوله که هر چیزی رو به نحوی به بانو سوجین که سال‌ها پیش مرده، ربط می‌دن. مسلماً سهون خاطرات زیادی از مادرش نداشت چون در کودکی از دستش داده بود، اما اندک چیزهایی که از مادرش به خاطر داشت رو تعمداً در حضور چانیول یادآوری می‌کرد. انگار که دیدن چانیول بیش‌تر از هر چیز دیگه‌ای اون رو به یاد مادرش می‌انداخت. و با تعریف و تمجید از مادرش و گفتن این‌که چقدر جاش خالیه هدفی نداشت جز آزار دادن برادر ناتنی و ناخواسته‌اش.
بعد از تموم شدن آیین ستایش بانو سوجین مرحوم، ارباب پارک در مورد معبد با سهون صحبت کرد. با لحن سرخوشانه‌ای گفت: «سهون عزیز، نمی‌دونی کاهن اعظم چقدر به آینده‌ی تو امیدواره. امروز ازش خواستم طالعت رو ببینه و گفت قبیله در دوران ریاست تو شکوفایی به خصوصی پیدا می‌کنه.» خنده‌ای کرد و ادامه داد: «آرزو دارم قبیله‌مون مثل دوران پدربزرگ فقیدم، عالیجناب پارک سهون بزرگ، شکوه و اقتدار خودش رو پس بگیره.» دستش رو روی دست سهون گذاشت. «بی‌خود نبود که اسمت رو سهون گذاشتم، تو واقعاً لیاقتش رو داری.»
سهون تبسمی کرد و نگاهی هم به چانیول انداخت. شاید می‌خواست ببینه که بعد از شنیدن این حرف‌ها چه حالی به چانیول دست داده و احتمالاً از ناچیزی برادرش لذت ببره. اما چانیول با ظاهری کاملاً بی‌تفاوت و بی‌توجه به پدر و برادرش مشغول غذا خوردن بود. لقمه‌های بزرگ برمی‌داشت و هیچ دقت نمی‌کرد لب‌هاش موقع جویدن غذا بسته بمونن. می‌دونست که نباید در حضور نجیب‌زاده‌ها این‌طور غذا خورد اما حواسش پرت شده بود و رفتارش دست خودش نبود.
چانیول هرگز ادعایی برای ریاست قبیله نداشت. خونش ناخالص بود و نَسَبش از طرف مادر به رعایای بی‌رگ و ریشه برمی‌گشت. بنابراین هیچ وقت به ذهنش خطور نکرده بود که جایگاه برادر کوچک‌تَرش رو تصاحب کنه. با این‌که سهون دو سالی جوون‌تر بود اما جانشینِ به حقِ این منصب محسوب می‌شد و هیچ کس تردیدی در این امر نداشت. حتی خود چانیول بارها به طرق مستقیم و غیرمستقیم اعلام کرده بود که مشکلی با این موضوع نداره. اما فکر می‌کرد بیان مکرر این قضیه به شکلی که باعث رنجش خاطرش بشه یا به قصد تحقیر کردنش باشه کار درستی نیست. و این دشمنی‌های در لفافه آزارش می‌داد. به طوری که اگر حق انتخاب داشت لحظه‌ای رو هم کنار خانواده‌اش سپری نمی‌کرد.
انگار آزردگی خاطرش که از طرز غذا خوردنش پیدا بود نظر برادر عیب‌جو و فرصت‌طلبش رو جلب کرد. چون سهون کمی بعد با لبخندی که نشانه‌ی حیرتش بود گفت: «چانیولِ عزیز، می‌تونی آهسته‌تر غذا بخوری. می‌دونی که این در شأن یک نجیب‌زاده نیست.»
قبل از این‌که چانیول بتونه جوابی بده پدرش مداخله کرد: «اوه، سهون عزیزم، لازم نیست خودت رو خسته کنی، هیچ کدوم از مربی‌های عمارت نتونستن نحوه‌ی غذا خوردن صحیح رو به برادرت تعلیم بدن.» خندید و از گوشه‌ی چشم به چانیول نگاه کرد. «بذار به حال خودش باشه.»
بعد از این مکالمه سالن غذاخوری در سکوت زهرداری فرو رفت. حتی سهون هم انگار از پیش اومدن این حرف‌ها راضی به نظر نمی‌رسید. البته چانیول بدش نمی‌اومد دیگه صدای اون دو نفر رو نشنوه. اما متأسفانه طولی نکشید که اعتراض عالیجناب پارک هوجین بلند شد:
«مصاحبت با شما دو نفر هیچ لطفی نداره. تقصیری هم ندارید، به هر حال آلفا هستید، شکستن چنین سکوت‌های ملال‌انگیزی کار امگاهاست. بد نیست در رو به روی امگاها باز کنیم.»
سهون حرف پدرش رو به شوخی گرفت و به تبسمی بسنده کرد. چانیول هم سکوت کرد. پدرش چرا داشت این حرف‌ها رو می‌زد؟ خودش کسی بود که این قانون رو وضع کرده بود: هیچ امگایی به غیر از دخترهای خودش حق ورود به ساختمان اصلی عمارت رو نداشت. حتی خدمه‌ای که برای نظافت و گردگیری وارد می‌شدن هم آلفا بودن. ارباب پارک خیلی وقت بود که از ترس تکرار شدن داستان خودش با مادر چانیول، چنین قانون‌های سخت‌گیرانه‌ای وضع می‌کرد تا پسرهاش به خوبی از عاقبت خوشگذرانی با خدمت‌کارها آگاه باشن. البته هیچ کدوم علاقه‌ای به این کار نداشتن، بنابراین اعتراضی هم نمی‌کردن.
اما عالیجناب پارک ظاهراً شوخی نمی‌کرد چون گفت: «قصد دارم قانون ممنوعیت ورود امگاها به ساختمان اصلی رو لغو کنم، بد نیست فضا کمی تلطیف بشه. خسته شدم از بس که آلفای زمخت و گردن‌گلفت دور و برم دیدم.» جامش رو بالا گرفت تا خدمت‌کار براش نوشیدنی بریزه. و در برابر نگاه‌های متعجب پسرهاش خنده‌ای کرد و اضافه کرد: «باید کمی هم به فکر خودم باشم. شما هم دیگه کاملاً عاقل و بالغ شدین و ازتون مطمئنم، در ضمن به زودی ازدواج خواهید کرد و اون‌قدر سرگرم امگاهای زیبارو و خوش‌اندامتون خواهید شد که فرصتی برای توجه کردن به کس دیگه‌ای نخواهید داشت، پس هیچ جای نگرانی‌ای وجود نداره.»
با این حرف چانیول از حدس‌هایی که زده بود مطمئن‌تر شد. یقیناً یک ازدواج تحمیلی در راه بود. و این یعنی باید بکهیون رو فراموش می‌کرد، اما چطور باید از اون دست می‌کشید؟ احدی در دنیا قادر به حدس زدنش نبود، اما چانیول ده سال بود که در رویاهاش با بکهیون زندگی می‌کرد.

Poverty & PrideWhere stories live. Discover now