شش، بکهیون

709 147 77
                                    

بابت تأخیر معذرت
این چند وقته درگیری زیاد داشتم و دارم
متأسفانه ادیت نشده پس موقع خوندن این پارت غلط گیرتونو خاموش کنید که اذیت نشید :))

شش
بکهیون

تک و تنها لب باغچه‌ای کنار نهر منتظر نشسته بود. چانیول دیگه کم کم باید پیداش می‌شد. در رابطه با اون آلفای تهی‌مغز، تنها چیزی که هرگز احتمالش رو نمی‌داد همین بود، این‌که این موقع شب بی‌صبرانه منتظر ملاقاتش باشه. راستش بعد از اتفاق توی آشپزخانه به هر چیز دیگه‌ای فکر کرده بود، مثلاً این‌که چانیول وقت و بی‌وقت مزاحمش بشه، براش نامه‌ی معطر و گل بفرسته، کادو بخره یا اصلاً اون کتاب‌هایی که ازشون حرف می‌زد رو بهش بده. فکر کرده بود در بهترین حالت، اگر آلفای چشم‌سیاه بخواد بی‌آزار باشه، اون وقت بکهیون دست کم مجبوره نگاه‌های خیره و احمقانه‌اش رو تحمل کنه. اما هیچ کدوم از این پیش‌بینی‌ها درست از آب درنیومد. همین چند ساعت پیش بود که بکهیون با کلی خواهش و تمنا از جناب پارک چانیول یک وقت ملاقات خصوصی گرفت. تازه والاحضرت با اکراه درخواستش رو پذیرفت و حتی قرار رو هم  گذاشت برای بعد از نیمه‌شب. انگار که به زحمت وقت خالی کرده باشه یا این‌که نخواد کسی با هم ببیندشون. اما همه‌ی این‌ها تقصیر خود بکهیون بود. آخ که چه حماقتی کرده بود. جای گنج رو به دزد نشون داده بود. چطور به فکرش نرسید نامه‌ی کریس ممکنه رمزنگاری شده باشه؟ در نامه‌اش از موش‌های خبرچینی که از مراحم ارباب پارک برخوردارن گفته بود. تازه بعدش هم کلی از هوش و ذکاوت بکهیون تعریف کرده بود که یعنی ای کودن، بفهم که سعی دارم چه اخطاری بهت بدم! چطور جناب بکهیون دانا با اون همه ادعا برای رهبری حزب مخفی کارگر، متوجه هشدار عیان کریس توی نامه‌اش نشده بود؟ با این سهل‌انگاری‌اش نه تنها خودش بلکه تمام اعضای حزب رو توی دردسر بزرگی انداخته بود.
ماجرا از این قرار بود که دیروز وقتی بکهیون طبق قرارشون برای جلسه‌ی مخفیانه‌ی حزب به یکی از انبارهای مخفیشون رفته بود، متوجه شد هیچ کدوم از اعضا حضور پیدا نکردن و لابد جلسه کنسل شده. طولی نکشید که فهمید چه اشتباهی کرده. نامه‌ی بی‌موقع و عجیب و غریب کریس در واقع هشداری بود برای بکهیون که متوجه بشه به شدت تحت نظر ارباب پارکه. کریس که انگار راه امنی برای ارتباط با بکهیون پیدا نکرده بود خواسته بود با اون نامه‌ی زیرکانه حواس امگا رو جمع کنه تا بکهیون سر قرار حاضر نشه و مخفی‌گاهشون رو لو نده. آلفای بینوا به نبوغ بکهیون اون‌قدر اطمینان داشت که شک نداشت اون متوجه منظورش خواهد شد. اما بکهیون این دفعه رو حسابی گند زده بود. اصلاً وقتی نامه رو می‌خوند حواسش کجا بود؟
پیش خودش فکر کرد هر چه زودتر انبار رو ترک کنه اما وقتی با عجله از در انبار بیرون زد و وارد بیراهه‌ای که ازش اومده بود شد، یک‌مرتبه متوجه سایه‌ای شد که بین درخت‌ها حرکت کرد. ظاهراً یک نفر تا این‌جا تعقیبش کرده بود. بکهیون به خودش لرزید. همه چیز داشت در یک چشم به هم زدن خراب می‌شد. جاسوس‌های ارباب پارک انبارها و مخفی‌گاه‌های دیگه‌شون رو هم پیدا می‌کردن، اعضای حزب کارگر به زودی گردن زده می‌شدن و آرمان‌هاشون نابود می‌شد.
این همه سال تلاش‌های مستمر و مخفیانه برای گرفتن حق رعایا، ممکن بود به همین راحتی بر باد بره. بکهیون باید جلوی این نابودی رو می‌گرفت. بین درخت‌ها دنبال سایه دوید. گشت و گشت اما هیچ چیز پیدا نکرد. تعقیب‌کننده رفته بود و هیچ اثری از خودش به جا نگذاشته بود. تنها سرنخی که توجه بکهیون رو جلب می‌کرد رایحه‌ی آشنا و محوی بود که توی فضا معلق بود. حالت غریبی داشت، انگار هم بود و هم نبود؛ به طوری که بکهیون نمی‌تونست تشخیص بده اون عطر توی فضای اطرافش وجود داره یا فقط توی ذهنش پخش شده.
شب جشن وقتی کریس رو دید موضوع رو باهاش در میون گذاشت. کریس اخمی کرد و اطراف رو پایید. از آخرین باری که بکهیون دیده بودش چیزی زیادی نمی‌گذشت اما چهره‌اش به خاطر پرپشت شدن ریش و سیبیل‌هاش خیلی تغییر کرده بود. ابهت خاصی پیدا کرده بود که بکهیون از دیدنش خوشحال بود. به هر حال کریس آلفایی بود که به ظاهر رهبری حزب کارگر رو بر عهده داشت. بعدها وقتی موجودیت حزب علنی می‌شد، تنها این ظاهر بود که می‌تونست مردم عامه رو به پیروی ترغیب کنه. کسی چه می‌دونست که رهبر اصلی و مغز متفکر قیامشون یک امگای ریزنقش و رنگ‌پریده است که همه معتقدن دماغش رو بگیری جونش در می‌ره. اصلاً همون بهتر که کسی جز کریس و عده‌ی کمی از هم‌قسم‌های نزدیکش از این توافق اطلاعی نداشت، چون این مردم امتحانشون رو پس داده بودن؛ به امگاها به اندازه‌ی مالکیت یک حیوان هم اعتماد نداشتن چه برسه به سردمداری حزبی که قرار بود حقشون رو از ارباب پارک پس بگیره و بهشون برگردونه.
کریس که انگار از قبل، از لو رفتن انبار مطلع بود با گرهی که بین ابروهاش جا خوش کرده بود گفت: «فکر می‌کردم حتماً منظورم رو از توجهات خاص عالیجناب پارک متوجه می‌شی.»
بکهیون با کلافگی چشم‌هاش رو مالید. «لابد وقتی نامه رو می‌خوندم حواسم جمع نبوده.» ناخودآگاه نگاهی به چانیول که از دور می‌پاییدشون کرد و گفت: «فعلاً باید به فکر پاکسازی باشیم. اگر واقعاً کسی تعقیبم کرده باشه باید تا مدتی هیچ حرکتی نکنیم. هیچ جلسه‌ای نباید شکل بگیره، هیچ معامله‌ای نباید انجام بشه. اگر انبار اسلحه‌مون رو پیدا کنن هیچ راهی برامون باقی نمی‌مونه.»
کریس هم که متوجه چانیول شده بود، از  گوشه‌ی چشم دزدانه نگاهش کرد و جواب داد: «اگری وجود نداره. واقعاً تعقیبت کردن. اون انبار غله دیگه سوخته. من بیش‌تر نگران تو ام.» مکثی کرد و با حالتی مشکوک، انگار که بخواد از زیر زبونش حرف بکشه گفت: «تعجب می‌کنم که چطور تا حالا هیچ آسیبی بهت نرسوندن، خودت چی فکر می‌کنی؟»
بکهیون با آزردگی گفت: «من هم مثل تو. خیال می‌کنی چیز بیش‌تری می‌دونم که به تو نمی‌گم؟»
کریس با همون حالت مشکوک گفت: «گفتم شاید بتونی حدس بزنی که کی تعقیبت کرده.» و دوباره زیرچشمی نگاهی به چانیول انداخت.
بکهیون که داشت عصبی می‌شد جواب داد: «اگه می‌دونستم کیه قبل از این‌که تو بگی یکی رو فرستاده بودم سر وقتش.»
«نظرت در مورد پارک چانیول چیه؟ شاید اون بوده که تعقیبت کرده. حالا هم که فقط ما رو می‌پاد!»
«اون احمق رو نادیده بگیر. مدتی می‌شه که بهم ابراز علاقه کرده و جواب رد شنیده. برای همینه که داره چپ چپ نگاهمون می‌کنه.»
کریس انگار که تازه متوجه چیز مهمی شده باشه با لحن کش‌داری گفت: «آه خدای من! پس قضیه اینه!»
«منظورت چیه؟»
کریس بعد از مکث کوتاهی گفت: «یکی از افرادمون اون روز جایی اون نزدیکی‌ها کمین گرفته بوده. کسی که تعقیبت می‌کرد رو دیده. چهره‌اش رو نه، اما می‌گفت قد و قواره‌اش شبیه پارک چانیول بوده.»
بکهیون بلافاصله و بدون فکر گفت: «آدم‌هایی با قد و قواره‌ی اون کم نیستن.»
کریس نگاه معنی‌داری بهش انداخت. کمی تأمل کرد، انگار داشت حرفی که می‌خواست بزنه رو مزه مزه می‌کرد. بالاخره با نگرانی گفت: «نه عشق، نه درد! شعارمون رو که یادت نرفته؟»
بکهیون اخم‌هاش رو در هم کشید. «حرف‌های خودم رو برام تکرار نکن. فکر کردی چون احمقی مثل اون بهم ابراز محبت کرده همه چیز رو فراموش می‌کنم؟»
«مطمئنم که هرگز این کار رو نمی‌کنی. اما اون مهم‌ترین مظنون ماست، ابراز علاقه‌اش هم مشکوک‌ترش می‌کنه.»
بکهیون تأیید کرد. «می‌دونم، خودم هم بهش مشکوک بودم. شاید اصلاً بهتر بود ردش نمی‌کردم. این‌طوری بیش‌تر حواسم بهش بود.»
«درسته، بهتره قبل از این‌که دیر بشه باهاش حرف بزنی. مگه نمی‌گن که دوستت رو نزدیک نگهدار، دشمنت رو نزدیک‌تر؟ اگر بویی برده باشه نمی‌تونیم امونش بدیم. ناچاریم از شرش خلاص بشیم. پس باید زودتر از رازش سر در بیاریم.»
بکهیون فقط سر تکون داد.
کریس پرسید: «فکر می‌کنی تا حالا چیزی به پارک هوجین گفته؟»
«بعید می‌دونم. رابطه‌ی خوبی با پدرش نداره.»
کریس گفت: «خوبه، این به نفع ماست. پس تخلیه‌ی اطلاعاتیش رو می‌ذارم به عهده‌ی خودت.» دستی به بازوی بکهیون زد. «همه نگرانن، بکهیون. لطفاً ناامیدمون نکن. حالا دیگه تو امید خیلی از رعیت‌های ستم‌دیده‌ای.»
بکهیون به شوخی گفت: «اما رهبرشون تویی!»
کریس خندید: «و رهبر من تویی.»
حالا پاسی از نیمه‌شب گذشته بود و زیر پای بیون بکهیون علف سبز شده بود. سوز سرمای نیمه شب پاییزی لرزه به اندامش می‌انداخت و هنوز خبری از چانیول نبود. پیش خودش فکر کرد شاید اصلاً قرار نیست چانیول به دیدنش بیاد و فقط این قرار رو گذاشته تا بکهیون رو از سرش باز کنه. با این فکر پوزخند زد. «آتیش عشقش چه زود خاموش شد!» یاد حرف‌های توی آشپزخانه افتاد. تک‌تک جملات رو به خاطر داشت. چانیول گفته بود: «می‌تونستم تا ابد تو رو از دور تحسین کنم.»
بکهیون سری تکون داد. ای آلفای بزدل! یعنی تصمیم گرفته بود به غار تاریک درونش برگرده و فقط از دور به تماشای بکهیون بنشینه؟ چه راحت پا پس کشید! با این افکار نوعی ناامیدی توأم با رنجیدگی در قلبش احساس کرد. آهی کشید. بعد یک‌دفعه به خودش اومد. چرا آه می‌کشید؟ وقتی عشقی نباشه دردی هم نیست. شاید امگای درونش داشت ابراز وجود می‌کرد. احتمالاً به خاطر همین حواسش از نامه‌ی کریس پرت شده بود. احتمالاً نگرانی کریس هم از بیدار شدن امگای درون بکهیون بود. می‌ترسید زور امگای لطیف و زودباور درونش به امگای سرسخت و آرمانگرای بیرونش بچربه. اما به نظر بکهیون این احتمال وجود نداشت. اولین بارش نبود که در چنین موقعیت‌هایی قرار می‌گرفت. قبلاً امتحانش رو پس داده بود و قبول شده بود. برای رسیدن به این‌جا، بارها سر دوراهی قرار گرفته بود. بارها با ترس‌ها و ضعف‌هاش جنگیده بود. بارها امگای ظریف و لطیف درونش رو مغلوب کرده بود. بارها مجبور شده بود تصمیمات سخت و به ظاهر بی‌رحمانه بگیره، بارها زمین خورده بود و بلند شده بود. می‌خواست رعایا و کارگرها رو به چیزی که حقشون بود برسونه و اولین قدمش زمین زدن پارک هوجین بود. پس امکان نداشت از پسرش، پارک چانیول فریب بخوره. اصلاً این نظریه خیلی بیش‌تر با عقل جور در می‌اومد، این‌که شاید چانیول فقط داشت نقش یک عاشق رو بازی می‌کرد تا به بکهیون نزدیک بشه و از نقشه‌هاش سر در بیاره. این‌که چانیول فقط ملعبه‌ی دست پدرش بود.
توی همین افکار بود که بالاخره سر و کله‌ی چانیول پیدا شد. چهره‌اش گرفته و ناراحت به نظر می‌رسید اما با این حال وقتی بکهیون بهش سلام کرد و از جاش بلند شد، با خوشرویی جوابش رو داد. بعد با حالتی شرمنده گفت: «ببخشید که منتظرت گذاشتم. دودل بودم که بیام یا نه.» صورتش توی نور کم‌سوی مهتاب زیبایی غبارآلودی داشت و چشم‌های سیاهش سرشار از صداقت بود.
بکهیون پرسید: «چرا؟»
چانیول جواب داد: «نمی‌دونستم می‌تونم حرف‌هایی که قراره بشنوم رو تحمل کنم یا نه. کاش می‌دونستی که چقدر دوستت دارم.»
بادی وزید و برگ‌های خزان توی هوا به رقص در اومدن. بکهیون بی‌اختیار گفت: «کاش می‌دونستم.»
چانیول لبخند زد. «گوش می‌کنم.» و همون‌طور که گفت، سراپا گوش شد و با نگاهش منتظر حرف‌های بکهیون موند.
بادی که می‌وزید ابرهای پاییزی رو از روی ماه و ستاره‌ها کنار زد. چهره‌ی چانیول روشن‌تر شد. بکهیون نمی‌دونست چی باید بگه. چرا قبلاً بهش فکر نکرده بود؟ کریس بهش گفته بود که باید چانیول رو تخلیه‌ی اطلاعاتی کنه. یعنی باید می‌فهمید که اون چه چیزی می‌دونه و به چه کسی در میونش گذاشته. اما این کار بدون ابزار شکنجه سخت می‌شد. نیاز به مهارتی داشت که بکهیون در خودش سراغ نداشت.
سکوتش که طولانی شد چانیول بی‌مقدمه پرسید: «هدف تو توی زندگی چیه؟»
بکهیون دهنش رو باز کرد تا جوابی بده اما چی باید می‌گفت؟
چانیول گفت: «حتماً هدفی داری.»
البته که هدف داشت، اون هم چه اهداف بزرگی! اما می‌تونست به چانیول بگه؟
چانیول دوباره پرسید: «درسته؟»
بکهیون گفت: «البته.» و فقط تونست از عهده‌ی همین یک کلمه بر بیاد.
چانیول خندید. «می‌دونم که من جزو اهدافت نیستم.»
«نه، نیستی.»
«پس چرا گفتی می‌خوای منو ببینی؟»
«می‌خواستم یه چیزی ازت بپرسم.»
«خب، منتظرم.»
بکهیون کمی تأمل کرد. بعد به چشم‌های چانیول نگاه کرد و گفت: «به حرف‌هایی که بهم زدی فکر کردم.» نگاهش رو پایین انداخت. «از رفتار اون روزم پشیمونم.»
چانیول حرفی نزد. منتظر موند بکهیون حرفش رو تموم کنه.
بکهیون بعد از چند ثانیه کلنجار رفتن با خودش، سرش رو بالا آورد و پرسید: «هنوز احساست نسبت به من تغییری نکرده؟»
توقع شنیدن چنین جوابی رو نداشت. چانیول با اندکی تأخیر گفت: «متأسفانه نه! من ناراحتم. از تو دلخورم. اما احساسم به تو همونه که بود. هنوز هم حاضرم برای با تو بودن همه چیزم رو فدا کنم. هنوز هم دوستت دارم.» کمی با انگشت‌هاش بازی کرد. بعد جرأت کرد و پرسید: «حالا می‌تونم بپرسم تو چه احساسی به من داری؟»
بکهیون با دستپاچگی گفت: «خب، فکر می‌کنم باید بهم وقت بدی. هنوز تا دوستت دارم فاصله دارم.»
چانیول لبخند محوی زد. «لازم نیست بگی دوستم داری. فقط می‌خواستم احساست رو راجع به خودم بدونم.»
بکهیون متفکرانه گفت: «احساسم به تو...» کمی فکر کرد و توی هوا دنبال کلمات گشت. بالاخره گفت: «احساسم به تو احساسیه که تا حالا به هیچ آلفایی نداشتم. این می‌تونه فعلاً راضیت کنه؟»
چانیول سری تکون داد و لبخند زد. اما پیدا بود که این جواب چندان خوشحالش نکرده. این‌طوری نمی‌شد، بکهیون باید دلگرمش می‌کرد و اون رو به سمت خودش می‌کشید تا از کارهاش سر در بیاره و بتونه راجع بهش تصمیمی بگیره. باید فریبش می‌داد و ازش استفاده می‌کرد. شاید به نظر بی‌رحمانه می‌اومد اما عاقلانه‌ترین و امن‌ترین راه همین بود. تازه، مگه این همون کاری نبود که احتمالاً چانیول هم داشت انجامش می‌داد؟ با این فکر بکهیون بدون هیچ حرفی به یقه‌ی آلفای بلندقامت چنگ زد و به آرومی پایین کشیدش. بعد چشم‌هاش رو بست و لب‌هایی رو که قبلاً ناکامشون گذاشته بود، بوسید. چانیول اول کمی غافلگیر شد، اما بعد دست‌هاش رو دور کمر ظریف امگا حلقه کرد و سعی کرد از فرصتی که نصیبش شده به خوبی استفاده کنه. وقتی لب‌هاشون از هم جدا شد هر دو نفس‌نفس می‌زدن. چهره‌ی چانیول به وضوح شاداب‌تر شده بود و چشم‌های سیاهش برق می‌زد. بکهیون از دیدن این منظره خوشش اومد. پس آدم‌های معمولی بعد از بوسیده شدن ابن شکلی می‌شدن. سعی کرد پیش خودش تصور کنه چانیول بعد از بوسیدنش چه چهره‌ی عبوس و خشنی ازش دیده. تصورشم آزاردهنده بود.
چانیول نفس عمیقی کشید. شقیقه‌اش رو خاروند و انگار که سوالی ازش پرسیده باشن، گفت: «کمک به فقرا!»
بکهیون پرسید: «چی؟»
«گفتی توی زندگیت اهدافی داری، اما نگفتی چه اهدافی. من حدس می‌زنم دوست داری به فقرا کمک کنی، حالا به هر نحوی! درست فکر می‌کنم؟»
بکهیون مدتی بی‌حرف بهش خیره شد. لب‌هاش از هم باز مونده بودن و اخم متفکرانه‌ای روی پیشونیش نشسته بود. حالت صورت چانیول طوری بود که انگار همه چیز رو می‌دونه. بی‌فایده بود. بکهیون نمی‌تونست بیش‌تر از این خودش رو گول بزنه. کریس که هیچ، حتی خود چانیول هم داشت با زبون بی‌زبونی اعتراف می‌کرد که دیروز تعقیبش کرده و از جای انبار مخفی غله‌ی دزدیشون خبر داره! انگار داشت دروغ رو لقمه می‌گرفت و توی دهن بکهیون می‌گذاشت، انگار داشت می‌گفت: «بکهیون عزیز، غله‌ای که می‌دزدی رو بین فقرا تقسیم می‌کنی، درست فکر می‌کنم؟» چرا این وسط تنها کسی که اصرار داشت به خودش بقبولونه که شخص تعقیب‌کننده چانیول نبوده، بکهیون بود؟!
بکهیون نمی‌دونست چی باید بگه. اصلاً چرا چانیول داشت این حرف رو می‌زد؟ شاید بکهیون در موردش اشتباه کرده بود. چانیول احمق نبود، خیلی باهوش‌تر از اونی بود که بکهیون فکر می‌کرد. شاید داشت در لفافه بهش می‌گفت که همه چیز رو می‌دونه و بکهیون نمی‌تونه دست از پا خطا کنه! بکهیون ترسید، و چه ترسی هم. یک‌دفعه بدنش یخ کرد و شروع کرد به لرزیدن.
چانیول با نگرانی پرسید: «چیزی شده؟ سردته؟»
بکهیون در حالی که سعی داشت لرزش چونه‌اش رو متوقف کنه گفت: «نمی‌دونستم قراره تا این موقع شب این‌جا منتظر بمونم. لباس گرم نپوشیدم.»
چانیول بلافاصله کتش رو درآورد و خواست روی دوش بکهیون بندازه که بکهیون امتناع کرد. دستش رو بالا آورد و گفت: «لازم نیست، به هر حال من دیگه باید به اتاقم برگردم.»
اما قبل از این‌که بره چانیول به بازوش چنگ زد و با حرارت گفت: «من دوستت دارم، بیون بکهیون.» وقتی نگاه‌هاشون با هم تلاقی کرد، اضافه کرد: «و هیچ چیز نمی‌تونه عشق رو تغییر بده!» صداش رو پایین‌تر آورد و زمزمه‌وار گفت: «بهم اعتماد کن.»
بکهیون بازوش رو از بین انگشت‌های چانیول بیرون کشید و بدون هیچ حرف اضافه‌ای تنهاش گذاشت. چه مرگش شده بود؟ تا حالا هیچ وقت این‌طوری نترسیده بود. مدام سعی می‌کرد به خودش مسلط بشه اما هر چقدر بیش‌تر فکر می‌کرد، وحشت بیش‌تری وجودش رو فرا می‌گرفت.
چانیول می‌دونست. خودش بود که اون روز تعقیبش کرده بود. شاید خبر داشت که بکهیون مسئول تمام دزدی‌ها و خرابکاری‌های این سالیان بوده. شاید می‌دونست اون مباشری که به شدت شلاقش زد تا جای غله‌ی گم‌شده رو لو بده، هم‌دست بکهیون بوده. شاید ارباب پارک هم در این باره اطلاع داشت، شاید به جز بکهیون بقیه‌ی اعضای حزب رو هم شناسایی کرده بود، و هزار تا شاید دیگه...
همه چیز داشت جلوی چشم‌هاش دود می‌شد و هوا می‌رفت. تمام زحماتش، دوستانش، حزب کارگر، آرمان‌هاش و خلاصه تمام زندگیش!
اگر ارباب پارک هم مثل چانیول در جریان فعالیت‌های حزب قرار گرفته بود به احتمال زیاد همه چیز نابود می‌شد. حتی در خوشبینانه‌ترین حالت اگر چانیول تنها کسی بود که از جای انبار مخفی و خرابکاری‌های بکهیون اطلاع داشت باز هم اعضای حزب به زنده گذاشتنش رضایت نمی‌دادن. چانیول چیزی رو می‌دونست که نباید!
بکهیون احساس سر در گمی می‌کرد. حرف‌های کریس مرتب توی ذهنش تکرار می‌شد. «اگر بویی برده باشه نمی‌تونیم امونش بدیم. ناچاریم از شرش خلاص بشیم.»
به هر حال این یک پایان بود، چه برای بکهیون، چه برای چانیول!

You've reached the end of published parts.

⏰ Last updated: Aug 29, 2021 ⏰

Add this story to your Library to get notified about new parts!

Poverty & PrideWhere stories live. Discover now