اغوا

1.7K 165 84
                                    

• ما ادما هميشه واس زندگى و آينده مون رويا ميبافيم به خيال اينكه همه چيز اون جورى ميشه كه ما تصميم ميگيريم و همه چيز طبق نقشه مون قراره پيش بره
اما! بعضى وقتها زندگى مارو توى شرايط غير قابل انتظارى قرار ميده و مجبورمون ميكنه كاري رو كه دوست نداريم انجام بديم، تصميماتى بگيريم كه ميدونيم غلطه و توى راهى قدم ورداريم كه نميخوايم، راهى كه ميتونه مسير مقصدهاى خوبِ زودگذر داشته باشه ولى مقصد نهايش معلوم نيست بهشت باشه يا جهنم !
_______________________________

*شروع

يه شب بارونى توى يكى از پنتهاوسهاى لوكس گنگنام يه پارتى بزرگ برپا بود
ساعت 10:00 شب تهيونگ به مناسبت برگشتن دوست چند سالش جيمين از امريكا حسابى مست كرده بود و روى مبل ته سالن كنارش لم داده بود با اينكه اون قسمت تاريكترين جاى سالن پذيرائى بود ولى نور كم باعث نميشد پسر جذاب تاجر بزرگ شهر توى رأس توجه و نگاهاى همه نباشه

گهگاهى به پسر و دختراى اطرافش نگاه خريدارانه اى مينداخت و از توجه هاى كه ميگرفت، راضى و مغرور لذت ميبرد اما مثل اينكه نميتونست مثل قبلاً توجه دوست پسر سابقش رو به دست بياره، باهاش صميمى بود اما با نگاه ها و برخورداش مرز محكمى بينشون گذاشته بود

تلفنش زنگ خورد قصد جواب دادن نداشت بى اهميت يه نگاه به موبايلش انداخت ولى وقتى ديد مادرشه نظرش عوض شد, نميتونست جواب نده چون عواقب خوبى براش نداشت
- الو... سلام مامان
- كجايى پسر؟
صداى بلند موزيك كه شنيدين رو براش سخت كرده بود
- آآآ من...
- مهم نيست هرجا هستى پاشو بيا به اين ادرسى كه برات sms ميكنم.. مهمه!
بدون هيچ حرف ديگه اى قطع كرد
و بعد يك دقيقه يه پيام گرفت: ادرس و اخرش تاكيد شده بود "تنها بيا و به كسيم نگو"

ADDICTED 🍒Where stories live. Discover now