آشفتگى

636 109 114
                                    

اينكه توى يه بازى ببرى يا ببازى بستگى به اين داره كه باخت رو توى چه چيزى ببينى
براى من اينجوريه كه هر روزى رو كه واس دلم زندگى كرده باشم بُردم، حتى اگر اشتباه كرده باشم
________________________________

ماه ها از اين جريان ميگذشت و جين هميشه سايتهاى خبرى رو بخاطر ديدن خبرى از تهيونگ چك ميكرد گاهى اوقات خبر مستى هاى بيش از حدش با سرتيتر رسوايى پسر كيم سوجوك و گاهى هم خبر موفقيتهاى تجاريش رو توى اخبار اقتصادى ميخوند ولى حالا كه خبر نامزديش با هِرا سر تيتر همه سايتها و مجله هاى خبرى شده بود، تصميم گرفت ديگه اخبار كُره رو چك نكنه

ساعت ٢شب شده بود صفحه موبايلش رو خاموش كرد و از بار نزديك خونشون كه اين مدت پناهگاه فكر و غصه هاش شده بود اومد بيرون، يه سيگار روشن كرد و طرف خونه راه افتاد...
شايد اگر كره ميموند و بيشتر اسرار ميكرد الان همه چيز متفاوت بود
شايد اگر اون شب توى كلاب به زور از اونجا مياوردش بيرون ميتونست بفهمه چرا
شايد بايد سعى ميكرد از هسوك حرف بكشه اون از همه چيزش خبر داشت
يا شايد تهيونگ بخاطر خونوادش مجبور شده باشه! شايد بايد ميرفت با خونوادش حرف ميزد و از اون عذاب نجاتش ميداد

نميدونست راه رو چطور طى كرده ولى جلو در خونه رسيد زنگ رو زد و اخرين پُك سيگار رو كشيد
در به روش باز شد
- سوپرااييززز
- سلااممم
با ديدن نامجون و يونگى توى در شوكه شد و ته مونده سيگارش رو پرت كرد اونور
- سلام! چرا خبر ندادى ميايى؟
نامجون اومد جلو بغلش كرد
- خواستم سوپرايزت كنم
بوى مشروب تند و سيگارش به دماغش رسيد خودشو كشيد عقبتر
به يونگى نگاهى انداخت
- خوشحال نشدى؟
جين كه سعى ميكرد حركاتش رو كنترل كنه كه مست به نظر نياد كفشاشو در اورد
- ديونه شدى؟! البته كه خوشحال شدم
با لبخندى دستشو روى شونش گذاشت و رفت تو
- خوش اومدى دكتر
نگاهى به داخل خونه انداخت و بعد به يونگى
- مامان كجاست؟!
يونگى با صورت طلبكار
- ميدونى ساعت چنده؟! خوابيده!
چشم غره اى ازش رفت و با دستش كه روى شونه نامجون بود نشوندش روى مبل و كنارش نشست
- خوب چطور شد اومدى ؟ مدركتو گرفتى بلاخره؟
- گفته بودم كه دانشگاهم تموم شه ميام ميبينمتون، شايدم المان موندم، تو چطورى؟ حالت خوبه؟
جورى نگاهش كرد كه بفهمه منظورش چيه ولى سوال بى فايده اى بود چون همين الانشم معلوم بود حالش داغونه
سرشو انداخت و با لبه لباسش يكم بازى كرد
- خوبم ميگذره
يونگه پوف كلافه اى كرد و رفت تو اشپزخونه
- اره خوبه! تا خوب از نظر شما چى باشه؟ انگار من به زور اوردمش اينجا
نامجون نگاهى به جين انداخت اروم جورى كه يونگى نشنوه
- از كى سيگار ميكشى؟!
نگاهى بهش انداخت و با لبخند تلخى كه جفتشون ميدونستن فيكه
- نميدونم
از جاش پاشد و رفت توى اتاق لباساش رو عوض كنه

نامجون فكر ميكرد چون تهيونگ يه تجربه جديد و تازه بوده جين وابستش شده و با دور موندن ازش يا بد بودن تهيونگ نظرش عوض ميشه و بيخيالش ميشه، فكر ميكرد اگر از كُره بره و دور باشه بعد يه مدت حالش بهتر ميشه ولى حالش حتى بدترم شده بود سيگارى كه ازش متنفر بود ميكشيد و جينى كه به اسرار اون هفته اى يه بار مشروب ميخورد الان هرشب مست مست برميگشت خونه و هركسى ميتونست دردى كه توى چشماش هست رو ببينه

ADDICTED 🍒Where stories live. Discover now