بعد از دوشی که گرفته بود، از اتاق خارج شد و به سمت آشپزخونه رفت، لبخندی به جیمینی که پشتش بهش بود و مشغول آماده کردن، غذا بود، زد.
از پشت آروم بغلش کرد که جیمین ترسیده فوری ازش دور شد.
_ چی کار میکنی؟دست هاش به نشونه تسلیم بالا برد و گفت:
× فقط میخواستم بغلت کنم.چاقوی توی دستش روی میز غذاخوری گذاشت، پیشبندش باز کرد و یه گوشه انداخت.
_ ببخشید شوگا، خیلی معذرت میخوام ولی دیگه از این کار ها نکن.
× مگه تو دوست پسرم نیستی؟ فقط بغلت کردم.
نگاهش به زمین داد، لبش گاز گرفت، گوشه ای لباسش محکم توی دستش گرفت.
_ درسته من دوست پسرتم، ما باهمیم؛ ولی ببخشید که نمیتونم مثل یه دوست پسر خوب رفتار کنم.
شوگا چشم هاش بست، نفسش با حرص بیرون داد و با لحنی که غم، شرمندگی و عذاب وجدان توش مشخص بود، گفت:
× تو بهترینی جیمین، من بابت تموم بلاهای که سرت آوردم ازت هزار بار هم معذرت بخوام بازم کمه؛ الان هم به خاطر بی فکر بودنم، ازت عذر میخوام.گفت و جیمین تنها گذاشت، جیمین آروم روی کف سرد آشپزخونه نشست و بی صدا اشک ریخت.
زخم هاش هنوز هم خوب نشده بود، هنوز هم درد میکردن، هنوز هم وقت های که شوگا بهش زیادی نزدیک میشد، یاد اون روز وحشتناک میافتاد و حالش بد میشد.اون عاشقه شوگا بود، شوگا رو بخشیده بود، قبولش کرده بود ولی نمی تونست زخمی های که بهش زده رو فراموش کنه.
دستش جلوی دهنش گذاشت، تا صدای گریه هاش بلند نشه.فلش بک
با حس خیسی روی پیشونیش چشم هاش باز کرد، ولی به خاطر نور شدیدی که به چشم هاش خورد، دوباره چشم هاش بست.
_ آروم آروم چشم هات باز کن تا به نور لامپ عادت کنی.
به صدای ناشناس گوش داد و آروم آروم چشم هاش باز کرد.
همین که به نور عادت کرد، چهره پر از زخم و کبودی پسری رو دید.پسر بهش لبخند زد و گفت:
_ حالت خوبه؟+ آره، تو کی هستی؟
_ جیمین، من جیمینم، از دیشب تا حال بیهوش بودی و داشتی توی تب می سوختی.
توی جاش نیم خیز شد و نگاهش بین اتاق کوچک و خالی که فقط دو تا تخت کهنه داشت، چرخوند.
+ حالم خیلی بد بود؟
_ آره.
+ پس چرا نمردم؟ توی مردن هم شانس ندارم.
پسر با چشم های گرد شد، به جین نزدیک تر شد و گفت:
_ چرا میخوای بمیری؟+ چرا نمیرم؟ این دنیا جایی زندگی کردن نیست، بهمون دروغ گفتن، اینجا فقط جایی که باید توش درد بکشیم و منم از درد کشیدن دیگه خستم.

YOU ARE READING
Hidden
ChickLit(پایان یافته) همه چیز اون طور که میبینیم، نیست. همهای آدم ها اون طوری که نشون میدن، نیستن. همه چیز توی این دنیا پشت یه سری چیزها مخفی شدن. آدم های مهم زندگیت، اونایی که بیشتر از همه بهشون اعتماد داری هم پشت نقاب پنهان شدن... دنیایی جایی که نباید...