part2

3.8K 679 203
                                    

سرفه ای کرد و خیره به نگاه بی حس جونگکوک و لبخند مصنوعیش، لب زد:

″چرا اومدیم اینجا اونم تو همچین هوایی؟″

جونگکوک که انگار با این سوال تهیونگ چیزی بهش یادآوری شده باشه بالاخره به لبخند مصنوعیش اجازه ی ناپدید شدن داد و با کمی مکث لب زد:

″نمیدونم... فقط دلم میخواد از یه ساختمون 14 طبقه برف ها رو ببینم!″

تهیونگ اینبار کمی بیشتر به جونگکوک نزدیک شد و بازوش رو بی توجه به تن منقبض گرفت و با لحن ملایمی جواب داد:

″با اینکه یکم سخت بود اومدن بالای پشت بوم یه ساختمون 14 طبقه... اما بنظرت این رمانتیک نیست؟″

جونگکوک این بار کمی لبخند زد اما لبخندش سراسر پر بود از غم و تهیونگ اینو بهتر از هر کسی میفهمید؛
اما نمیخواست روز خوبشون رو خراب کنه پس فقط توجهشو داد به صدای آروم جونگکوک:

″چیزای زیادی هست که میخوام باهات تجربه اش کنم.″

تهیونگ قدم کوتاهی جلو گذاشت و با زدن لبخند از ته دلی جواب داد:

″منم، میخوام تمام عاشقانه های جهان رو باهات تجربه کنم″

جونگکوک‌ اون لحظه تمام چیزی که میتونست ببینه چشمهای پر از احساس و عشق تهیونگ بود و با ادامه پیدا کردن حرف تهیونگ لرزی رو توی تنش حس کرد.

″و تنها چیزی که الان میخوام بوسیدنته″

خواسته ی ساده ای بود؛
اما جونگکوک چطور میتونست لب های آلوده و نجسش رو به لب های تنها عشق زندگیش برسونه؟

اما تهیونگ بدون اینکه منتظر واکنشی از جونگکوک بمونه قدمی جلو گذاشت و با گرفتن شونه و گردن جونگکوک لبهاشون رو بهم چسبوند و بی اهمیت به جسم لرزون جونگکوک شروع کرد به بوسیدن لبهاش.
تهیونگ میتونست بدن منقبض و لرزون جونگکوک رو حس کنه اما اون فقط یه پسر دبیرستانی کم سن و سال بود که از تغییرات دوست پسرش ترسیده بود؛
شاید برای همین بود که از همون روز اول شروع کرده بود به دروغ گفتن به خودش.

.

ترسیده توی تخت نیم خیز شد و اطرافش رو از نظر گذروند تا مطمعن بشه توی اتاق تنهاست.
با تکون خوردن پرده نازک و تیره اتاقش بیشتر از قبل پتو رو اطراف خودش بالا کشید و به سختی نفس حبس شده اش رو بیرون داد.
از این حالت ترسیده و ضعیفش اشک باز هم به چشمهاش دویید.
حتی نمیدونست چندمین باره که توی این چند هفته اشک میریزه، فقط میفهمید چیزی توی وجودش گم شده.

تمام حس های بد دنیا به قلبش سرازیر شده بود و این باور که تمام آدم های دنیا میخوان بهش تعرض کنن و مردونگیش رو بگیرن بهش غلبه کرده بود.
جونگکوک که همیشه امیدوارم بود و شخصیت قوی ای داشت، حالا چیشده بود؟
چرا نمیتونست خوشبین باشه؟ چرا نمیتونست به پدرش و تهیونگ حس خوبی داشته باشه؟ چرا فکر میکرد کافی نیست؟

Dark halfWhere stories live. Discover now