part9

3.5K 639 164
                                    

″جای نگرانی نیست آقای جئون. من که بهتون گفته بودم هنوز هم دیر نشده برای شکایت فقط یکم سخت تره اثبات حقیقت.″

وکیل زنی که کنار پدر جونگکوک ایستاده بود گفت و با زدن لبخندی به جونگکوک ادامه داد:

″جونگکوک! لطفا نا امید نشو؛ حقیقت همیشه راه خودش رو پیدا میکنه.″

پسر دبیرستانی مضطرب سری برای زن تکون داد و با فاصله گرفتن از وکیلش و پدرش به سمت تهیونگی که ته راهروِ دادگاه منتظر نشسته بود به راه افتاد.

″هی″

گفت و به پسری که حالا نگاهش میکرد لبخندی زد و روی صندلی کنارش نشست.
تهیونگ با گرفتن دستِ جونگکوک با صدای آروم تری جواب پسر رو داد:

″حالت خوبه؟″

جونگکوک خیره به فضای شلوغ اطرافش با صدای ناراحتی گفت:

″نه خوب نیستم. نمیدونم اصلا میتونیم موفق بشیم یا نه. ما مدارک کافی رو نداریم.″

تهیونگ لبخند کوچیکی به پسر زد و خیره به زنی که وکیل جونگکوک بود و پدرش زمزمه کرد:

″پایانش؟ مهم این نیست که داری تلاشت رو میکنی؟ ببین من، پدرت و خیلی های دیگه اینجاییم تا از تو حمایت کنیم.″

صدای تهیونگ با سمفونی شلوغ اطرافش ادغام پیدا کرده بود و قلبش بخاطر شنیدن صدای تهیونگ بین تمام اون ازدحام جمعیتی که به دنبال عدالت و حقشون در اون مکان پا گذاشته بودن، به تپش افتاده بود و عرق های شوق از پیشونیش جاری بودند.
لبخند تهیونگ به قدری ساده و در این حال جادویی بنظر میرسید که جونگکوک بار دیگه به این باور رسید که میخواد زنده باشه و کنار تهیونگ زندگی کنه.
آدمهای زیادی بودند که بدون هیچ امیدی هنوز هم با چنگ و دندون به زندگی چنگ انداخته بودند، پس چرا نباید جونگکوک یکی از اون آدمها میبود؟

-

ایستگاه مترو پر بود از لبخند ها و اشک های رهگذر ها و خانواده ها امیدوار تر از همیشه برای مسافر هاشون با لبخند دلتنگی دست تکون میدادن و با آوای خداحافظیشون فضای اطراف رو شلوغ و شلوغ تر میکردن؛
به اندازه ای شلوغ که جونگکوک که نزدیک به تهیونگ نشسته بود صداش رو بالا برد و با دلتنگی نالید:

″مراقب خودت هستی؟″

لبخند کمرنگ تهیونگ که روی صورتش نقاشی شد و چشمهای کشیده اش رو نازک کرد، ضربان قلب پسر دیگه رو به سیلاب کشید.
جونگکوک محکمتر از قبل دستِ کشیده تهیونگ رو توی دستهاش فشرد و بار دیگه برای کمتر دلتنگ شدن دعا کرد.

″نگران نباش، قرار نیست زیاد بمونم. پدربزرگم بعد زلزله خیلی ترسیده و باید بهش سر بزنم.″

صدای آروم و بم تهیونگ توی گوش هاش پیچید و لبخند لبهای جونگکوک رو دنبال کرد.
بدن جونگکوک لرزون از شلوغی های اطراف کمی سرد بود و ناامنی توی سلول های بدنش ساکن شده بود.
اما تهیونگ با خبر از احوال پسر بدون اینکه صبر کنه فاصله ی ناچیز بینشون رو پر کرد و همونطور به حالت نشسته کمی خم شد و جونگکوک رو به آغوش کشید.

Dark halfWhere stories live. Discover now