part7

2.5K 570 117
                                    

تهیونگ خیره به چشمهای بسته و نفس های منظم جونگکوک نفس لرزونی کشید و قرص دیازپام قوی ای که بین وسایل جونگکوک پیدا کرده بود رو بین دستهاش فشرد.
میتونست بفهمه مشکل جونگکوک از افسردگی بیشتره که به قرص های خواب و روان اعتیاد آور رو آورده.

ترسیده از اینکه جونگکوک بیدار بشه از روی تخت بلند شد و با حرص به بقیه قرص ها زل زد.
نمیدونست قرص ها رو دکتر براش نوشته یا خود جونگکوک‌ بدون تجویز شروع به خوردنشون کرده تنها چیزی که با یه سرچ ساده متوجهش شده بود اعتیاد آوری شدید قرص ها بود.

آب دهنش رو قورت داد و قرص ها رو توی کشوی شلوغ و شلخته ی جونگکوک برگردوند.
و خیره به یونیفرم مدرسه جونگکوک که گوشه ای افتاده بود آهی از زیر لب هاش فرار کرد.
بالاخره مرخصی بیماری جونگکوک تموم شده بود و از فردا باید سر کلاس ها شرکت میکرد.

با دیدن تکون خوردن پلک های جونگکوک هول شده روی تخت کنار پسر گیج از خواب نشست و منتظر به چشمهای پف کرده جونگکوک زل زد.
جونگکوک رنگ پریده و بد حال بنظر میرسید و همین برای به آتش کشیدن قلب کوچیک تهیونگ کافی بود.

″تو... تو اینجایی؟″

صدای شکسته و بغض کرده ی جونگکوک سد دفاعی تهیونگ رو شکست و به سمت جونگکوک هجوم برد تا با به اغوش کشیدنش از شنیدن صدای بغض کرده اش در امان بمونه.
جونگکوک برخلاف همیشه که از لمس های گاه و بی گاه تهیونگ به خودش میلرزید اینبار دستهاش رو محکم دور تن نحیف پسر حلقه کرد؛
آغوش پسر براش مثل تیغی بود که روی سد بغض کشیده شده بود و بالاخره وادارش کرد از برداشتن نقابش و با صدایی لرزون بین گریه های آرومش نالید:

″تو... تنهام نمیذاری؟″

تهیونگ با محکمتر گرفتن پسر توی آغوشش با صدای آرومی کنار گوشش جواب داد:

″تنهات نمیذارم. جونگکوک من کنارتم هر اتفاقی هم که پیش بیاد.″

جونگکوک‌ نمیدونست تهیونگ اون جمله ها رو بدون فکر میگه یا برای دلداریه اما هر چیزی که بود، براش مثل مرهمی روی زخم های آغشته با سم روی تن رنجورش بود.
کم کم داشت یادش میرفت که توی این زندگی پر از کثافت، آدمهایی هستن که مثل تهیونگ دوستش دارن؛
فقط باید تحمل میکرد، تحمل کردن این زندگی با آدمهای امثال تهیونگ قشنگ بود.

.

تهیونگ دست های جونگکوک رو محکمتر از قبل گرفت و با خمیازه ای گفت:

″امروز آخرین روزیه که مرخصی داری، باید چیکار کنیم؟″

جونگکوک برخلاف روز های اول که تمام فکرش پر بود از وقت گذروندن با تهیونگ و بعد یه خودکشی به یادموندنی حالا دیگه دلش نمیخواست بیرون بره از خونه و حتی دیگه خودکشی رو هم نمیخواست؛
جوری که انگار پوچی تمام وجودش رو گرفته باشه هیچ چیز رو نمیخواست.
اما تهیونگ از احوال افسرده و ناامید پسر باخبر بود و سعی میکرد با کوچیک ترین کارها جونگکوک رو از فضای غمگین خونه و اطرافش دور کنه.

Dark halfWhere stories live. Discover now