part 38

183 42 0
                                    


...................

هرگز نباید به کسی کمک کرد..
 
حتی اگر اون ادم نزدیک ترین فرد بهت باشه..
 
تهیونگ این درس بزرگو از پدر ناتنیش یاد گرفته بود. درحالی که از درد به خودش میپیچید و روی پارکت های سرد اتاقش مچاله میشد.. که شاید چشم های خیس از اشکش از دید مرد بلند قدی که بالای سرش ایستاده بود پنهان بشه.
 
-      با خودت چه فکری کردی پسره ی حروم زاده؟! ها؟؟؟
 
دیدن اقای کیم، درحالی که دستهای پهنش بسمت کمربند شلوار چروک شدش میرفت.. بدترین کابوسی بود که تهیونگ از کودکیش بیاد میاورد.
 
-      مثل اینکه باید دوباره جایگاه کوفتیتو بهت یاداوری کنم پسر
 
نیشخند بلندش توی اتاق نیمه خالی میپیچید و رعشه های دردناکی به بدن کوفته شده ی پسر بچه مینداخت..
 
با هربار فرود اومدن لبه ی کمربند روی کمرش... صدای فریاد های پدر  ناتنیش براش مبهم تر میشد.
 
نفس های بریده بریدش با هق هق هایی که گلوشو میخراشیدن ترکیب میشد و دست هایی که تا اون زمان صورتشو میپوشوندن کنار رفتن.
طولی نکشید که گونه هاش دوباره با لکه های چندش اور همیشگی پر شدن..
 
هر روزی که با پوست کبود شده و بینی خونالود گوشه ی اتاقش رها میشد، درحالی که با انگشت های لرزونش به پیژامه ی ابی رنگش چنگ میزد، به این فکر میکرد.. چیکار کرده بود که سزاوار چنین زندگی ای باشه؟
 
ولی اون شب، بالاخره دلیل تمام اون اتفاقاتو فهمید..
تهیونگ کتک میخورد
 
چون ضعیف بود..
 
رها میشد.. چون تمام عمرش به دست تنها همراهاش چنگ زده بود که شاید توی تاریکی های زندگیش غرق نشه..
 
اون شب.. وقتی برای دفاع از خدمتکار مورد علاقش جلوی پدرش ایستاد، با بازوی شکسته به خواب رفت.
 
اما این بار انقدر بزرگ شده بود که بفهمه چه کار اشتباهی انجام داده.
اون خدمتکار از اون روز به بعد حتی یکبار هم به دیدنش نیومد..
 
ضعیف بودن دردناک بود. ضعیف بودن حال بهم زن بود.
 
چهره ی پف کردش، که زیر ماسک پهنی از دید دیگران پنهان میشد، باعث میشد همون چند درصد کوچیک اعتماد به نفسش هم از بین بره.
 
تا قبل از اون روز... شاید تهیونگ با دیدن قلدر های مدرسه بسمت در پشتی راهشو کج میکرد.. یا با تمام توان میدوید که دستشون بهش نرسه..
 
ولی اینبار، با دیدن موهای رنگ شده و لبخند های تمسخر امیزشون، سره جاش خشک شد...
 
چیزی درونش تغییر کرده بود .. و کم کم احساساتی رو تجربه میکرد که حتی نمیتونست اسمی روشون بزاره..
 
ناگهان، دیگه مشت دوک سونگ قدرتمند بنظر نمیرسید... و عضله های محو روی شونه ی جانگ چه ، بزرگ و ترسناک بچشم نمیومد..
 
نیشخند ها و طعنه هایی که توی راهرو های مدرسه اکو میشد، قلبشو نمیفشرد..
 
و ترس همیشگی ای که زانو هاشو هر روز و هرثانیه به تکه ژله ی لرزونی تبدیل میکرد، راه تنفسشو نمیبست...
 
چه اتفاقی براش افتاده بود؟
 
 هیچکس نمیدونست.. بجز خودش.. و دفترچه ای که به وضوح کیفشو سنگین تر از همیشه کرده بود...
 
................
 
-      ما رد رئیس سازمانو توی بندر پیدا کردیم.
 
مردی حدودا 30 ساله، با چشمهای سبز یشمی و موهای قهوه ای نامرتب، با لباس های سیاه نیروهای ویژه روسیه، با اخمی که ابروهای نازکشو جمع میکرد گفت و نگاهشو از پسر رو به روش گرفت.
 
-      خوب؟
 
پسر مو بلوندی که بعنوان فرستاده ی رئیس جمهور کره خودشو معرفی کرده بود، با لهجه ی شوکه کننده ای گفت و دستهاشو توی جیب های شلوارش فرو برد.
 
مردمک های ابی رنگش لحظه ای صورت مامورو ترک نمیکرد.. طرز ایستادنش، قدرت و اعتماد بنفسو فریاد میزد و محافظی که با فاصله ی یک قدمی پشت سرش ایستاده بود، انگار هر لحظه اماده بود هرکسی که پا از گلیمش دراز تر میکردو گردن بزنه.
 
-      چند ساعت پیش خبر رسید که انفجار ناگهانی ای در بندر اتفاق افتاده. جسد 30 نفر تا به الان از صحنه بیرون کشیده شده و..
-      و؟؟
 
تهیونگ ابروهاشو بالا انداخت و منتظر موند. هرچند خودش خوب جوابو میدونست.
 
-      یکی از اجساد نشونه هایی مشابه با کسی که بدنبالشیم داره.
 
-      چیزی همراهش نداشت؟
 
-      اسنادی که همراهشون حمل میشد توی یکی از چمدون های سوخته پیدا شده. ولی هیچکدوم قابل شناسایی نیستن. شانس اوردیم که جسد کالین ویلیامز کاملا نسوخته بود و نیازی که ازمایش دی ان ای نداشتیم.
 
 
-      کالین ویلیامز؟
 
-      رئیس این سازمان یکی از نهاد های مهم ارتش انگلستان بود. اما با اخراج شدنش اسمشو تغییر داد.
 
 
اه عمیقی کشید و روشو بسمت جیمین برگردوند. جیمین از جواب مامور راضی بنظر نمیرسید. اما چاره ای بجز قبول کردن نتیجه نداشتن..
 
-      باید برای اطمینان جسدو ببینم.
 
وقتی وارد سردخونه ی اداره ی پلیس میشدن، یکی از دکتر های ارتش درحال کالبد شکافی جسد بود. جیمین بعد از دیدن چهره ی پوشیده شده از دوده و خاکستر، نیازی که تاییدیه های بیشتر نداشت.
 
اون مرد قطعا رئیس سازمان بود..
 
سرشو به نشونه ی تایید تکون داد و تهیونگ بی هیچ حرف دیگه ای اداره ی پلیسو ترک کرد.
 
اما..
 
سازمان.. از بین رفته بود؟
 
چرا.. همه چیز انقدر راحت بچشم میومد؟
 
تهیونگ درحالی که چهرش هیچ احساسی رو نشون نمیداد، با رسیدنش به بیمارستان، لبخندی به بادیگاردش زد و وارد اتاق جونگ کوک شد..
پسر بیچاره از صبح زود دستور گرفته بود جلوی در اتاق وایسه..
تهیونگ بارها تاکید کرده بود که هیچ پرستاری توی اتاق با جونگ کوک تنها نمونه.
 
خنده دار بود که اقای کیم نامحسوس به مردی که تقریبا 16 ساعت در روز با ارامبخش خواب بود و 8 ساعت دیگشو چرت میزد، اهمیت میداد.
 
-      ته!!
 
جونگ کوک، از لا به لای پلک های نیمه بازش تهیونگو تشخیص داد اما نتونست بیشتر از چند ثانیه روی موهای براقش زوم کنه.
 
درحالی که به زمینو زمان فحش میداد چشمهاشو بست و به صدای خنده ی دوست پسرش گوش داد.
 
-      به جای خندیدن به دکتر بگو انقد ارامبخش بهم نزنه. دارم تبدیل به جنازه میشم.
 
شاید حرفهاش عصبی بنظر میرسیدن. ولی اگر کسی به چهره ی جمع شدش دقت میکرد، لبخند نسبتا بزرگی روی لبهاش قابل دیدن بود. جونگ کوک از شنیدن صدای خنده ی تهیونگ خوشحال بود
 
هر لحظه که از زندگیش میگذشت... بیشتر و بیشتر تغییرات تهیونگو احساس میکرد.. و هربار که پسر مو طلایی به شخصیت واقعیش نزدیک تر میشد، جونگ کوک از خوشی منفجر میشد..
 
-      فقط یک هفته ی دیگه باید بستری بمونی کوک.
 
طوری حرف میزد انگار یک هفته مدت زمان کمی بود.. اره حتما برای کیم تهیونگ هفت روز خیلی زود میگذشت! چون میتونست هر نوع لباس گشاد و شهوت انگیزی بپوشه و هرکار حرص اوری که میخواستو جلوی جونگ کوک انجام بده!
 
دقیقا مثل همون لحظه که با لبخند شیطنت امیزی دست هاشو توی پاکت های خریدش فرو میبرد.
 
لباس های راحتی ای بیرون کشید و درحالی که عمدا توجهی به جونگ کوک نمیکرد، کتو شلوارشو بیرون اورد.
 
-      ته.. این عذابو تموم کن.
 
ولی حرفهاش حتی به گوش دیوار هم نمیرسید.
 
تهیونگ هودی سرمه ایشو به ارومی از سرش پایین کشید و وقتی نوبت به شلوار های بگ و سیاهش رسید، حتی اسلوموشن تر پاهاشو توی پاچه های گشادش پایین برد.
 
-      ته!!!!
-      ماسک اکسیژنتو بزار روی دهنت کوک.
 
لبخند تهیونگ از هرچیزی بیشتر روی اعصاب پسر مو مشکی راه میرفت. ولی همزمان با حس عصبانیتی که ابروهاشو جمع میکرد، شکمش با نا ارومی اشنایی پر شده بود.
 
عاشق تهیونگ بودن سخت بود. ولی وقتی به مرحله های اخر میرسید.. از هر لذتی توی دنیا شیرین تر ادمو مست میکرد.
 
با اکراه ماسک اکسیژنشو روی صورتش برگردوند ولی وجود اون شی پلاستیکی مانع خیره شدنش به تهیونگ نشد.
 
-      امروز جسدشو پیدا کردن.
 
ناگهان ، درحالی که صدای بمش جو عاشقانشونو خراب کرد، رو به دوست پسرش گفت و اه خسته ای کشید.
 
-      مرده؟!
 
جونگ کوک بلافاصله از بالا بردن تن صداش پشیمون شد و تا جایی که توان داشت جلوی سرفه های دردناک بعدشو گرفت.
 
شش هاش هنوز توانایی تحمل اونهمه فشارو نداشتن.. اما حداقل میتونست بعد از چند هفته بستری بودن، روزی ربع ساعت راه بره.
 
-      توی انفجار سوخته. جسدشو تایید کردن.
-      ولی..
 
 
بین سرفه های شدیدش گفت اما نتونست جملشو تکمیل کنه. پنج دقیقه ای از مکالمشون گذشته بود که بالاخره درحالی که نفس های عمیق و کنترل شده ای میکشید به ارومی روی تخت جا به جا شد.
 
-      فکر کنم باید....  بگیم که بالاخره سازمان نابود شده.
 
تهیونگ لبخند نمیزد.
 
فکر کردن به تموم شدن ماجرا باید خوشحال کننده میبود.
باید بخاطرش میخندیدن..
 
و شاید با اسکوپ های بستنی توتفرنگی و شکلاتی جشن میگرفتن..
ولی عجیب بود.. تهیونگ احساس خوشی نمیکرد.
 
انگار تموم شدن اون قضیه.. براش عجیب و غیر معمول بود.
شاید چون ، به وجود ماجراهای خطرناک و زجر اور توی زندگیش عادت داشت.
 
و حالا که بزرگترینش هم تموم شده بود، دنیا براش بی معنی و بیروح بنظر میرسید.
 
و علاوه بر اون.. انقدر راحت؟
 
رئیس سازمان به این راحتی توی یه انفجار ناگهانی سوخته بود و تمام مدارک و محموله های همراهش هم توی انفجار از بین رفته بودن؟؟
مسخره بود ولی..وقتی بهش فکر میکرد هیچ قضیه ای به این راحتی تموم نمیشد.
 
-      بستنی
 
با شنیدن صدای جونگ کوک نگاهشو از غروب دلگیر افتاب گرفت و به پسر روی تخت داد.
 
جونگ کوک ابروهاشو بالا انداخت و موهاشو با دو انگشت از جلوی چشمهاش کنار برد.
 
-      بیا بخاطر تموم شدنش بستنی بخوریم.
-      الان تنها چیزی که بهش فکر میکنی همینه؟
-      نه ولی.. نمیخوام به چیز دیگه ای جز این فکر کنم.
 
و لبخند همیشگیش گونه هاشو به بالا جمع کرد. دیدن دندون های خرگوشیش از پشت ماسک غیر ممکن بود اما تهیونگ میتونست براحتی نحوه ی کش اومدن لبهاش و برق زدن اون یک جفت دندون بامزه رو تصور کنه.
 
-      تو نمیتونی بستنی بخوری کوک.
 
تهیونگ لبخند تمسخر امیزی به چشم های گشاد شده ی جونگ کوک زد و هجوم غر غر های دوست پسرشو با بالا انداختن شونه هاش نادیده گرفت.
 
شاید بهتر بود به چیزی شک نکنه.. حالا که همه چی تموم شده بود باید از ازادی کوتاه مدتش توی روسیه لذت میبرد. قبل از اینکه دوباره از دستش بده. 
 
....................
-      اقا!
صدای زنی میانسال، با لباس های سفید پرستارا و موهای بلوند کم پشتی که بسختی توی کش بالای سرش جمع شده بود، لبخند زنان رو بهش گفت. لهجه ی روسیش باعث میشد کلمات انگلیسی کمی غیر عادی و خنده دار به گوش برسن اما جیمین، با تشکر از تجربه ها و برخورد های زیادی که با افراد غیر انگلیسی داشت، متوجه حرفهاش شد.
 
-      وقت ملاقات تموم شده لطفا برید.
 
جیمین با خوابالودگی نگاهشو از زن پرستار گرفت و چشمهای سیاه و خستشو اطرافشو چرخوند..
 
توی راهروی خالی بیمارستان نشسته بودو احتمالا وقتی منتظر تهیونگ بود ایستاده خوابش برده بود.. اما یادش بود که قبل از بسته شدن چشمهاش، فرد دیگه ای کنارش ایستاده بود.
 
-      مردی که همراه من بود کجاست؟
 
به انگلیسی رو به پرستار گفت و وقتی زن با سردرگمی سرشو به دو طرف تکون داد با اخم از روی صندلی فلزی بلند شد.
 
پوفی کشید و از شیشه ی رو در اتاق به داخل نگاهی انداخت. تهیونگ هنوز اونجا بود.
 
دستی به صورت یخ کردش کشید و متوجه تیزی ازار دهنده ی ته ریشش شد. باید صورتشو تمیز میکرد.
 
ژاکتشو از پشت صندلیش برداشت و بی توجه به مردی که اسمشو فریاد میزد و دنبالش میدوید، از بیمارستان بیرون رفت.
 
-      اقای جیمین!!
 
مرد، که براحتی از قد کوتاه و نحوه ی لباس پوشیدنش قابل شناسایی بود، بالاخره بهش رسید و درحالی که تلاش میکرد سرعتشو با قدم برداشتنش یکسان کنه گفت:
 
 
-      کجا میرید؟
-      فکر نکنم نیاز باشه بهت بگم
 
با بی حوصلگی گفت و نیم نگاهی به چکمه های خاکی مرد انداخت.
بادیگارد جدید تهیونگ کمی زیادی رو مخ بود. نه فقط بخاطر صدای نازکش و یا هیکل سوال بر انگیزش. بلکه بخاطر کنجکاوی های بی موقع و اعصاب خورد کنش.
 
نمیدونست چطور اما هربار که قصد داشت کاری بجز اسکورت کردن تهیونگ کنه، این بادیگارد لعنتی مثل چسب بهش میچسبید و همه جا دنبالش میکرد.
 
با دیدن فروشگاهی سرعتشو بیشتر کرد و در های شیشه ایشو با تمام قدرتش هل داد.
 
جوری که درهای نسبتا سنگینش محکم نود درجه باز شده و دقیقا توی صورت پسر پشت سرش بسته شدن.
 
پسر بخت برگشته شانس اورد که یک اینچ جلوتر نایستاده بود وگرنه باید فاتحه نه تنها بینیش، بلکه تمام صورتشو میخوند.
 
جیمین اما کاملا بی توجه بهش، به اولین تیغ اصلاحی که دید چنگ زد و درحالی که کیف پولشو از جیب شلوار جینش بیرون میکشید همراه با تیوب سیاه رنگی روی پیشخوان انداخت.
 
خوشبختانه، تا بعد از اینکه از فروشگاه خارج میشد، پسر بادیگارد چیزی نگفت.. انگار که از دنبال کردنش پشیمون شده بود. و این جیمینو خوشحال میکرد.
 
اما اشتباه میکرد.
 
دقیقا پنج دقیقه بعد، جیمین وقتی روی اسفالت های لبه ی خیابون ایستاده و منتظر تاکسی بود، حضور اشنای کسی رو احساس کرد.. و بعد، قوطی سردی بین انگشتهاش قرار گرفت.
 
-      براتون نوشیدنی خنک گرفتم.
این پسر واقعا تسلیم نمیشد! میشد؟!
 


حدس زدن اینکه کدوم کاراکتر تو کاور این پارته خیلی راحته
*تهیونگ قبل از تغییر*

امروز دو پارت اپ میکنم😍💙 اینم اولیشه
 

inglorious -Where stories live. Discover now