part 22

476 101 25
                                    

کامبک دادمممممم
های گایز 😂💙
امروز تونستم بنویسم بالاخره
امیدوارم دوسش داشته باشید 💙💙

- جت شخصی امادست قربان!

سرشو به نشونه ی فهمیدن تکون داد و با اشاره ی دست، پسر سیاه پوشی که با چشمهای گشاد شده از ترس بهش زل زده بودو مرخص کرد.

به محض بسته شدن در اتاقش، پلکاشو روی هم فشرد و نفسشو حبس کرد.. دردی احساس نمیکرد... اما خیسی ازاردهنده ی مشتش، زخمای رو پوستشو بهش یاداوری میکرد.

قطرات خون، به ارومی از دستهاش پایین میریختن و انگشتای لرزونش، با لکه های کبودی بنفشی پوشونده شده بودن.

اینه ی قدی بزرگی که تا چند دقیقه ی پیش لباسای سیاه جاسوسیشو جلوش بررسی کرده بود، حالا به چندین تکه ی ریز و درشت تقسیم شده و روی سرامیکای سفید رنگ اتاق پخش شده بود.

نمیتونست به خودش نگاه کنه...

نمیتونست توی اینه به صورت خودش نگاه کنه و حضور تهیونگو کنارش بیاد نیاره.

و بزرگتر از اون..

نمیتونست به چشمای خودش نگاه کنه.. وقتی میدونست قراره عشقشو با دستای خودش بکشه..

از خودش متنفر بود..

از زندگیش.. از وظیفش... از دینی که بخاطر نجات جونش به رئیس داشت.. از همه چیز بیزار بود.


با فرود اومدن اولین اشک روی گونش، به خودش اومد..

هنوز میتونست تهیونگو نجات بده!

جرقه ی ضعیفی از امید، ذهن تاریکشو روشن کرد.


لبخند محوی روی لبهاش شکل گرفت... باید تهیونگو نجات میداد. حتی اگر به قیمت جون خودش تموم میشد.

به دسته ی چرمی ساک کنار پاهاش چنگ زد و درحالی که با هیجان تکه های شکسته ی اینه رو زیر پاهاش خرد میکرد، زیر لب اسم عشقشو زمزمه میکرد.

هنوز چشمای ابی و معصومشو به خاطر داشت. هنوز میتونست لبخند مستطیلیشو ببینه که بخاطر هلو های شیرین یتیم خونه، هرلحظه روشن تر و بزرگتر میشد...


چطور میتونست تهیونگو بکشه.. وقتی تک تک اون لحظات مثل پرده ی سینما جلوی چشمهاش بودن؟


وقتی به جت شخصی رسید، نگاهش با نگاه متعجب نامجون تلاقی کرد. نامجون ترسیده بود.

به وضوح از چهره ی رنگ پریده، چشمای وحشی، و اون لبخند.. ترسیده بود. اما چیزی نگفت.

حتی وقتی که ساک دستی خونالود جیمینو گرفت و متوجه کبودیای بزرگ روی دستاش شد.. یک کلمه هم حرف نزد.

جیمین با ضعف تلو تلو خوران خودشو به صندلیش رسوند و بی توجه به همگروهی های نگرانش، سرشو به پنجره ی کوچیک جت چسبوند.

توی این مدت.. لاغر تر شده بود.

نه فقط بخاطر تمرینایی که خودش داوطلبانه دوبرابر کرده بود... بلکه بخاطر وعده های غذایی که نادیده میگرفت... و عملیاتای شبانه روزی ای که به تنهایی انجام میداد.

استخونای ترقوه و ارنجش، حتی از روی اون هودی گشاد هم قابل تشخیص بودن.. و این.. تک تک پسرای حاضر در جت رو نگران میکرد.

اما کسی حرفی نمیزد.

چون میدونستن دلیلش چیه... و به اون دلیل اعتقاد داشتن..

.................................

کای، با عصبانیت مجله ی توی دستاشو روی میز کوبید. فکش منقبض شده و دست ازادش، روی سطح شیشه ای میز ضرب گرفته بود.

- سهون! میشه توضیح بدی این چه کوفتیه؟

انگشتشو روی جلد مجله فشرد و با تن صدایی که بسختی کنترلش میکرد رو به سهون گفت.

- عکس قربان..

- خودم میدونم عکسه!! بهم بگو...

مجله رو بسمت معاونش پرتاب کرد و با خشم فریاد زد:

inglorious -Where stories live. Discover now