part 14

624 106 36
                                    


اگر از جونگ کوک بپرسید  روزشو چطور میگذرونه... اون مطمئنا جوابتونو نمیده. نه بخاطر اینکه بهتون اعتماد نداره یا علاقه ای به گفتنش نداره. بخاطر اینکه خودش هم نمیدونه چطور روزاشو پشت سر میزاره.

اون فقط به یه ربات زنده تبدیل شده... رباتی که طبق گفته های رئیسش سر شیفت کارش میره و هر روز با خبرای تازه ای برمیگرده.. درسته که روحیه ی انسانیش داشت پشت دیواری که برای خودش میساخت محو و محو تر میشد اما... کسی اعتراضی نمیکرد. چون با پنهان شدن نگاه های شیطنت امیز کوچک ترین عضو گروه، وظیفه شناسی ای جاشو گرفته بود که حالا این تیم بیشتر از هرچیزی بهش نیاز داشت.

اما نگاه های سردش.. وقتی دور تا دور عمارت بزرگ میچرخید و به ارومی روی یکی از درها ثابت میموند.. چیزی جز قلب زخمیشو به نمایش نمیگذاشت.
خسته بود.. از دیدن تهیونگ توی اغوش جیمین، هر وقت که از عمارت رئیس جمهور بیرون میزد، خسته بود. شکست، خنجر اغشته به زهری بود که قلبشو از وسط میشکافت و پایین تر میرفت...

اما هر بار تنها چیزی که به کمکش میومد، زمزمه ای اروم و نامفهوم بود.."تو قلب نداری جونگ کوک... نزار چیزی که وجود نداره از پا درت بیاره..."

و این چیزیه که احتمالا بعنوان جواب از جونگ کوک دریافت میکنید...

اون بهتون خیره میشه... با نگاه شکاک و سردی که موج درد پشتش پنهان شده. و بعد جواب میده.. میگه که روزاشو حس نمیکنه.. اون سرمای شب و گرمای افتاب صبح  رو حس نمیکنه...

..............

هنوز خورشید بالا نیومده بود که جونگ کوک مثل همیشه با لباس های تماما مشکی از عمارت بیرون زد. محافظایی که برای گشت زنی جلوی در فلزی ایستاده بودنو نادیده گرفت و درحالی که نگاه سردشو فقط به جلو دوخته بود از زمینای سرسبز عمارت خارج شد.

میدونست که جیمین هم تا چند دقیقه ی دیگه باید برای شیفت بعدیش بیاد. و احتمالا تهیونگ درحالی که مثل ستاره ی دریایی دستاشو از هم باز کرده روی تخت بزرگ و گرم جیمین به خوابش ادامه میداد...

به خودش قول داده بود که بزاره تهیونگ با کسی که خوشحالش میکنه بمونه. اما درد داشت.. هنوزم به همون اندازه درد داشت!

اخم کرد و با یاداوریش ناخوداگاه مشتشو به دیوار سنگی یکی از عمارت های اطراف کوبید. میشه گفت خوش شانس بود که کسی توی عمارت زندگی نمیکرد.... وگرنه باید تمام روزشو با غر غرای پیرمرد عصبانی و پولداری میگزروند که اصرار داشت به پلیس بخاطر بی احترامیش زنگ بزنه.

اه عمیقی کشید و با چشمای به خون نشستش به شیب تند کوچه خیره شد... چی میشد اگر بجای اینکه توی کوچه های سرد پرسه بزنه، کنار تهیونگ دراز میکشید و لبخند میزد؟... خواسته ی زیادی بود؟

برای پسری که هیچی از عشق و علاقه نفهمیده بود... خواسته ی زیادی بود؟

توی افکارش غرق شده بود که با صدای زنگ گوشیش به خودش اومد. اینکه کسی توی این ساعت بهش زنگ بزنه کمی عجیب بود. شک کرده بود.. این چند روز به همه چیز حتی خودش، شک داشت. 

با دیدن حرف بزرگ N سریع تماسو وصل کرد و بدون اتلاف وقت پرسید:

- چی شده؟

پوست دستش گز گز میکرد و دلشوره ی ترسناکی گرفته بود... حس خوبی به این قضیه نداشت...

- برنامه عوض شده کوک. الان حرکت میکنیم.

صدای گرفته ی نامجون مثل کشیده شدن گچ روی تخته سیاه روی مغزش رد دردناکی باقی میگذاشت... انگار سطلی از اب یخ روی بدنش خالی کرده بودن.

- ولی... مگه قرارمون برای هفته ی اینده نبود؟!

درحالی که قدمهاشو دوباره بسمت عمارت تند میکرد گفت و منتظر جواب موند. هراتفاقی که افتاده بود... اصلا جالب بنظر نمیرسید.

- وقتی برگشتی برات توضیح میدم..

قبل از نامجون تماسو قطع کرد و به دیوارای سفید رنگ عمارت الکس خیره شد. چرا باید برنامه رو یه هفته زودتر اجرا کنن؟

وقتی جونگ کوک به عمارت برگشت اولین چیزی که دید هم تیمی های امادش بود که با لباسای تمام مشکی و ماتی مشغول مرور نقشه بودن. با ورودش بقیه ی پسر ها بسمتش برگشتن و جین فورا به اتاق تجهیزات اشاره کرد.

- لباساتو عوض کن. فقط هفت دقیقه وقت داری.

جونگ کوک وقتو تلف نکرد و درحالی که بسرعت بسمت اتاق تجهیزات میدوید سویی شرتشو از تنش کند و روی زمین انداخت.

چند ثانیه بیشتر طول نکشید تا رباتای الکس لباسی یکسان با بقیه ی اعضا به تن برهنه شدش بپوشونن. کلاهی توی دستهاش قرار گرفت و بعد چند اسلحه ی مختلف جلوی صورتش پایین اومدن. انگار الکس فکر همه جا رو کرده بود. چون فاک... اون اسلحه ها مثل بهشت برای جونگ کوک زیبا بودن!

ترکیب جالبی از رنگ های سرمه ای و مشکی که برای کمتر شدن انعکاس نور، مات و صیقل نخورده باقی مونده بودن.

دستشو بسمت برتا 92 ای که درست کنار پای چپش قرار گرفته بود دراز کرد و وقتی انگشتهای نیمه پوشیدش سطح سرد تفنگ نسبتا کوچیکو لمس کردن لبخندی روی لبهاش شکل گرفت. بازی شروع شده بود. و برای کسی مثل اون... این بازی یعنی یه تفریح خوب بعد از بیکاری مطلق.

برتا رو با دقت توی کمربند بزرگ دور کمرش جا داد و بعد تفنگی که سطح پلاستیکیش بهش چشمک میزدو از روی میزی که وسط اتاق دیده میشد برداشت. تا اون موقع چیزی از وجود مگپول توی گروه جاسوسیشون خبر نداشت.

لبخند عمیقش که لحظه به لحظه ترسناک تر میشد حتی وقتی جیمین به اتاق قدم گذاشت هم محو نشد.

اون فقط به نوشته های ریز روی سطح پلاستیکی تفنگ جدیدش نگاه میکرد و میخواست هرچه زودتر امتحانش کنه.

- نامجون میخواد تا ده دقیقه ی دیگه راه بیوفتیم. الکس تجهیزاتو به ماشین انتقال داده. اونجا مجهز میشیم.

جونگ کوک در جواب فقط سری تکون داد و بعد با لحن بیخیالی پرسید:

- تهیونگ خوابه؟

جیمین قبل از جواب دادن چند ثانیه به چهره ی همکارش نگاه کرد. نمیشد چیزی رو از صورت و حتی نگاه پسر کوچیکتر خوند... اون واقعا تغییر کرده بود.

- اره...

کوتاه گفت و بی توجه به نگاهی که دنبالش میکرد از اتاق بیرون رفت.

درسته که جیمین عاشق شده بود... اما این چیزی از خوی بیرحم و ترسناکش کم نمیکرد. اون هنوزم بهترین عضو گروه بود... و جونگ کوک اینو خوب میدونست.

جیمین برای اخرین بار به تهیونگ سر زد و قبل از اینکه به بقیه ی اعضا جلوی در پشتی عمارت اضافه بشه، بوسه ی کوتاهی روی موهای ابریشمیش نشوند.

- زود برمیگردم ته ته...

تهیونگ که با شنیدن صدای جیمین از خواب بیدار شده بود ، چشماشو باز کرد و وقتی دوست پسرشو توی اون وضعیت دید فورا توی جاش نشست.

- چ...چی شده؟

نگاه پرسشگرش از کلاه توی دستهای جیمین تا اسلحه هایی که با نظم دور تا دور کمرشو میپوشوندن چرخید. ترسیده بود... بعد از تمام این چند روزی که با جیمین توی عمارت گزرونده بود... دیدن عشقشو توی لباسا چیز خوبی نمیدونست...

- هیچی. تو بخواب ته ته. قول میدم زود برگردم.

اما خودش هم به حرفش اعتماد نداشت.

این ماموریت... خریت محض بود...

ورود به عمارت رئیس جمهور کره ی جنوبی و نفوذ به امنیتی ترین بخش کشور.. کشتن نخست وزیر عوضی ای که معلوم نبود چرا رئیسشون انقدر به مرگش علاقه داره... و بیرون اومدن از حفاظ بزرگ و غیر قابل نفوذی که بادیگاردا پوشش میدادن....

حکم مرگ شش پسر... همزمان درحال امضا شدن بود.
اما چاره ای نداشتن.. یا بدست رئیسشون میمردن یا توی عمارت.. فرقی نداشت... فقط مرگ بدست رئیس گروه دردناک تر بود.

- مراقب باش..

صدای اروم و زمزمه وار تهیونگ توی گوشش پیچید و قلبش با رضایت کلمات ارامش بخش پسر کوچیکترو ثبت کرد.

- دوستت دارم ته...

- منم جیمینا.

تهیونگ بدنشو بالا کشید تا هم سطح با دوست پسرش باشه. لبخند معصومانه ای زد و بوسه ی نرمی روی لبهای عشقش نشوند.

- وقتی برگشتی... باید یه چیزی بهت بگم..

- اوم... چرا الان بهم نمیگی؟

جیمین ابروهاشو برای پسر کوچیکتر بالا انداخت و با دیدن نگاه نگران تهیونگ، لبخندی که کم کم داشت راهشو به لبهاش باز میکرد، خورد.

- چون میخوام برگردی..

تهیونگ بی پناه بنظر میرسید... درست مثل اولین باری که توی سالن عمارت دیده بودش... همونقدر نگران.. ناراحت... خسته..

از اغوش تهیونگ بیرون اومد و موهای روشنشو نوازش کرد.

- برمیگردم... و فک کنم منم چیزی برای گفتن دارم..
و قبل از اینکه نظرش عوض شه و بخواد همونجا کنار تهیونگ بمونه، از اتاق بیرون رفت. الکس کنار در پشتی با نامجون حرف میزد و بقیه ی پسرا، با چهره های بی حسی فقط به کوچه ی نیمه تاریک پشت عمارت خیره شده بودن.

- دیر کردی.

جونگ کوک تنها کسی بود که با همون لحن سرد همیشگیش نگاهشو بهش داد.

- پیش تهیونگ بودم.

سرشو تکون داد و قبل از اینکه دلش بخواد به جیمین التماس کنه تا حال تهیونگو بهش بگه، دوباره به اسفالت ناهموار کوچه زل زد.

چند ثانیه ی بعد، ون مشکی رنگی از عمارت بیرون رفت. از بیرون فقط یه ون ساده ی تبلیغاتی بنظر میرسید که گوشه هاش با نوشته هایی از انواع اب میوه پر شده بود. اما از درون... اون ون مثل جهنمی بود که بسمت جهنم بزرگتری میرفت...

قوی ترین جاسوس ها و مامورای ضد دولت داخل اون ون نشسته بودن. نفوذیای تحت تعقیب و کسایی که رئیس جمهور قسم خورده بود تا وقتی خونشونو نریخته از پیدا کردنشون دست نکشه.. درحالی که چشمهای تیره و بیحسشون به نقطه ای نامعلوم خیره بود و توی دستهاشون خطرناک ترین اسلحه های ارتش بچشم میخورد...

کسی چه میدونست از خونریزی وحشتناکی که قرار بود سرنشینای همین ون تا دقایقی بعد بوجود بیارن؟....
ون توی نقطه ی کوری که از قبل برنامه ریزی شده بود پارک کرد.

الکس از روی صندلیش بلند شده بود و با نگاهی تیز تک تک پسر های توی ونو از نظر میگزروند.
نامجون درحالی که ساعت مچی مشکیشو از دور دستهاش باز میکرد گفت:

- پس شوگا اینجا میمونه و مارو هدایت میکنه. جین خط اولو پوشش میده و جیهوپ قبل از ورودمون خط دومو خاموش میکنه. سوالی نیست؟

سکوت تنها جواب نامجون بود. مثل همیشه.

با اینکه الکس انگار از نقششون سر در نیاورده بود اما اعضای تیم جاسوسی خوب به این وضعیت عادت کرده بودن.

قبل از اینکه الکس بتونه حرف دیگه ای بزنه، پنج پسر سیاه پوش با سرعت برق از ون پایین پریده بودن و بسمت دیوارای غیر قابل نفوذ عمارت میدویدن.

شوگا بدن الکسو کنار زد و درحالی که پشت کامپیوترای پیشرفته ی ون مینشست گفت:

- اگر میشه یه کاپ قهوه و چنتا شکلات نعنایی برام اماده کنین.

بعد لبهای نازکشو به لبخند بزرگی کشید و با صدایی که از هیجان میلرزید ادامه داد:

- چون این قراره خیلی جالب باشه!

...

. بیرون ون، درست جلوی دیوارای سنگی عمارت رئیس جمهور، پنج پسر سیاه پوش توی تاریک ترین نقطه ی کوچه ایستاده بودن.

همه فکر میکنن بهترین زمان انجام عملیات شب و وقتیه که اسمون کاملا تاریکه... اما در اشتباهن.

چون بهترین زمان حمله وقتیه که دشمن انتظارشو نداره. یعنی دقیقا زمانی که محافظای شیفت شب با خستگی چند دقیقه زودتر پستشونو ترک میکنن تا به رخت خواباشون پناه ببرن... قبل از طلوع افتاب!

جونگ کوک هفته ها پیش تایید کرده بود که محافظای پوشش دهنده ی قسمت پشتی عمارت، قبل از طلوع افتاب برای تعویض شیفت به بخش جلویی میرن. این یعنی فقط یک تا دو دقیقه برای ورود وقت داشتن. 
نامجون دستشو روی دکمه ی کوچیک روی کلاهخودش فشرد.

- شوگا! دوربینا رو خاموش کن.

و توی کسری از ثانیه دوربین های پیشرفته ی دیوار ده متری خاموش شده بودن. 

- جین!

اعضا انگار سالها این نقشه رو تمرین کرده بودن. زود هنگام بودن عملیات انگار هیچ تاثیری توی عملکردشون نداشت.

جین کف دستشو به کف پوتینای مشکیش کشید. سطح چرمی کفش ناگهان به چیزی چسبناک مثل قیر تبدیل شده بود.

- قبل از اینکه چشماتو باز کنی اونطرفم رئیس.

- میدونم!

نامجون از پشت صفحه ی شفاف کلاهخودش به جین نگاه کرد. میدونست که اون پسر داره بهش لبخند میزنه.
و بعد جین انگار که دیوار مجهز به اسلحه براش چیزی جز صخره ای برای فتح کردن نیست بالا رفت.

هرجایی که پاشو میگذاشت به تیغه های ریز ولی قطعه قطعه کننده ای تبدیل میشد که اگر کس دیگه ای بجز جین اونجا بود حتما تا قبل از رسیدن به نیمه ی دیوار تکه تکه میشد.

جیهوپ مسلسل یوزی مورد علاقشو توی دستهاش جا به جا کرد و وقتی که از رسیدن جین به بالای دیوار مطمئن شد زمزمه کرد:

- بطرز عجیبی ارومه!

شوگا انگار تنها کسی بود که صداشو شنید.

- من شش محافظ توی بخش پشتی عمارت نزدیک بهتون میبینم که اسلحه ی سرد حمل میکنن. فقط صدو هفتاد ثانیه وقت دارید تا خط اولو نابود کنید و بعد تا صد ثانیه ی بعدش خط دوم میرسن.

تموم شدن حرفش همزمان بود با افتادن سیم پلاستیکی میلی متری ای از بالای دیوار.

بعد از اون صدای سرخوش جین تنها چیزی بود که توی گوشهاشون میپیچید.

- صدو هفتاد ثانیه زیادم هست شوگ!
و بدن سیاهش پشت دیوار پنهان شد. جیمین فقط ساکت ایستاده بود. میتونست حس کنه که جین چطور پشت سر محافظای از همه جا بیخبر سبز میشه و با حرکات تراژدیک مسخرش بیهوششون میکنه. شش محافظ... دربرابر چیزی که اونا باهاش مواجه شده بودن هیچ بود.

- تمومه!

دقیقا صد ثانیه ی بعد جین با خنده گفت و لگدی نثار بدن جمع شده ی روی زمین کرد. حیف که نمیتونست بیشتر از این خوش بگزرونه. اونا الان توی عمارت رئیس جمهور بودن و این یعنی حتی یک لحظه خطا هم ممکن بود باعث مرگشون و شکست عملیات بشه.

شوگا که هنوز پشت کامپیوترش توی ون نشسته بود دستهاشو بهم کوبید و با همون لبخندی که برای یک ثانیه هم از لبهاش پاک نمیشد گفت:

- عالی بود جین! خیلی وقت بود همچین فیلم عالی ای ندیده بودم!

- قابلتو نداشت!

وقتی اون مکالمه ی کوچیک بین دو پسر صورت میگرفت، بقیه ی اعضا هم از دیوار رد شده بودن. چهار پسر سیاه پوش بسمت ساختمون عمارت میدویدن و اسلحه هاشونو به حالت اماده باش بین دو دستشون میفشردن. جین بعد از اینکه بدن  بیهوش دو محافظ باقی مونده رو گوشه ای جا داد بسمتشون اومد. خط دوم داشت از پشت ساختمون جلو میومد.. چیزی که خود محافظا اسمشو " رده ی دوم " گذاشته بودن.

دو محافظ با خنده و نگاه هایی خسته و خوابالود دقیقا از فاصله ی چند ثانتی متریشون گذشتن. هوا هنوز تاریک بود. اما میدونستن که این وضعیت قرار نیست همینجوری باقی بمونه.

- هی! پس هانیول و ایانگ کجان؟

محافظ سمت چپ با تعجب گفت و اطرافشو نگاه کرد. انگار انتظار داشت محافظای رده ی اول از توی بوته ها بیرون بپرن و به ریششون بخندن.

اما حیف که وقتی صدای پای خفیفی شنید و با خنده سرشو برگردوند بجای همکار وظیفه شناسش پسر ریز نقشی با لباسای تماما سیاه جوابشو داد.

- دنبال کسی میگردی؟

جیهوپ اجازه ی فکر کردن به مرد نداد و قبل از اینکه دست یکی از محافظا به بیسیم برسه هر دو رو روی زمین انداخته بود. وقتی برای هدر دادن نداشتن. زمانشون داشت ثانیه به ثانیه کمتر میشد و رگه های نور داشتن از پشت کوه بیرون میخزیدن.

- امنه!

جیهوپ با صدای دو رگه ای گفت و امکان ادامه ی عملیاتو اعلام کرد. حالا قضیه پیچیده تر میشد... اونا میدونستن که توی عمارت و حیاط چنتا محافظ هست... اما از داخل زیرزمین خبر نداشتن.. و این قسمت سخت کار بود.

- نامجون! سه محافظ دارن بسمت در ورودی میان.
شوگا با ارامشی که همیشه حین عملیات داشت گفت و کاپ قهوشو به لبهاش نزدیک کرد. هرچند که الکس اصلا بخاطر خورده شدن قهوه ای به زحمت تونسته بود از یه کافی شاپ شبانه پیدا کنه راضی نبود.

نامجون و بقیه ی پسرا که بسمت در ورودی حرکت کرده بودن فورا پشت ستون های سنگی عمارت پنهان شدن. و اون موقع بود که جیمین بالاخره حرف زد.
- خط سومه! گشت زنی سومو انجام میدن و راهشون بسمت داخل عمارته.

سه محافظی که شوگا دیده بود عمارتو دور زدن و حالا توی فاصله ی چند قدمیشون بودن. نامجون طی تصمیم ناگهانی ای گفت:

- وارد میشیم!

اجازه ی مخالفت به بقیه ی اعضا نداد و جوری توی سایه ی ورودی قرار گرفت که بتونه بلافاصله با باز شدن در داخل بره.

- شوگا! دوربینای حیاطو وصل کن. 

نامجون دستور داد و البته که شوگا حرفی نزد. تصویر از قبل اماده شده ای که شوگا از فیلم های قبلی دوربینا گرفته بود، از روی مانیتور های بیشمار جلوی محافظا کنار رفت... انگار که هیچ اتفاقی نیوفتاده بود.

محافظای خط سوم با دو خط دیگه فرق میکردن. اونا هیکلی تر و ترسناک تر بودن و وقتی از جلوشون میگذشتن انگار سنگ های متحرکی بودن که برای محافظت تراشیده بودنشون. بی حس... بی صدا.... دقیقا چیزی که تیم جاسوس مخفی شده توی سایه انتظار داشتن.

در ورودی با فشار دست محافظ وسط باز شد. اولین کسی که تونست بدون جلب کردن توجه محافظا وارد بشه جیمین بود.

با بالاترین سرعتی که داشت پشت چیزی که کاملا پنهانش کنه رفت و به بقیه ی اعضا علامت داد. توی سالن ورودی بجز محافظای خط سوم محافظ دیگه ای دیده نمیشد... و این شک و تردیدشونو بیشتر میکرد. امکان نداشت که عمارت رئیس جمهور اینطور با بیخیالی محافظت بشه..

اما اونا وارد عمارت شده بودن. و این یعنی یا برنمیگشتن.. یا با اون کیم عوضی برمیگشتن!
- تا پنج ثانیه ی دیگه محافظی به اون سمت نمیاد! برید!

شوگا گفت و درحالی که بسختی در تلاش برای هک سیستم زیر زمین بود اضافه کرد:

- این واقعا داره اعصابمو بهم میریزه!

الکس با شنیدن حرفش اروم روی کامپیوتر خم شد و گفت:

- هنوز نتونستی وارد بشی؟

- نتونستم؟ اوه حالت خوبه رئیس؟

الکس با نگاه سردرگمی به هکر تیم زل زد. منتظر توضیح بود و شوگا هم با رضایت تمام موفقیتشو به رخ رئیسش کشید.

- هیچ سیستمی نیست که من نتونم واردش بشم. اما این با چیزی که انتظار داشتم فرق داره. بخش حفاظتیش جدا از دوربینا و بقیه ی سیستمه.

- خوب؟! این یعنی باید دوباره وارد بشی؟

- من اینو نگفتم.

چشمکی به چهره ی عصبی الکس زد و دوباره به کامپیوترش خیره شد.

توی همون لحظات بود که جیمین در کوچیک زیر زمینو باز کرد. سه محافظ از پله ها بالا رفته بودن و سالن عملا خالی بود... یه چیز شک برانگیز دیگه... اما راه برگشتی نبود.. همگیشون اینو میدونستن. برای همین وضعیت عجیب عمارتو نادیده گرفتن و درحالی که اماده برای هرنوع حمله ای حرکت میکردن، پشت دره زیرزمین جمع شده بودن.

اولین چیزی که با باز شدن در توی دیدشون اومد راهروی تنگ و طولانی ای بود که با لامپ های ال ای دی بزرگی روشن میشد. جیمین چینی به بینیش انداخت. دوربینای امنیتی رو میدید که گوشه و کنار دیوار ها بسمتشون میچرخیدن.

- بهتره هرچه زودتر کارو تموم کنی شوگا. چون اصلا حس خوبی به این زیرزمین لعنتی ندارم!

مگپول خاکستریشو بسمت نقطه ای که بنظر میرسید پایان راهرو باشه نشونه گرفت. میتونست زوم شدن دوربینارو روشون حس کنه.

اما مطمئنا قبل از اینکه کسی بتونه تشخیصشون بده، شوگا به سیستم دوربینا دسترسی پیدا کرده بود..

- تموم شد! ممنون هوپ!

توی این فاصله کوتاه جیهوپ تونسته بود با کمک ریز تراشه ای که همراهش داشت شوگا رو وارد سیستم کنه.

نامجون نگاهشو از پسری که تقریبا مثل عنکبوت به دیوار کنارشو چسبیده بود گرفت و گفت:

- نمیتونستی زودتر انجامش بدی؟ الان کاملا از حضورمون خبر دارن!!

- اگه هیجان نداشته باشه که باحال نیست. درضمن. اینجوری نیست که همین حالا هم خبر نداشته باشن.
جیهوپ شونه هاشو برای نامجون بالا انداخت و پشت سر جیمین که حالا سمت پایان نامشخص راهرو میرفت حرکت کرد.

راهرو در اخر به دو راهی ای میرسید که یکسمتش پر از اتاقک های در بسته و سمت دیگش به دری فلزی میرسید.

- جونگ کوک! تو اینجا بمون. جیمین سمت چپ! هوپ ! جین! راست!

پسرها فورا تقسیم شدن، درحالی که جونگ کوک رو پاشنه ی پاهاش چرخید و به در بسته شده ی زیر زمین چشم دوخت.

جیمین و نامجون بسمت در فلزی میرفتن. صدای پاهاشون با وجود تلاش هاشون بازهم توی راهرو میپیچید. عجیب بود... برای محافظت از نخست وزیر باید حداقل بیست بادیگارد میگذاشتن اما... اونجا چیزی نبود جز دری فلزی که هرچقدر بهش نزدیک تر میشدن غیرقابل نفوذ تر بنظر میرسید.

- نامجون. جیمین! سره جاتون وایسین.

صدای شوگا توی گوششون پخش و باعث توقفشون شد.

- چی شده؟

نامجون زمزمه کرد و بلافاصله بعدش جین گفت:

- پیداش کردیم! توی اتاق سومه! همنجا بمونید داریم میاریمش!

جین با صدای بکگراندی که بنظر فریادای کیم بود ارتباطو قطع کرد.

- نامجون! من صدتا محافظ میبینم!

- چی؟!

صدای وحشت زده ی شوگا همه رو سر جاشون میخکوب کرد....

- صدتا سرباز دارن بسمت در زیرزمین میان!

جین و جیهوپ بدن بیهوش کیمو از اتاق خارج کرده بودن که در زیر زمین با صدای بدی باز شد و بعد فریاد یکی از محافظا توی راهرو پیچید.

- اسلحتو بزار روی زمین!!!

اما محافظا چیزی از سرگرمی جونگ کوک نمیدونستن.. پسری که وقتی به عملیات میرفت چیزی جز خون نمیدید...

- اوه پسر... منتظرش بودم.

نامجون میخواست مانع جونگ کوک بشه اما با صدای شلیک های پی در پی حرفشو خورد و فقط همراه بقیه ی اعضای گروه بسمت راهروی سمت راست دوید.

محافظا انگار با یه هیولای واقعی رو به رو شده بودن... کسی که با اون بدن کشیده و لباسای عجیب بدون توقف بسمتشون شلیک میکرد و حتی یک تیرش هم خطا نمیرفت.

خوشبختانه راهرو به حدی تنگ بود که هربار فقط یکی از محافظا میتونست ازش عبور کنه. جونگ کوک خندید و وقتی خشاب برتاش تموم شد سریع جاشو با یکی دیگه از اسلحه های چسبیده به کمرش عوض کرد.

داشت از کشتن اون احمقا لذت میبرد که فریاد شوگا از جایی توی کلاهش به گوش رسید.

- محاصره شدید! جونگ کوک! سریع از اون در لعنتی فاصله بگیر!!

و جونگ کوک فقط تونست بمب کوچیک مورد علاقشو بسمت محافظا پرتاب کنه و بسمتی که چند لحظه پیش هم تیمی هاش رفته بودن بدوه.

- یه راه خروج برامون پیدا کن! سریع!!!

صدای جیمین بود که بین صدای شلیک گلوله و فریاد بقیه به سختی شنیده میشد. از اولشم نباید قبل از دسترسی به سیستم زیر زمین عملیاتو شروع میکردن! چرا برنامه ی عملیات توی لحظه ی اخر عوض شده بود؟

بعد از راهرویی که تموم نشدی بنظر میرسید، به منطقه ی باز تری رسید که درو دیوار هاش با قطرات خون تازه نقاشی شده بودن. جین اولین کسی بود که متوجه جونگ کوک شد و درست قبل از اینکه گلوله ای درست وسط پیشونی پسر برخورد کنه اونو پشت میزی فلزی کشید.

- اینجا چه خبره؟

جونگ کوک فریاد کشید و درحالی که دوباره اسلحه هاشو پر میکرد به جین خیره شد.

- یکی عملیاتو لو داده.

جیمین قبل از اینکه بالاتنه شو بالای میز بکشه و با مسلسل جدیدش دشمنو به رگبار ببنده گفت. وضعیت بدی بود. میدونستن که محافظا از هر دو طرف بسمتشون میان و معلوم نیست چند ثانیه ی دیگه ممکنه زنده بمونن..

پنج پسر سیاه پوش با مردی که بیهوش پشت سرشون افتاده بود گوشه ی سالنی که از محافظا و میزای فلزی برگردونده شده پر بود، بی وقفه به محافظا شلیک میکردن. جونگ کوک دیگه خشاب برای پر کردن اسلحه هاش نداشت. کم کم بقیشون هم تیر هاشونو تموم میکردن و مجبور به تسلیم میشدن. البته... این چیزی بود که محافظا فکر میکردن....

برای یه جاسوس...این وضعیت یعنی یا عملیاتو تموم کن یا بمیر..... که اگر این اخر کار بود... اعضای تیم مرگو به تسلیم شدن ترجیح میدادن.

درست وقتی که نامجون برگشت تا از جین خشاب جدید بگیره شوگا گفت:

- هواکش!

جیمین که هنوز مشغول کشتار گروهی محافظا بود با شنیدن این حرف پایین رفت و جیهوپ فورا جاشو گرفت تا از نزدیک نشدن محافظا مطمئن بشه.

- سی درجه بسمت راست یه هواکش هست که به حیاط میرسه. وای فاک چرا زودتر به فکرم نرسید؟!

نامجون فورا دریچه ی خاک گرفته ی هواکشو پیدا کرد. خنده دار بود که چطور سعی کرده بودن دریچه ی هواکشو با روکش پلاستیکی ای بپوشونن. با یک ضربه ی محکم دریچه از جا دراومد و نامجون زیر لب گفت:

- تو نابغه ای شوگا.

- الکس یه نفرو فرستاد سمتتون. اول کیمو رد میکنیم.

کسی اعتراض نکرد. ماموریت در اولویت بود...

جیهوپ پایین رفت و اجازه داد جونگ کوک مسلسلو برداره و با اخرین خشابای باقی مونده شلیک کنه.
یک دقیقه ی بعد بود که دو دست از دریچه بیرون اومد و صدای مردونه ی کلفتی گفت:

- اول نخست وزیر.

جی هوپ و جین بسرعت کیمو توی دریچه جا دادن. مرد که از توی دریچه فقط دستهای سفید و برق چشمهاش مشخص بود گفت:

- به نیمه ی راه که رسیدیم بهتون علامت میدم.

پسرا حرفی نزدن و مرد توی تاریکی دریچه گم شد. جونگ کوک هنوز بی وقفه شلیک میکرد. حساب تیر هایی که شلیک کرده بود از دستش در رفته بودن. تا چند دقیقه ی دیگه بیشتر نمیتونستن دووم بیارن... البته اگر شانس باهاشون یار میبود و سرو کله ی رئیس جمهور و پلیس و حتی ارتش پیدا نمیشد!

قبل از اینکه جونگ کوک به خودش بیاد، جین و جیهوپ از دریچه گذشته بودن و حالا نامجون داشت از دریچه وارد میشد.

- جونگ کوک بعدی تویی! جاتو عوض کن!

- دلیلی نمیبینم! هیونگ!!

هیونگو با غلظت گفت و پایین رفت تا به جای مسلسل از کلت نیمه پر جیمین استفاده کنه.

- برو هیونگ!!

جونگ کوک فریاد زد و این اولین باری بود که جیمین التماس توی صداشو حس کرد...

- و مراقب ته باشه...

جونگ کوک جمله ی اخرو اروم تر از حد معمول گفت و قبل از اینکه جیمین بتونه حرفی بزنه بدن پسرو به داخل دریچه هل داد.

جیمین خودشو توی دریچه جلو کشید و دید که در دریچه بلافاصله پشت سرش بسته شد.
جونگ کوک لعنتی داشت چیکار میکرد؟!!

- لعنت بهت کوک!!! چه غلطی داری میکنی؟!!

نامجون با خشم فریاد کشید ولی کسی نبود که جوابشو بده. جیمین به سختی سعی کرد عقب برگرده اما در دریچه انگار به دیوار چسبیده بود.

- برو هیونگ.

صدای جونگ کوک نه بغض داشت و نه خشم... اون فقط بی حس بود. مثل همه ی لحظات دیگه ای که توی این هفته کنار هم گذرونده بودن... اون جونگ کوک بود... یه جاسوس حرفه ای...

- کوک!

جیهوپ دومین کسی بود که به اعتراض فریاد میزد. و این باعث شد جونگ کوک محکم کلاهو از سرش بیرون بکشه و با لبخند ریزی که گوشه ی لبهاش نشسته بود به محافظا شلیک کنه.

- فقط بخاطر تهیونگ... میخوام تسلیم بشم..

...................................

جیمین از دریچه بیرون اومد. با دستو پاهای خاکی و صورتی که با دوده و خون پر شده بود. همه توی سکوت به دریچه زل زده بودن. صدای شلیک هنوز توی کلاه خودشون پخش میشد و اونا با چشمهایی ناباور منتظر بودن کوچیکترین عضو تیمشون از دریچه بیرون بیاد و بگه همش یه شوخی مسخره بوده... اما کسی از دریچه بیرون نیومد...

نامجون تنها کسی بود که به خودش اومد و روشو برگردوند... درست مثل لیدری که همیشه ازش انتظار میرفت باشه.

- برمیگردیم.. ماموریت انجام شد.

و خودش اولین کسی بود که از حیاط بزرگ عمارت خارج شد.

یونگی توی ون نشسته بود. با چشمهایی که تا اخرین حد ممکن گشاد و فریادی که انگار توی گلوش خفه شده بود.

وقتی درب ون باز شد و پسر ها همراه مرد و جسم بیهوش روی دوشش وارد شدن، یونگی بسمتشون رفت و بالاخره نگاهشو از صحنه ی دردناک جلوش گرفت. نامجون کلاهشو بیرون کشید و روی صندلی کنارش نشست و اخم کرد. جین مثل مسخ شده ها پاهاشو نگاه میکردو جیهوپ اروم لبهاشو گاز میگرفت. و جیمین... اون فقط روی صندلی نشست و به روبه روش خیره شد... اونا یه عضو دیگه از گروهو از دست داده بودن... این چیز عادی ای بود...

درسته که اعضای تیم خیلی بهم نزدیک بودن اما اینکه حین عملیات یکی از اعضا رو از دست بدن چیزی نبود که بخوان بخاطرش نگران باشن... اما چرا حس میکرد جایی ته قلبش درد میکنه؟... دردی که بطرز خنده داری براش اشنا بود...

این دردو وقتی بچه بود هم حس کرده بود. وقتی تهیونگو ازش گرفتن دقیقا همین حسو داشت... همین حسی که انگار کسی گلوشو فشار میده...

ون به عمارت الکس برنگشت... اونا برای احتیاط ونو توی حومه ی شهر پارک کردن و با ماشینای دیگه ای که از قبل اماده شده بودن به عمارت رفتن. درحالی که لباسهاشونو عوض کرده بودن و اسلحه هاشونو بعد از پاکسازی اثر انگشت توی ون پرت کرده بودن. البته اگر هم کسی اثر انگشتشونو پیدا میکرد مشکلی پیش نمیومد... چون اونا خیلی وقت بود هویتی نداشتن...

..............................................................

تهیونگ بعد از رفتن جیمین نخوابید.
دلشوره ی بدی داشت و ترس بدن سردشو میلرزوند. چطور میتونست بخوابه وقتی نمیدونست جیمین اون بیرون با چی سرو کله میزنه؟

اگر جیمین صدمه دیده باشه چی؟...

برای همین بود که منتظر روی کاناپه چمباته زده بود تا برگردن... چونشو روی زانو های استخونیش جا داده بود و نگاه نگران و غمگینشو روی گل های ریز پرده های عمارت میچرخوند.

با شنیدن صدای ماشینایی که وارد حیاط عمارت میشدن از جاش پرید و فورا بسمت ورودی رفت.

ماشینای شخصی کاملا عادی ای اروم گوشه ی حیاط عمارت پارک شدن و کم کم پسر ها روی فضای سنگ فرش شده ی حیاط پایین اومدن. تهیونگ پیاده شدنشونو تماشا کرد و به محض دیدن جیمین بسمتش دوید.

- جیمینا.

اما وقتی با چهره های خسته و سردشون مواجه شد ایستاد. یه چیزی عجیب بود... نه... یه چیزی کم بود...

چرا طبق معمول غرغرای جونگ کوکو نمیشنید؟ جونگ کوک...

- جونگ کوک کجاست؟....

و با این حرف انگار بالاخره بمب نیمه فعال بین اعضای تیمو منفجر کرده بود. جیهوپ روی زانو هاش فرود اومد و درحالی که صورتشو با دستهاش پوشونده بود هق هق بلندی سر داد. شوگا کنارش نشست و سعی کرد ارومش کنه.

جین سرشو پایین انداخت و شونه های لرزونش تنها نشونه ی اشک ریختنش بودن. نامجون اخم کرد و دستشو لا به لای موهاش مشت کرد.

تهیونگ وقتی وضعیت بقیه رو دید با تعجبی که کم کم رنگ غم میگرفت روشو بسمت جیمین برگردوند.

- جیم... جونگ کوک کجاست؟...

جیمین محکم تهیونگو بین بازو هاش کشید و سرشو توی گردنش فرو کرد. تهیونگ میتونست لرزش نامحسوس بدن جیمینو حس کنه... همه ی ذهنش جوابو فریاد میزد و اون التماس میکرد که جیمین حدسشو تکذیب کنه.
- ما جونگ کوکو از دست دادیم....

جیمین با صدای گرفته ای گفت و محکم تر تهیونگو توی اغوشش فشرد. چند ثانیه طول کشید تا تهیونگ حرف جیمینو هضم کنه. این امکان نداشت...

- چ...چی داری میگی جیمینا... سر به سرم نزار..

با خنده ی تلخی گفت و بعد بغضش شکست. نمیتونست باور کنه... چطور ممکن بود کسی مثل جونگ کوک رو از دست بدن؟

................
سیلام به همه
این پارت خیلی بد بود 😢 ولی خودم خیلی دوسش داشتم 😶💙💙
ووت و کامنت فراموش نشه 😘😘💙

inglorious -Where stories live. Discover now