Chapter 37

239 44 1
                                    


بغضی که جای گلوش گیر کرده بود رو قورت داد و درحالی که سعی میکرد آروم به نظر بیاد به افسر نگاه کرد و گفت
-متوجهم
افسر با حالت متاسفی روی شونه ی کای زد .. هوفی کشید و دستش رو سمت دست کای دراز کرد و گفت
×در دسترس باشین تا بهتون حتما خبر بدیم.. به هرحال این یک پرونده نیاز به بررسیه...
کای دست افسر رو فشورد و بعد از رفتن افسر به پشت سرش برگشت و به در سردخونه زل زد.. خوب میدونست این یه بازیه ناعادلانه بوده..‌ از کی تاحالا کای یک دختر ضعیف رو هم وارد بازی های مسخره میکرد.. از خودش عصبی بود.. از همه چیز عصبی بود..
قدم های بلندش رو برداشت و سعی کرد دور بشه.. اونقدر دور که کمتر کسی بتونه ببینتش...
خودش رو به ماشینش رسوند و در ماشین رو باز کرد..به ساعت نگاه کرد..حتی گذرزمان رو هم نفهمیده بود.. خودش رو داخل ماشین پرت کرد و دستاش رو به فرمون آویزون کرد.. سرش رو روی فرمون گذاشت.. اشک های لجوجش از چشماش پایین میومدن و صدای دختر معصوم و مظلومی تویه سرش اکو میشد..تو دلش خودش رو مدام نفرین میکرد.. کای فقط به خودش فکر کرده بود.. کای فقط به آسایش و آرامش خودش فکر کرده بود.. تاسف خوردن برای وضع موجود هیچ چیزی رو درست نمیکرد و اون دختر زنده نمیشد... گذشته و چهره ی شاداب و پر انرژی دوست دخترش از جلویه چشماش رد شد.. درست بود که کای بهش میل خاصی نداشت اما اون رو از بقیه دختر ها بیشتر دوست داشت... دختر صبوری که با تموم بداخلاقیای کای و سربه هوا بودنش کای رو دوست داشت... چندبار محکم به فرمون زد و داد کشید.. کی زندگیش به لجن کشیده شده بود.. اوه... نمیدونست!!!
ماشین رو روشن کرد.. باید برمیگشت.. فرمون رو چرخوند و از پارکینگ خارج شد .. با آرامش میروند.. اما این ظاهر مسئله بود.. کای داغون بود.. مثل کسی که باور نمیکنه و به نظر میاد کاری نمیکنه
گوشه پارک کرد و از ماشین خارج شد.. نگاهش روی ساختمون جلوش قفل شد.. اوه خدای من اون دقیقا اومده بود به دوست دخترش سر بزنه.. دوست دختری که دیگه نبود!..
سوار ماشین شد و اینبار که محیط خلوت تری گیر آورده بود شروع کرد به بلند بلند گریه کردن..
-من چی کار کردم!
-من باهات چی کار کردم!!!!!
بعد دو ساعت بالاخره خودش رو به خونه رسوند.. بدن ظریف بک روی مبل بود و شیشه ی شامپاین کج و کنار میز افتاده بود.. انگار بک از همه چیز فارغ، برای خودش جشن گرفته بود.. نزدیک بک شد و بدنش رو از مبل کند و مقابل در اتاق ایستاد و با آرنج دستش در رو باز کرد.. نزدیک تخت رفت و خم شد و بک رو آروم روی تخت ابریشمی گذاشت.. ملافه ی روشن رو روی بدنش کشید و از اتاق خارج شد و در اتاق رو بست.. روی مبل نشست و دستاش رو لای موهاش فروکرد.. سردرد امونش رو بریده بود
روی مبل دراز کشید و دستش رو روی چشماش گذاشت وسعی کرد به چیزی فکر نکنه..
صدای زنگ گوشی باعث شد از جاش بلند بشه.. اطرافش رو گشت و بالاخره گوشیش رو پیدا کرد.. به شماره ی روی گوشی نگاهی انداخت.. شماره ناشناس بود.. انگشتش رو روی صفحه همراهش کشید و جواب داد
-الو
+سلام آقای کیم
-شما
+افسر هان هستم آقای کیم..
-آاا..بله بفرمایید...
+موضوعیه که باید شما رو حضوری ببینم
-باشه من الان راه میوفتم
+متشکرم.. میدونید که کجا باید بیاید
-بله.. بهم گفتن
+خیلی هم خوبه.. پس من منتظر شمام
-باشه من الان میام
گوشی رو قطع کرد و درحالی که از روی مبل بلند میشد کتش رو برداشت و با عجله خودش رو به در رسوند.. قبل بستن در به اتاقی که بک توش خواب بود نگاهی انداخت و آروم در رو بست.. نمیدونست چطور خودش رو به اونجا رسوند.. با دیدن افسر هان که درحال گفت و گو با همکارش بود به سمتش رفت و بهش نزدیک شد.. هان که تازه متوجه ی کای شده بود سمت کای برگشت و باهاش دست داد و گفت
+آقای کیم.. لطفا همراه من بیاید
هان درحالی که کای رو به سمت اتاقی راهنمایی میکرد پیش قدم شد.. نزدیکی اتاق ایستاد و در رو بازکرد و گفت
+بفرمایید تو تا براتون بگم
کای وارد اتاق شد.. تعدادی مانیتور و کامپیوتر با یک سری دستگاه های مخصوص تویه اتاق بود.. سرش رو چرخوند و همه رو با نگاه سرسری از مقابل چشماش گذروند.. با اشاره ی هان نزدیک یکی از کامپیوتر ها که پشتش یک پلیس نشسته بود، شد و بر روی صندلی نشست.. هان نزدیک کای نشست و گفت
+امروز فیلم های طبقه ای که سوئیت دوست دخترتون رو چک کردیم.. وایشون قبل از مرگشون یه مرد رو ملاقات کردن.. فیلم های آسانسور و کل ساختمون رو هم چک کردیم.. چهره ی شخص اصلا قابل تشخیص نبود و برای همین مزاحمتون شدیم شاید شما بتونید بگید
کای با کنجکاوی به مانیتور خیره شد و گفت
-شاید از دوستاش باشه.. به هرحال من همه اطرافیانش رو نمیشناختم.. چطور براتون مهمه بدونید کیه؟!
افسرهان پوشه ای که دستش بود رو باز کرد و چندتا کاغذ رو به کای داد و درحالی که داشت ساعت هایی رو به کای نشون میداد گفت
+آقای کیم.. شواهد و مدارکی وجود داره که میگه زمان خروج این شخص و زمانی که دوست دختر شما از اون طبقه پایین پریده بهم خیلی نزدیکه.. به گزارش پزشکی قانونی.. دوست دختر شما راس ساعت 01:23 بامداد فوت شدن و خروج این مرد از خونه ایشون براساس ویدیو ها ساعت 01:31 دقیقه بوده... ما سعی داشتیم تویه این ۱۲، ۱۳ ساعت همه اطلاعات رو کنار هم بزاریم و با توجه به درخواسستتون هرچه سریع تر به این موضوع رسیدگی کنیم...
کای درحالی که شکه بود نگاهش رو از هان گرفته و به فیلم درحال پخش خیره شد.. فیلم روی نیم رخ غیرواضح مرد ثابت شد..
+حدود قدی که تخمین زده شده +180 عه .. ما از محیط و هرجایی که لازم بود هم انگشت نگاری کردیم که جز اثر انگشت دوست دختر شما و همچنین شما... اثر انگشتی پیدا نکردیم... والبته قابل توجیهه چون این مرد دستکش های چرمی دستشه که...
کای درحالی که با دقت به صفحه خیره بود گفت
-یه لحظه..
چندبار چشماش رو بست و باز کرد.. براش باور نکردنی بود.. اوه سهون!... اون اوه سهون بود... .
...
سهون دستش رو تویه موهاش کشید و با خودش بلند بلند تکرار کرد..
-کـــاااای.... کـــــااااای... هه....
+باید به فکر.. عصبانیتات باشی... قابلیت.. کشتن داری!
-یه بار کشتم.. پس بازم میتونم
+حرف چرت نگو... ما که میدونیم دیگه
سهون به سمت در اتاق رفت و گفت
-بیا بیرون ... باهات حرف دارم!
+حرف با نیت کشت؟
-منتظرم...
سهون از اتاق خارج شد.. شیو به سختی روی پاهاش ایستاد و به لوهان گفت
-خوبی لو؟... باز بلایی سرت نیاورده؟
لوهان در حالی که روی تخت نشسته بود ملافه رو دورش بیشتر پیچید و گفت
×نه.. فقط افتادم روی میز.. یه کم خراش
+یه کم؟... این خونای کف چیز دیگه ای میگه لو!
×برو.. اون منتظرته
+باشه بعدا حرف میزنیم!
از اتاق خارج شد و مقابل سهون ایستاد و به سهون خیره شد.. سهون درحالی که نفسای تندی میکشید با صدایی که هنوز از خشم میلرزید گفت
-وسایل لو رو جمع کن با خودم میبرمش
شیو با چشمای گرد گفت
+چــــــی!؟
-هنوز که سنی نداری.. چرا گوشات خوب نمیشنون!
+داری چی میگی تو... هیچ میدونی
-من هیچیی نمیدونم و نمیخوام بدونم
+منطقی باش.. فقط یه هفته سر قولت باش.. بدقول که نبودی
سهون با دستش محکم به پیشونیش زد و گفت
-خب که چی.. بدقول شدم.. همینه
+من چی بهش بگم.. بزار یه روز بگذره
-نمیزارم... قطعا همکار عزیزت بک باز هم میاد اینجا!
+تو الان نگران بکی یا لوهان!؟
-نگران هیچ کس.. من نگران خودمم
شیو خنده ی تلخی زد و گفت
+فقط خودت آره.. فقط خودت نه؟
-آره خــــــودم!
شیو با حرص به سهون خیره شد و گفت
+ضربه هایی که به لوهان زدی.. همه اشون بهت برمیگرده.. خیلی هم سخت ترش برمیگرده و...
-برام مهم نیست.. مثل پیرمردا نصیحتم نکن!
+اوه.. نصیحت؟!.. روی تو اثرداره مگه؟
-برو وسایلش رو جمع کن
+راحتش میکنم!
-هااا؟
شیو درحالی که به سمت در اتاق لوهان میرفت با صدای بلندی گفت
+تو که فقط به فکر خودتی.. پس نگران چی هستی؟
سهون با پوزخند گفت
-حالا کی نگران شد.. کاری که گفتم رو بکن
+کار درست رو میکنم
در اتاق رو کوبید و نزدیک لوهان که روی تخت نشسته بود شد..لوهان از روی تخت بلند شد و سمت شیو رفت تا بفهمه چی شده..
شیو در کیفش رو باز کرد وچاقوی باریک و تیز جراحی رو از محفظه اش خارج کرد و درحالی که اشک میریخت گفت
+ببخش لو... مجبورم!
چشماش رو بست..دستش رو جلو آورد و چاقو رو بدون لحظه ای مکث به شکمش فرو کرد .. اشک دیگه ای از چشمش چکید و به دستش که میلرزید و خیره شد... سرش رو بالا کرد و دستش رو عقب کشید...
شیو درست فکر میکرد؟... آیا واقعا لازم بود لوهان رو حذف کنه تا سهون سرعقل بیاد!

....
گوشی رو قطع کرد و به حرفای کای فکر کرد.. گوشیش رو باز کرد و دوباره به پیج چان سر زد.. خبر خاصی نبود.. با بی حوصلگی شماره ای رو وارد کرد و تماس گرفت
×الو
+کجایی؟... کاری که گفتم رو انجام دادی؟
×بله رئیس.. کل زمین برای احداث مرکز تخلیه شده.. پول ها هم پرداخت شده و دیگه اون ارازل به ااین منطقه نمیان.. میتونید بیاید و همه چیز رو از نزدیک چک کنید
+باشه خودم رو میرسونم
گوشی رو قطع کرد و مقصد جدیدش رو به راننده گفت.. کم کم از شلوغی های شهر فاصله گرفت و از دور به آسمون خراش هایی که حالا کوچیک تر بودن نگاه کرد.. ماشین نزدیک یه سری زمین و ساختمون نیمه کاره ایستاد.. از ماشین پیاده شد و با اعتماد به نفس کل محیط رو چرخی زد و به توضیح مسئول اصلی گوش کرد... سوار ماشین شد و به راننده گفت  که برگرده.. دوباره گوشیش رو برداشت و مشغول ور رفتن شد که متوجه ی ایستادن ماشین شد.. سرش رو بالا کرد و به ایستگاه پلیس نگاهی انداخت.. قطعا پلیس ها دنبال تعدادی خلافکار بودند که راه رو تنگ کرده بودن.. کمی بعد پلیسی که عینک مشکی به چشم داشت نزدیک ماشینشون شد.. راننده پنجره رو پایین کرد و مرد با دقت داخل ماشین رو نگاه کرد و سپس گفت
×لطفا کنار پارک کنید لازمه ماشینتون بازرسی بشه..
بک هوف کشیید.. دوباره سرش رو تویه گوشی فرو کرد.. مشغول بود که با شنیدن صدای راننده سرش رو بالا کرد
-ارباب.. فکر کنم بیخیال شدن چون راه رو باز کردن.. برم یا بایستم تکلیف مشخص بشه؟ ...
بک نگاهی به اطراف انداخت و گفت
+نه.. بعدا دردسر میشه.. بزار بیان کارشون رو بکنن
همه  پلیس ها سوار ماشین هاشون شدن و یکی از پلیس ها در ماشین رو باز کرد و سوار ماشین شد و گفت
×بهتره با ما بیاید
بک خودش رو کمی جلو کشید و گفت
-مشکل چیه؟
مرد رو به راننده ی ماشین گفت
×حرکت کنید میفهمید!
بک به پشتی ماشین تکیه داد و ابروهاش رو بالا انداخت..زمانی نگذشت که از شهر دور شدن.. بک با اعتراض صداش رو بلند کرد
-دارید مارو کجا میبرید؟
مرد سمت بک برگشت و اسلحه اش رو روبروی صورت بک گرفت و گفت
+یه جای خوب
بک با وحشت لوله ی کلت خیره شد..
...
تخته شاستی رو روی میز پرت کرد و با عصبانیت روی صندلی نشست.. انگشتاش رو لای هم فرو کرد و با حرص لبش رو جوید
-تو.. الان چی کار کردی؟
+دستور رئیس اوه بود چان
-من دارم از تویه احمق میپرسم بدون هماهنگی من چطور این کار رو کردی... مگه من مافوقت نیستم ؟
+خب.. چان!
-هیچ میدونی چه غلطی کردی؟
+این دستوره و شما باید انجامش میدادید.. من میخواستم خوش خدمتی کرده باشم
-این چه خوش خدمتی ایه؟... آدم ربایی تو روز روشن با لباس پلیس... خیلی با استعداد و باهوشی!
+...
-برو بیرون تاعو.. باید با رئیس اوه حرف بزنم
+باشه چان
با خشم به در بسته زل زد و دوباره حرصش گرفت.. تویه هیچ کدوم از معادلاتش فکر هم نمیکرد رباینده بشه اونم بکهیون... دوست نداشت بک اون رو با این وجه ببینه...
شماره ی پدر سهون رو گرفت و بعد از چند دقیقه با شنیدن صدای رئیس اوه سرفه ای کرد و گفت
-الو
+میشنوم
-رئیس میخواستم در مورد بکهیون ازتون
+خب..
-من نمیتونم این کار رو بکنم
+این کار انجام شده!
-آ.. خب پس.. ادامه نمیدم
+تو این کار رو میکنی پسر خوب... چون کسی غیر تو نمیتونه بک رو زنده نگه داره!
-منظورتون چیه..
+خب.. من به هر کی بسپرمش قطعا آخر ماجرا زنده نمیمونه!
-اون برادر زاده ی شماست
+من به برادرم رحم نکردم... به اون رحم میکنم چان؟
-رئیس!
+درموردش به پسرم هم نگو
-اما
+اما نداره
-رئیس
+کارت رو خوب انجام بده
با شنیدن صدای بوق گوشی رو پرت کرد و با ناراحتی به میز کوبید... این زیاده روی بود... خیلی زیاده روی بود...
چان باید چی کار میکرد.. چشماش رو بست و سرش رو روی میز گذاشت.. به فکر رفت.. الان بک کجا بود... سرش رو بالا کرد و با چمای گرد با خودش تکرار کرد
-الان بک کجاااااس؟
فورا از روی صندلیش بلند شد و از اتاق کارش خارج شد و با صدای بلند تاعو رو صدا کرد
-تااااعوووو.... بیا اینجااااا
...






ادامه دارد... .

Back Over Dose Where stories live. Discover now