Chapter 28

95 21 1
                                    


قدمای آرومشو به سمت ماشینش برمیداشت که صدای آشنایی اون رو متوقف کرد
+ کجا با این عجله..
قبل اینکه متوجه اطرافش بشه دستی یقه اش رو چسبید و پشتش رو محکم به ستون نزدیکش کوبید
+ میخوام باور نکنم اینطور آدم کثیف و عوضی ای هستی
میخواست با دستاش کای رو از خودش جدا کنه اما کای محکم تر سهون رو به اون ستون چسبوند
+ به خاطر انتقام تا کجا پیش میری سهون؟
- داری اشتباه میکنی کای
+ اه آره.. دوست دخترم زنده اس و تو رفتی زیر خاک!
سرش رو به دو طرف تکون داد
- فکر میکنی من میتونم کسی رو بکشم؟
کای پوزخندی زد
+ پدرت که میتونه.. پس تو هم میتونی!
- من هر چی باشم آدم کش نیستم
یقه اش رو بیشتر فشار داد و دستاش رو به سمت گردنش برد
+ هستی.. تو... قاتلی!
ابروهاش به شدت توی هم رفت
- کور شدی
+ نه.. تازه چشمام باز شده.. اگه تا قبل اینم نابودم نکردی چون لازمم داشتی
دست کای رو از یقه اش جدا کرد
- داری بهم تهمت میزنی
+ به نظرت تا کی حقیقت مخفی میمونه؟..
نگاهی به کای کرد و خواست مسیرش رو بره که بازوش به شدت کشیده شد و ضربه ی مشتی رو روی بینیش حس کرد
+ این شروعش بود نه؟.. بیشتر از اینم برای خواسته هات حاضری قربانی کنی؟
دستش رو روی بینیش کشید و خواست حرفی بزنه که چند نفر با لباس های مشکی سمتشون اومدند و یکی از اون ها کای رو به شدت از سهون جدا کرد و روی زمین انداخت و چند نفر دیگه هم به کمکش رفتند. مرد دیگری سمت سهون اومد و تعظیم کوتاهی کرد و گفت
× سوار شید میرسونیمتون
- کاریش نداشته باشید
× براتون مهم نباشه
سرش رو سمت مرد برگردوند و گفت
- نشنیدی چی گفتم؟
× من هر چی پدرتون بگن رو انجام میدم و شما الان باید برید!
صدای فریاد کای تو گوشش پیچید و خواست سمتش بره که تعدادی از محافظای حاضر در اونجا، سد راهش شدند و سرپرستشون بار دیگه به سهون نزدیک شد و گفت
× لطفا مارو مجبور به اعمال زور نکنید قربان
صداش بالا رفت و فریاد کشید
- لعنت به همه اتون.. اون دوستمهههه...
...
سرش رو به شدت برگردوند و روی تخت تکون خورد.. نفساش نامنظم بود و عرق سردی روی پیشونیش نشسته بود
...

با چشمای اشکی بهش خیره بود و به خاطر گگی که بین لباش بسته شده بود نمیتونست حرفی بزنه و گوش بند های روی گوشش مانع از واضح رسیدن صداهابه گوشش میشد اما نگاهش پر از التماس بود. به دختر نزدیک شد و لبخند کجی زد
- پدرت وقتی داشت دور دور بازی میکرد به تک دخترش هم فکر کرده بود؟
دختر هقی زد و دستاش رو کشید اما دستا و پاهاش با دستبند و پابند های فلزی به دو طرف داجن ضربدری بسته شده بود. دستش رو بالا آورد و لای موهای دختر برد و بهشون چنگ زد
- هنوز خیلی بچه ای برای این بازیا.. ولی پدرت اینطور دوست داره کوچولو
دستش رو از روی سر به زیر فکش رسوند و نگاهی به بدن لختش کرد و بعد سرش رو سمت یکی از افرادش برگردوند و گفت
- اون سه پایه رو بیار اینجا.. تنظیم کن روش و دکمه ی ضبط رو بزن
مرد با سر تایید کرد و کاری که سهون ازش خواسته بود رو انجام داد. سهون به سمت وسایلی که روی میز گذاشته بود رفت و دستکش هاش رو دستش کرد .. دختر با بی قراری تکون میخورد و با به یاد اوردن درد شلاق هایی که قبل این خورده بود به خودش میلرزید و این سهون بود که حالا جلوی اون ایستاده بود  دیلدویی رو داخل دختر فرو کرده بود...
- فقط ۱۲ ساعت وقت داری یان.. بعد ۱۲ ساعت برات عصاره ی تن دخترتو میفرستم!..
دوربین رو سمتش گردوند و اینبار مستقیم بهش زل زد
- میدونی با کسایی که باعث مرگ افرادم بشن چطوری رفتار میکنم.. بهتره قبل شروع طوفان به فکر بشی یان!

Back Over Dose Where stories live. Discover now