Cute babies 4

1.5K 170 60
                                    


چیم چیم که جلوتر از ددیش داشت راه می رفت وقتی به جلوی در واحدشون رسید ، بدون اینکه چیزی بگه آروم یه گوشه موند تا ددی یونی که کلیدا دستش بود در خونه رو باز کنه .

یونگی حالا حس میکرد که آروم آروم اون عصبانیت و ناراحتی زیادی که یکدفعه ای حس کره بود داره کمرنگ تر میشه ولی هنوز هم نمی خواست درباره ی تنبیه بیبی دوست داشتنیش تصمیمی بگیره یا حتی دربارش باهاش صحبت کنه چون می ترسید که یه وقت ناخواسته چیزی بگه یا کاری کنه که دل عزیزکردش بشکنه .

درسته که از دست چیمی ناراحت بود ولی خب اون الان تو لیتل اسپیس بود ؛ بنابراین نمیتونست فقط بخاطر اتفاقات گذشته پسرکشو _که با توجه به سن لیتلیش احتمالا اصلا معنی این کلمه رو هم نمیدونست_ تحت فشار قرار بده .

به هر حال یونگی حتی از اون موقع که هنوز با هم وارد رابطه نشده بودن و فقط با هم دوست بودن هم بعد از اینکه متوجه شده بود جیمین گاهی اوقات وارد لیتل اسپیس میشه ، اینو قبول کرده بود که دوستش تو این مواقع از جیمین عاقل و مهربون به چیم چیم کیوت و گاها حواس پرت تبدیل میشه و یونگی اگه قراره کنارش بمونه حق نداره هیچ وقت به خاطر این موضوع کاری کنه یا حرفی بزنه که باعث ناراحتیش بشه .

یونگی همون‌طور که داشت درباره ی گذشته فکر میکرد در خونه رو باز کرد و کنار موند تا چیم چیم اول بره تو و خودش هم بعد از پسرکش وارد خونه شد .

چیم چیم با اون موهای صورتیش ده ها برابر کیوت تر از قبل شده بود و بی محلی کردن بهش واقعا سخت بود . یونگی هم اصلا قصد بی محلی کردن بهش رو نداشت ولی خاطرات گذشته مدام داشتن اونو بیشتر و بیشتر تو خودشون غرق میکردن و باعث میشدن که اون هم ناخودآگاه بدون اینکه متوجه بشه به بیبی کوچولوی کنارش بی توجهی کنه .

ولی چیمی اصلا از این موضوع خوشحال نبود . اگه از چیم چیم می‌پرسیدن که بین تنبیهای ددی یونیت کدوم یکی بیشتر از همه درد داره حتما حتما جوابش بی توجهی ددیش بهش بود .

ددی یونی فوق العاده بود . همیشه حواسش بهش بود و ازش مراقبت میکرد . همیشه هرکاری که میخواست بکنه .. فرقی نداشت چه کاری .. ددی یونی مهربونش با اون لبخندای آدامسیش همیشه کنارش بود تا همراهیش کنه و بهش قدرت بده . شاید واقعا تقصیر ددیش بود .. اینقدر نازشو می کشید که الان حتی کوچک ترین بی توجهی از جانبش اینقدر ناراحتش میکرد .

ولی چیم چیم حتی نمیدونست چرا ددیش داره اینطوری می‌کنه و مدام داشت با خودش فکر میکرد که یعنی چیکار کردم که ددی یهو اینقدر عصبانی شد ؟!

و بالاخره طاقت نیاورد و همون‌طور که لبای صورتی خوردنیشو جلو داده بود به سمت ددیش که حالا رو مبل نشسته بود رفت و روی پاهاش خودشو جا داد و صورتشو بین دو تا دستای کوچولوش گرفت تا سرشو بالا بیاره و بتونه چشمای گربه ای قشنگشو ببینه !

BTS BOOK [oneshots & multishots]Where stories live. Discover now