Safe Place (4)

410 47 10
                                    

بارون به موقع به کمک اومده بود و اجازه نداده بود که تمام کتابها از دست برن اما با این حال قسمت بزرگی از کتابخونه نابود شده بود .

بنابراین من موندم و شدم روح این کتابها .
من شدم محافظ این کتابها .
تک به تکشون عزیزکرده بودن واسم ...
تک به تکشون ارزشمند بودن واسم ...
نمیتونستم همون‌طور رهاشون کنم ...

من خیلی از کتاب ها رو خونده بودم .
داستان خیلی از اونها رو از بر بودم . پس دنبال کسی گشتم که بتونه اونها رو واسم بازنویسی کنه .

کار خیلی سختی بود .
من روحی بودم که فاقد هیچ جسمی بود .
از طرف دیگه ارتباط برقرار کردن با آدمایی که همچین بلایی سر خودم و مکان امنم آورده بودن به هیچ عنوان باب میلم نبود .

ولی چاره ی دیگه ای نداشتم . باید کسی رو پیدا میکردم .
و اون موقع بود که مسئول فعلی کتابخونه رو پیدا کردم .
اون موقع هنوز قدرت داشت . هنوز اینقدر پیر و فرتوت نشده بود .
مهاجر بود . دنبال جایی برای موندن میگشت و هیچ پولی نداشت ؛ بنابراین دیوارا و سقف سوخته و دودخوردهٔ کتابخونه اولین پناهگاهی شد که تونست پیدا کنه .

وقتی خواب بود بالاخره تونستم باهاش ارتباط برقرار کنم .

من به واسطه ی روح بودنم می‌تونستم همه جا بگردم و مکان جواهرات و سکه های طلا رو پیدا کنم ؛ بنابراین بهش پیشنهادی دادم که نتونه ردش کنه .
بهش گفتم که در ازای بازنویسی کتاب هام جای سکه های طلا و نقره رو بهش میگم .
اولش باور نمی‌کرد ولی بالاخره قانع شد که بهم کمک کنه .

من متن کتابا رو تو خواب بهش میگفتم و اون وقتی بیدار میشد اونا رو بازنویسی میکرد .
کتابخونه رو هم کم کم با طلاهایی که از طریق من بدست میاورد بازسازی و تعمیر کرد .

مردم هم انگار بعد از اینکه زهرشونو ریخته بودن بالاخره بی خیال کتابخونه شده بودن و رفته بودن پی زندگی خودشون .

بازسازی کامل کتابخونه و کتاب هاش خیلی زمان برد . اون مرد جوان تقریبا تمام عمرشو صرف این کتابخونه کرد .

ولی الان دیگه وقت زیادی براش باقی نمونده . نمیخوام این روزهای آخر عمرش رو هم تک و تنها تو این کتابخونه بگذرونه .

می‌دونم دلش میخواد بره بیرون .
دلش میخواد رها باشه از هر مسئولیتی .

و فکر میکنم در برابر تمام کمک هایی که به من و کتابهای دوست داشتنیم کرد ، این حقش باشه که خودش برای نحوهٔ سپری کردن روزهای آخر عمرش تصمیم بگیره.

واسه همینه که به کمک تو نیاز دارم تهیونگ .
تو تنها کسی هستی که تو تمام این سالها عشقی به اندازهٔ عشق من رو نثار این کتابخونه و کتاب هاش کردی.
ممکنه با خودت فکر کنی که چقدر پررو و خودخواهم ولی واقعا به کمکت نیاز دارم .
لطفا قبول کن که بعد از اون پیرمرد مسئول کتابخونه بشی .

من محافظ این کتابها هستم ولی کار زیادی ازم بر نمیاد .
نمیتونم جلوی انسانها رو بگیرم که به کتاب ها یا کتابخونه آسیبی نزنن .
نهایت کاری که میتونم بکنم اینه که شبها برم تو خوابشون و بترسونمشون تا دیگه نزدیک کتابخونه نشن .. ولی خب .. این راهکار همیشه جواب نمیده .

بنابراین تهیونگ ، قبول می‌کنی که مسئول مکان امن من بشی ؟

➰➰➰➰➰➰➰➰➰➰➰➰➰➰➰➰➰

سلام اگورپگورای من 🙂💜
حالتون چطوره ؟

بله ...
این چنین بود گذشتهٔ دردناک روح خوشگل ما ...🤧🤧

BTS BOOK [oneshots & multishots]Where stories live. Discover now