Safe Place (3)

461 56 38
                                    

ولی یه شایعه .. چیزی بود که باعث و بانی خراب شدن همه چیز شد . حتی نمی‌دونم که اون شایعه چطور و از کجا به وجود اومد و سر زبونا افتاد . ولی هر چی که بود ویران کننده تر از هر زلزله ای بود .

میگفتن کتابخونه نفرین شدست .
میگفتن هر کسی بره داخلش میمیره و تنها در صورتی زنده بیرون میاد که با شیطان معامله کرده باشه .

این حرفا واقعا زیاده روی بود .
قبول دارم که اون یه کتابخونه ی معمولی نبود .
حس میکردمش .. حس میکردم که یه چیزیش با بقیه جاها متفاوته .
حس میکردم که انگار زندست و هر بار متوجه ورود من میشه و از حضورم انرژی میگیره.

ولی چنین حرفایی دربارهٔ کتابخونه و منی که به نظرشون با شیطان معامله کرده بودم تا زنده ازش بیرون بیام واقعا زیاده روی بود .

حتی نمیتونی تصور کنی که چقدر ناراحت کننده بود واسم ...
حتی نمیتونی ذره ای از رنج و عذاب اون روزای منو تصور کنی ...

اوایل فقط حرف های بی سر و تهی بود که درباره‌ٔ مکان امن من میزدن ولی بعد از اون آزار و اذیت فیزیکی هم تو دستور کارشون قرار گرفت .

دیگه نمیتونستم با آرامش تو هیچ خیابونی قدم بزنم . بهم وصله های ناجور میچسبوندن و هر چی که دم دستشون بود رو به سمتم پرت میکردن ؛ از آت و آشغالای تو خیابون گرفته تا سنگ و کلوخای کنار جاده.

وقتی دیدم وضعیت اینجوریه ، وسایل ضروریمو جمع کردم و کلا نقل مکان کردم به کتابخونه .
اون زمان کتابخونه هیچ مسئولی نداشت .
خودم بودم و کتابها و سنگ های مردم که هر چند وقت یه بار در و دیوار کتابخونه رو مورد عنایت قرار میداد .

اون موقع تقریبا هم سن الان تو بودم ؛ حدود بیست ، بیست و یک سالگی .
تحمل اون وضعیت مسلما واسه هر کسی سخت بود و برای من با اون سن کم سختیش چندین برابر بود.

مدام از خودم می‌پرسیدم که کجای کارو اشتباه رفتم ؟ که چطور شد که اینطوری شد ؟!

می‌دونی .. هنوز امید داشتم که تمام این اتفاقات و شایعه ها همون‌طور که به وجود اومدن از بین برن ..

ولی اونا نه تنها از بین نرفتن ، بلکه بیشتر و بیشتر شدن ، تا جاییکه اون شب رسید .

مثل تمام این چند وقت خودمو گوشهٔ کتابخونه پنهان کرده بودم و سطر به سطر ، نوشته های کتابی رو دنبال میکردم .
اون شب داشتم همون کتابی رو میخوندم که تو با کمکش به اینجا اومدی !

از بیرون سر و صداهای عجیبی میومد .
با خودم فکر کردم حتما بازم مردم اومدن تا سنگ و آشغال سمت کتابخونه پرت کنن و حرفای آزار دهندشون رو از سر بگیرن .

ولی اشتباه میکردم .

اون شب مردم خیال دیگه ای داشتن .
میخواستن کتابخونه رو ، مایه ی ننگ و بد یُمنیشون رو ، از رو زمین محو کنن .

به قصد آتیش زدن کتابخونه اومده بودن .
با اینکه میدونستن من اون داخلم .. با وجود دونستنش .. اومده بودن ..
دردی که تو اون لحظه ها حس میکردم ، خیانتی که از طرف هم نوع هام بهم شده بود ، وحشتناک بود .

من اون شب مردم تهیونگ ..
جون دادم در حالیکه لحظه به لحظهٔ سوختن اندام های بدنم رو حس میکردم ..
داشتم میسوختم .. از سر تا پا ..
درد داشتم ..
تنها چیزی که از هر طرف محاصرم کرده بود شعله های آتیش بود و درد و درد و درد ..

ولی هنوزم که هنوزه نمیدونم اون حجمِ عظیمِ درد بخاطر زنده زنده سوختن و درنهایت مردن بود یا خیانت و ظلمی که در حقم شده بود ...

جسم جونگکوک ، تک پسر کتابخونه ، اون شب دنیا رو ترک کرد ، ولی روحش نه .
کتابها اونقدر در تار و پود روحم تنیده شده بودن که جدایی از اونها غیرممکن به نظر میرسید .

من مونده بودم و از گوشه ی کتابخونه سوختن و پر پر شدن کتابخونه و کتاب های عزیزمو نگاه میکردم .

من اون شب دو بار مردم تهیونگ ؛ یه بار وقتی که جسمم متلاشی شد و یه بار هم وقتی سوختن عزیزکرده هام رو به چشم دیدم .

اون شب آسمون بارید .
وقتی شعله های آتیش به اوج خودشون رسیدن ،
وقتی جسم پسر کوچک کتابخونه رو در خودشون حل کردن ،
آسمون هم به حال پسرک قصه گریه کرد ...

بارون چنان زنجیر میزد که انگار میخواست به آتیش نشون بده که قدرت برتر دست چه کسیه .
انگار به قصد زورآزمایی با شعله ها اومده بود .

آسمون بارید و بارید و شعله ها رو کم  و کمتر کرد . اینقدر بارید تا درنهایت اثری از شعله ها باقی نذاشت . 

بارون به موقع به کمک اومده بود و اجازه نداده بود که تمام کتابها از دست برن اما با این حال قسمت بزرگی از کتابخونه نابود شده بود .

➰➰➰➰➰➰➰➰➰➰➰➰➰➰➰➰➰

سلام خوشگلا 🙂💜
چه خبر ؟ خوب هستین ؟
کنکوریای عزیزدل به همتون یه خسته نباشید حسابی میگم 🙂💜 ممنون که اینقدر سخت تلاش کردین و تحمل کردین همه چی رو 🙂💜

اینم از پارت سوم داستانمون ...
راستی ؛ نظرتونو بهم نمیگین کیوتکا ؟ 🥺
جونگ کوکیمون خیلی درد کشیده مگه نه ؟

BTS BOOK [oneshots & multishots]Where stories live. Discover now