37

2.2K 571 185
                                    


JIMIN POV :

توی موقعیتی بودم که واقعا نمی‌دونستم باید چیکار کنم و تنها کاری که می‌تونستم بکنم گریه کردن بود.
باورم نمیشد فردموردعلاقه و عزیز ترین کسم به یه نفر دیگه علاقه داره
و حتی جدا از اینا باورم نمیشد اصلا اون بخواد کسی رو دوست داشته باشه...

از هرچیزی که تاحالا براش نوشته بودم پشیمون بودم و حالا به خاطر همه احساساتم به‌اون، داشتم بهش فحش میدادم.
چطور میتونست باعث بشه من اینجوری زندگی کنم؟

-حالت بهتره؟
هوسوک بود که این سوال رو ازم پرسید ولی قبل از اینکه بتونم جوابشو بدم صدای زنگ خونه بلند شد.

با صدای زنگ در نتونستم جواب هوسوک رو بدم
سرمو درجواب هوسوک تکون دادم و به سمت در رفتم
" تو بشین هیونگ، من نگاه میکنم ببینم کیه "

چند دقیقه پیش تهیونگ بهم زنگ زده بود و گفته بود برای اینکه وسیله هایی که پیشم جا گذاشته رو ببره چند دقیقه دیگه میاد ولی کسی که پشت در بود، اون کسی نبود که من منتظرش بودم...

" یونگی؟.. "

درحالی که به صورت متعجبم همونطور که جلوی در وایساده بودم خیره شده بود گفت
-سلام جیمین

سرش رو به سمت هوسوک برگردوند و فورا ادامه داد
-و سلام به تو هوبی، فکر کنم الان که من اینجام بتونی بری بالاخره. خیلی ممنونم از کمکت. جیمین هم از کمکت ممنونه. آفرین. جیمین از جلوی در برو کنار بزار بره به درک.

بعد از اینکه متوجه بی ادبانه بودن اخر حرفش شد سریع حرفش رو اصلاح کرد
-ببخشید منظورم این بود که میتونم تا دم در همراهیت کنم..

زبونم از اون همه اتفاق پشت سر هم بند اومده بود و نمیتونستم حرفی بزنم.

مردی که دوسش داشتم دوستم رو که تازه شروع کرده بود به توضیح دادن "ولی من داشتم غذا درست میکردم..." ساکت کرد و فورا گفت
-نیازی نیست من توی راه غذا خریدم.

بعد بازوشو گرفت و به بیرون هدایتش کرد.. این بی ادبی بود ولی من نمیتونستم برای مخالفت باهاش از جام بلند بشم چون پشتم سوخته بود.

بالاخره بعد چند دقیقه به خودم اومدم و اعتراض کردم
"یونگی نباید اونو اینجوری بیرون کنی اون به خاطر من تا اینجا اومده "

-جیمین من اونو بیرون نکردم اون کار داره و الان داره میره کاراشو انجام بده. خودش اینو میدونه.
سرش رو به سمت هوسوک برگردوند و پرسید
-مگه نه؟
هوسوک با ترس به صورت یونگی خیره شد و سرش رو تکون داد
-آره.. آره

با اینکه حرفشو باور نکردم ولی اجازه دادم بره. چون من هم اگه زیر همچین نگاهی قرار می‌گرفتم حق انتخاب نداشتم.

یونگی جعبه های همبرگر و قهوه های آماده رو بیرون اورد و روی میز گذاشت.
دستش رو برد پشت گردنش و قبل از اینکه بتونم حرفی بزنم، گفت
-اشتباه نکن من فقط یکم گشنم بود و توی راه برای خودم غذا خریدم و فقط برای اینکه تو مجبور نشی با شکم گرسنه به من نگاه کنی برای توهم یه بسته خریدم.

Destroy [Completed]Where stories live. Discover now