'𝑨𝑵𝑨𝑺𝑻𝑨𝑺𝑰𝑨

517 76 10
                                    


(9:20 am)

خورشید بی روح زمستون لندن از لا به لای پنجره کوچیک خونه به صورت جونگکوک برخورد میکرد اما دیگه براش مثل نوازشی نبود که بخواد از خواب بیدارش کنه .. شاید ترجیح میداد هیچوقت از خواب بیدار نشه!
اخم هاش رو تو هم برد و پلک هاشو به آرومی باز کرد.

با هر روزی که میگذروند بیشتر به این باور میرسید که زندگیش یه رویای تلخ نیست که مادرش بخواد با لبخند زیباش اون رو بیدار کنه و بهش اطمینان بده که "این فقط یه خواب بود"
گاهی واقعا توهم برش میداشت که نوازش های مادرش رو روی صورتش حس میکنه اما اون فقط یه توهم بود!

با خستگی به سمت اشپزخونه کوچیکش حرکت کرد و کش و قوسی به بدنش داد
معدش خیلی وقت بود که اعلام گشنگی میکرد اما اون خونه به جز نون و آب چیزی برای خوردن نداشت
شاید باید به اون کافه میرفت و با صاحب عجیب غریبش رو به رو میشد

+نه!
افکارش رو پس زد و روی صندلی نشست تا فکری به حال معده گرسنش بکنه
..........

(Heather cafe)

کافه معمولا تو این ساعت ها خلوت بود چون مردم عادت داشتن صبحانشون رو توی خونه گرمشون و در کنار خانواده یا شریک زندگیشون سرو کنن
طبق معمول با قهوه توی دستاش روی صندلی کنار پنجره نشسته بود و همون طور که به اهنگ ملایمی گوش میداد منتظر اتفاق های خوب تو زندگیش بود

* صدای برخورد در کافه *
سرش رو بالا آورد و با تعجب به ورودی کافه نگاهی انداخت
پسری رو در حال تکوندن بوت های مشکیش که با برف خیس شده بود دید
موهای مشکیش روی صورت سفیدش ریخته بودن و به خاطر رطوبت کمی خیس شده بودن
اون واقعا اومده بود ..
نگاهی به پسر مغرور رو به روش کرد و بلند شد و چند قدم جلوتر مقابلش ایستاد

- زود تر از چیزی که فکرشو میکردم معتاد اینجا شدی آناستازیا

تهیونگ از وقتی اون آهنگ رو با نواختن دست های پسر شنیده بود این لقب رو بهش داده بود

+(آناستازیا؟)
نفس صدا داری کشید و به قصد حفظ غرورش سرش رو بالا گرفت و چشم هاش رو به صورت مقابلش گره زد

تهیونگ لبخند زد

- قهوه؟
+ قهوه!

بعد از گقتن درخواستش با خجالت تمام به سمت صندلی پا تند کرد و خودش رو با نگاه کردن به دست های گره خوردش مشغول کرد

- داغه
گفت تا پسر رو از افکار پیچیدش بیرون بیاره
+ممنون

با تردید لب هاش رو سمت فنجون برد تا اون مایع تلخ رو مزه کنه

+ خوبه
تهیونگ لبخندی زد و برای رسیدگی به مشتری جدیدی که اومده بود پا تند کرد تا بیشتر از این مشتری رو منتظر نذاره و چند لحظه بعد پیش جونگکوک برگشت و رو به روش نشست

- دوستش داشتی؟
+اره
-خوبه
لحظه ای جو سنگینی برقرار شد که باعث شد هر دو پسر احساس معذب بودن کنن که جونگکوک برای شکستن این جو سنگین بالاخره تصمیم گرفت صحبت کنه
+ چرا بقیه کارکنا نیستن؟ تنهایی سخت نیست؟
- تا روز کریسمس بهشون مرخصی دادم ، کمی برام سخته اما دوست داشتم که از تعطیلاتشون کنار خانوادشون لذت ببرن .. به هر حال اینجا توی تعطیلات مشتری های زیادی نداره
+ولی بازم سخته!باید کارتو خیلی دوست داشته باشی که سختیشو قبول کردی
- دوستش دارم
با تبسم روی لب هاش گفت

+ میتونم یه چیزی بگم؟
- اره چی میخوای بگی؟
+ م-میشه که .. میشه این مدت اینجا کمکت کنم؟ هیچ حقوقی ام نمیخوام ف-فقط احساس کردم تنهایی سخت باشه ، به هر حال منم کار خاصی انجام نمیدم میتونم کمکت کنم
از استرس و خجالت نمیدونست چیکار کنه پس سرش رو پایین گرفت

تهیونگ با دست هاش چونه های پسر رو به روش و گرفت و اون هارو بالا آورد تا تیله های مشکی کوک رو ببینه
زمان ایستاده بود؟ یا اون پسر خود زمان بود؟ چرا نمیتونست دست از نگاه کردن به اون چشم ها برداره؟

همچنان به چشم هاش خیره بود
- هر چی تو بخوای
..........
(Heather cafe - 21:10 pm)

تهیونگ تقریبا هر چیزی که لازم بود به کوک بگه رو بهش آموزش داد
دوست نداشت از اون پسر زیاد کار بکشه پس وظیفه های آسونی بهش داده بود
هوا تاریک شده بود و امروز مشتری زیادی به کافه نیومده بود
پس تصمیم گرفت کافه رو ببنده
چراغ های پرنور رو خاموش کرد ، باز هم انتهای سالن تاریک شده بود
صدای اهنگ ملایم کلاسیکی به گوش میرسید
خواست به سمت دستگاه پخش کننده موسیقی قدیمیش بره که ..

- خوابش برده

لبخندی به پسری که روی یکی از صندلی ها خوابیده بود زد
اروم به سمت صندلی مقابلش رفت
دست هاش رو درست مثل جونگکوک زیر سرش قرار داد به طوری که نفس هاش به چشم های بسته ی پسر میخورد
اون پسر هنوز هم غمگین به نظر میرسید این رو میشد از اشک گوشه چشم هاش که حتما موقع خواب ریخته بودن فهمید

- i can feel your heart hanging in the air
میتونم حس کنم قلبت تو هوا آویزونه
I'm counting every step as you climb the stairs
دارم تمام پله هایی که بالا میری رو میشمرم
It's buried in your bones, I see it in your closed eyes
در استخون های تو نهادینه شده ، اینو تو چشمای بستت میبینم
Turning in, this is harder than we know
در هم میپیچه ، این سخت تر از چیزیه که فکرشو میکردیم
We hold it in the most when we're wearing thin
ما درون خودمون نگه میداریم حتی وقتی ناتوان شدیم
Comin' like a Hurricane, I take it in real slow
مثل یه گردباد در حال اومدنه ، من اسون میگیرم
The world is spinning like a weather vane
این دنیا مثل یه بادنما داره میچرخه
Fragile and composed
لطیف و آروم
Though I am breaking down again
فکر کنم دارم دوباره به زمین میوفتم و میشکنم
I am aching now to let you in
برای اومدنت زجر میکشم
(hurricane-fleurie)

موهای نرم کوک رو با انگشت اشاره باریکش نوازش کرد و متوجه نشد که کی به خواب رفت

|𝐇𝐀𝐄𝐓𝐇𝐄𝐑|Where stories live. Discover now