'𝐅𝐀𝐋𝐋𝐈𝐍𝐆 𝐈𝐍 𝐋𝐎𝐕𝐄 𝐖𝐈𝐓𝐇 𝐘𝐎𝐔

397 43 15
                                    

با احساسات نا شناخته ای که در عین ترسناک بودن میتونست گرمی رو به قلبش هدیه بده ، وارد خونش شد
خونه ای که تا چند وقت پیش صداهای پدر عزیزش دور تا دور اتاق های کوچیکشون و پر میکرد! خونه ای که پناهگاهی برای قلب نا آرومش بود
با هر نگاه ، خاطره ای از کودکیش به سرعت مثل یک فیلم قدیمی که خیلی وقته کسی خریدارش نیست از جلوی چشم هاش میگذشت
خاطره ها هر چقدر هم زیبا باشن ، میتونن مثل حشره ای موذی گلوی پر از بغضتو بجوئن
با بغضی که مثل همیشه مهمون تن خستش بود چشم هاش رو به هم فشرد
ویولن سفیدش رو روی کاناپه خاک گرفته وسط پذیرایی رها کرد و به سمت پنجره بزرگ حرکت کرد و سرش رو برای کمی درد و دل با والدینش بالا گرفت

+( مامان ، بابا ، امروز اجرا کردم .. جلوی کلی آدم!
دیدید؟!
دیدید چطور چشم هاشون رو بسته بودن؟
یعنی خوششون اومده بود مگه نه؟
شما چی؟ دوستش داشتید؟
اهنگ مورد علاقتون بود ..)

انگار ماه هم شاهد تمام لحظات زندگیش یود و از درد تنهایی پسرک اشک میریخت!

با احساس سنگین شدن چشم هاش از اشک ، سرش رو پایین آورد و قبل از سقوط ، جلوشون رو گرفت و لبخندی تحویل مادر و پدرش داد

+شب بخیر ، دوستون دارم

به سمت اتاق پدر و مادرش حرکت کرد و پله ها رو یکی پس از دیگری بالا رفت
در اتاق قدیمی که خیلی وقت بود سراغی ازش نگرفته رو باز کرد و وارد فضای سرد اتاق شد
هیسی کشید و با تنی خسته و لباس های تکراری صبحش ، روی تخت دو نفره مادر و پدرش افتاد
بوی تن مادرش هنوز هم روی اون تخت باقی مونده بود و لب هاش رو به خنده تلخی دعوت میکرد
عطر مادرش رو به ریه هاش کشید و با واقعیت نبود عزیز ترین کسش بدنش لرزید و چشم هاش اشک های سنگین رو روانه گونه های سردش کرد
تن خستش رو بیشتر و بیشتر به تخت فشرد
بار دیگه سرما به تنش نفوذ کرد و از حسش ، کلافه هومی کشید و بعد از چند لحظه از تخت جدا شد
به رد فرو رفتگی تنش نگاهی انداخت و تبسمی روی لب هاش نشست

ماگ قهوه تلخش رو بین دست های سردش جا به جا کرد و به سوختن چوب های شومینه نگاه میکرد
رد قهوه داغ روی لب هاش باقی مونده بود و باعث میشد از حس گسی اون مایع دور لب هاش ، صورتش رو مچاله کنه و چشم هاش رو روی هم فشار بده
هنوز هم تلخ بود!
بعضی تلخی ها هیچوقت برات شیرین نمیشن فقط بهشون عادت میکنی
اما این حس فرای عادت بود

+چیکارم کردی کیم؟

تکخندی کرد و برای لحظه ای تمام خاطراتش از جلوی چشم هاش عبور کرد
تمام این خاطرات بهونه ای شد تا چشماش گرم بشن و مقابل شومینه به رویای عمیق بره
..........
(Heather cafe - 9:30 am)

@هی کیم اینارو باید کجا بذاریم؟

پسر قد بلند چشم روشن در حالی که کلی از وسایل آشپزخونه قدیمی کافه رو بین دستاش گرفته بود رو به صاحب کافه پرسید و منتظر جوابی از مدیرشون که چند وقتی میشد گیج و منگ شده ، موند.
با نشنیدن جوابی از جانب پسر بزرگتر چشمی چرخوند و با صدای بلند تری که بیشتر شبیه عربده بود تهیونگ رو صدا زد

|𝐇𝐀𝐄𝐓𝐇𝐄𝐑|Where stories live. Discover now