'𝑻𝑯𝑬 𝑾𝑰𝑵𝑬 𝑶𝑭 𝒀𝑶𝑼𝑹 𝑳𝑰𝑷𝑺

373 31 6
                                    


+She was beautiful , not like a rose , not like the ocean , not like the sunset.
It was like tears , clear , pure , without purpose.
She was like a snowflake , that was afraid of falling.
I looked at her and fell in love with her over and over again.
Would you tell me where i went wrong?
I lost you
I dont even remember
Why i'm wasting all my tears on you?
I speak out of the deep of night out the deep , of darkness
And your not hear me!

او زیبا بود، نه مثل گل رز، نه مثل اقیانوس، نه مثل غروب خورشید.
مثل اشک بود، شفاف، پاک، بی منظور.
او مثل دانه‌های برفی بود
که از افتادن می‌ترسید.
نگاهش کردم و بارها و بارها عاشقش شدم.
میتونی بهم بگی کجا رو اشتباه کردم؟
من تورو گم کردم
حتی یادم نیست
چرا اینهمه اشک رو برات هدر دادم
من از اعماق شب
از اعماق تاریکی صحبت می کنم
و تو صدایم را نمیشنوی!

اشک سمجی بعد از خوندن آخرین کلمات کتاب از گوشه چشم هاش پایین اومد ، دمی گرفت و به تهیونگی که سرش رو روی سینه اش گذاشته بود و از پایین به چهره زیباش نگاه میکرد ، انداخت.
لبخندی زد و کتاب رو بست و کنار میز کوچکی که کنار تخت بود گذاشت ..
خودش رو پایین کشید و پتوی سفید بزرگ رو روی هردوشون انداخت
پنجره کنار تختشون دلیلی بود که نسیم خنک رو به داخل میفرستاد و باعث میشد از حس خوب چشم هاش رو ببنده و هوا رو عمیق به داخل ریه هاش بفرسته
پلک هاش رو باز کرد و تهیونگی رو دید که در کمال شیفتگی و با یه لبخند ، مقابل بهش خیره شده بود
شاید دلتنگی عجیب ترین حس تو اون لحظه بود ولی پسر کوچکتر دلتنگ بود!
دلتنگ آغوش گرم شخص مقابلش
دلتنگ بوسه هایی که طعم شراب میداد
دلتنگ لمس های ریز از جانب تهیونگ
خودش رو به ارومی جلو کشید ، نفس های نا منظمش رو روی صورت پسر بزرگتر فرستاد
به لب های زیباش خیره شد و بعد از لحظه ای سرش رو برای دیدن چشم های کشیده پسر بالا آورد
انگشت اشاره اش رو روی لب های گرم پسر میکشید
سرش رو به آرومی جلو برد و فاصله کم بینشون رو با بوسه پر عشقی از بین برد

چشم هاش رو بست و به بوسه پسر کوچکتر پاسخ داد ، دستش رو روی گونه چپ پسر قرار داد و به ارومی نوازش کرد
رد قطره اشک خشک شده گوشه چشم پسر رو با انگشت هاش پنهان و نوازش کرد
بعد از دقایقی که ریه هاشون برای اکسیژن به التماس افتاد از هم جدا شدن
سرش رو پایین آورد پیشونیش رو نزدیک قلب پسر بزرگتر تکیه داد
دست هاش رو داخل بدنش جمع کرد تا بتونه راحت تر تو آغوش پسر بزرگتر جا شه

تهیونگ لبخندی به حرکت پسرکش زد و دست هاش رو دور بدنش پیچید و بیشتر به آغوشش فشرد
سرش رو پایین آورد تا عطر موهای پسر رو تنفس کنه
انگار بالاخره به منبع اکسیژنش رسیده بود و عمیق نفس میکشید و چشم هاش رو میبست
هوا کم کم رو به تاریکی رفته بود و کشتی همچنان در حال حرکت بود

- میخواستی دوش بگیری؟
از پسر داخل بغلش پرسید و بوسه ای روی سر پسر کوچکتر گذاشت

سری تکون داد و از پایین به چهره تهیونگ خیره شد
+you look like a snowflake
لبخند کم رنگی زد و خودش رو بیشتر به آغوش پسر بزرگتر فشرد
تهیونگ قطعا فرشته ای بود که روزی از والدینش درخواست وجودش رو کرده بود!
..........
همونطور که از پنجره اتاق به بیرون خیره شده بود جام شراب بین دستهاش رو تکون میداد
خورشید کاملا غروب کرده بود و چیزی جز هوای بارونی به جا نذاشته بود

|𝐇𝐀𝐄𝐓𝐇𝐄𝐑|Where stories live. Discover now