MF1

2.8K 376 173
                                    

این داستان:

[جیمینی تخم بلدرچین دوست نداره.]

"هی عزیزم نگاه کن ببین برادرت هم داره از همون میخوره این برات مفیده نه اون غذاهای مزخرف بیرون."هوسوک با حالت زاری گفت و نگاه خسته‌اش رو به جیمینی داد که لبهاشو جلو داده بود و دست به سینه با یه اخم بزرگ بهش نگاه میکرد.خوب جیمین طوری نگاهش میکرد که انگار مرتکب قتل شده‌.
"من از اینا خوشم نمیاد حالمو بد میکنن من دلم میگو میخواد.."امگا با حرص نگاهی به پسر بزرگترش کرد و از جاش بلند شد تا پسر کوچیکتر رو پیدا کنه.
"خرگوش کوچولو کجا رفتی؟"اما با نگرفتن جوابی به سمت آشپزخونه رفت،خوب اونجا مکان امن کوکی بود جایی که با خیالت راحت و بدون آزار برادر هاش کاهو و پاستیلش رو میخورد.
هوسوک با دیدن پسرش که یه گوشه کنار یخچال نشسته بود و کاهو میخورد لبخندی زد و جلو رفت.
"تو باز اومدی اینجا فندوق کوچولو؟"با خنده گفت و پسرش رو بغل کرد.گونه‌اش رو محکم بوسید و بلندش کرد.
"توی این خونه فقط تویی که انقدر ساکت و آرومی چرا نمیری با داداشات بازی کنی عسلم؟"آروم پرسید و پسرش رو روی میز گذاشت.

"اونا بازیم نمیدن"جونگکوک با لحن غمگینی گفت و سرش رو پائین انداخت تا مادرش چشم های خیسش رو نبینه.

"بازیت نمیدن؟"هوسوک با اخم پرسید و چونه ی پسرش رو گرفت و مجبورش کرد سرش رو بلند کنه.کوکی سری تکون داد و بعد کاهوش رو آورد بالا و گاز محکمی از روی حرص به کاهوی بیچاره زد.
"پسرای بد!دعواشون میکنم ناراحت نباش خرگوش کوچولو"هوسوک با لبخند گفت و با دستمال اون خیسی های مزخرف رو از روی چشم های پسرش پاک کرد.

"اونا چشم بابایی رو دور دیدن دارن اذیت میکنن بزار وقتی بابا برگشت بهش میگم تا باهاشون صحبت کنه."پسر کوچولو سری تکون داد و دست هاش رو باز کرد تا مادرش بغلش کنه.خوب اون اینجوری بار اومده بود لوس و زودرنج...
هوسوک بعد از بغل کردن پسرش از آشپزخونه بیرون اومد و با دیدن پسر بزرگترش که درحال پریدن روی مبل بود پوفی کرد و کوک رو روی زمین گذاشت.
خوب یچیزی درست نبود...تهیونگ کجا بود؟
با تعجب نگاهی به صندلی ای که پسرش چند دقیقه قبل اونجا نشسته بود کرد و بعد با اخم اسمش رو صدا زد.

"ته ته کجایی عزیزم"

"رفت...اتاق..خواب"جیمین همونطور که روی مبل میپرید فریاد زد که باعث شد هوسوک به سمتش بره.با دیدن مادرش که به سمتش میومد خیلی سریع خودش رو از روی مبل پرت کرد زمین و به سمت برادر کوچیکترش دوید تا پشتش سنگر بگیره.
هوسوک نگاهی به بشقاب کرد و با دیدن تخم بلدرچین هایی که دست نخورده داخلش باقی مونده بودن از روی حرص پاهاش رو روی زمین کوبید.

"چرا نخوردیشون؟؟گفتم برات خوبن پس باید بخوریشون جیمین"

"ولی جیمینی تخم بلدرچین دوست نداره"حالا جیمین هم داشت فریاد میزد اون عاشق غذاهای سرخ کردنی بود و مادرش هیچوقت نمیخواست این حقیقت رو قبول کنه و مجبورش میکرد غذاهای آب‌پز بخوره.

 𝐌𝐢𝐧 𝐅𝐚𝐦𝐢𝐥𝐲[𝒔𝒐𝒑𝒆]Opowieści tętniące życiem. Odkryj je teraz